تعداد بازدید: 29102

توصیه به دیگران 7

پنجشنبه 9 مهر 1388-0:0

باعث مرگ نيما،شراگيم بود

گفتگو با شهرزاد مهربان داستان نويسي ايران، خانم دكتر سيمين دانشور(گفت و گو از محمد عظيمي،نيما شناس وپژوهشگر بهشهري)


بهانه ي حضور، نيما بود. به ديدار همسايه نيما رفتيم. خانه اي در تجريشِ شلوغ، بياد روزگاري كه اينجا يكسره جاليز بود و خانه اي چند برپا شده بود و نيما، جلال را به همسايگي فراخوانده بود و اين اجابت، حضور بسياري را در خانه جلال، بهانه كرد. وقتي مي نشيني، حضور بسياري از قلل هنر، ادبيات و شعر معاصر ايران را حس مي كني. صداي نيما يوشيج، غلامحسين ساعدي، اخوان ثالث، سهراب سپهري، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و بسيار ديگراني كه همآواي جلال آل احمد و سيمين دانشور بودند و مهرباناني كه بيداري آموزِ امروز و فرداي ترانه و تبسم اند. در هشتادوپنجمين سال تولد سيمين دانشور، بانوي داستان نويسي ايران فرصتي براي يادكرد آن سالهاي دور و چه مهربانانه پاسخمان داد و ما را به سفره ي كلام شيرينش مهمان كرد. عمرش دراز و حضورش مانا باد.

---------------------- 

*خانم دانشور بسيار خوشحاليم كه  در حضور شما، همسايه و هم كلام آن بزرگمرد هستيم. از نيما و خاطراتي كه با او تا زمان خاموشي داشتيد بگوييد.

دانشور: آقاي نيما، خدا بيامرزدش. چقدر حيف شد. خيلي مرد نازنيني بود. يكي از بزرگان قرن معاصر بود. البته همه شون به راه خودشون رفتند. عاليه خانم آمد و گفت: نيما مرد. و جلال رفت به منزلشان و بالاي سرش نشست. جلال خوابوندش. چشماشو بست. چشماش باز بود. جلال نشست قرآن خوند بالاسرش. اومد والصافات صفا، يعني درست نيما. به حدي اين مرد صاف بود. به حدي اين مرد مهربان بود. با من هم خيلي دوست بود. براي طاهباز تعريف كردم، نوشته طاهباز. تعريف كردم كه جلال قران را باز كرد بالا سرش و اومد. طاهباز گريه اش گرفت. اومد  الصافات صفا و واقعاً چقدر اين مرد، صاف بود.

* در باره بيماري و علت مرگ نيما بگوييد.

دانشور: باعث مرگ نيما شراگيم بود. شراگيم شر بود خيلي. گفت مي خوام برم شكار. زمستون بود. پيرمرد رو برد يوش. اونجا سينه پهلو كرد. پسرش برداشت او را با قاطر برد به يوش. مجبور شدن برش گردونن. اينجا ما رفتيم پيشش. گفت شراگيم منو كشت. براي اينكه منو برد يوش، براي شكار و من سرما خوردم. وقتي عصرا مي رفتيم پيشش, مي گفت يك زني مي اومد كه كارامون رو بكنه. عاليه كه اينجا كار مي كرد و تازه عاليه خانم نمي رسيد. خانومه مثل جغد به من نگاه مي كرد. مثل اينكه مرگ منو حدس مي زد و ديگه مرد. و رفت تا لب هيچ. خيلي حيف شد.

*زماني كه نيما فوت مي كنه جنازه اش يك روز مي مونه و روز بعدش تشييع جنازه مي شه. چرا؟

دانشور: خاطرم نيست.

* مي دانيم كه در ساعت دو نيمه شب نيما فوت مي كنه و جلال مياد سر داغ پيرمرد رو در آغوش مي گيره ولي عصر همان روز، شاملو براي گرفتن آخرين عكس نيما به سراغ هادي شفائيه ميره و فردا صبح دفنش مي كنند. چرا جنازه نيما يك روز بر روي زمين مي مونه؟

دانشور: نيما رو به عنوان امانت دفنش كردن تو امامزاده عبدالله. خيلي اومده بودن و بعدها بردنش يوش. بعد وقتي كه يوش را مهاجراني درست كرد، نعشش رو بردن يوش.

* نيما در وصيت نامه اش گفته كه علاوه بر نظارت و كنجكاوي دكتر معين، جلال و جنتي با هم در جمع آوري آثار باشند. چرا جلال با توجه به علاقه اش به نيما، در رابطه با جمع آوري آثار كمك چنداني نكرد؟

دانشور:  طاهباز جمع آوري كرد. جلال كمك كرد. جنتي هم كمك كرد.

* نيما براي شما شعر هم مي خواند؟

دانشور: بله بيشتر شعرهاش رو واسه من خونده. خودش مي گفت من يه رودخانه اي هستم كه از هرجاش ميشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ريخته ام كه خوب يادمه. گفتم نيما اينو تقديم كن به من.  نمي كرد. اينكاره نبود.

*گويا نيما بيشتر اوقات در منزل شما بود و با شما حشر و نشري دائم داشت.

دانشور: بله، مي اومد اينجا مي نشست. صبح  مي اومد اينجا پيش من. من عصرها درس داشتم. يك تخته سنگ بود اينجا. اينجاها همه بيابون بود. ما اينجا براي نيما آمديم. گفت اينجا يك زميني هست بيايين بسازين. تقريباً ما شب وروزمون با نيما بود. صبح مي آمد دنبال من، با هم مي رفتيم راهپيمايي.

*اينجا با نيما هم مي رفتيد از دشتبان سيب زميني مي خريديد.

دانشور: نه، سيب زميني نمي خريديم، حق الماله بود. پنج شش تا سيب زميني بهش مي داد دشتبان. مي دانست مرد بزرگي است، اما نمي دانست چرا بزرگ است. اينو مي برد، نهارش بود. مي رفتيم، سيب زميني ها رو كنار آتش مي چيد . خاك روش مي ريخت. بعد سوراخ سوراخ مي كرد و مي رفتيم.  راه مي رفتيم. شعر مي گفت. بعد مي گفت سيب زميني هام پخته. مي اومد سيب زميني هارو تو يه پاكت مي گذاشت. مي گفت اين نهارمه. مي گفتم اين نهارته فقط. مي گفت: شام منم هست. مي گفتم: چرا ! مي گفت: نمي خوام نونخور عاليه باشم. و بعد مي دوني چي مي گفت كه خيلي دلم مي سوخت. مي گفت كه وزارت آموزش، ماهي 150 تومن بهش مي داد، بشرطي كه نياد. چون كارمند وزارت آموزش بود. خيلي خاطره از نيما دارم. گفته بودن كه تو نيا، براي اينكه متلك مي گفت بهشون. چيزايي مي گفت كه اونا درست نمي فهميدن. مي گفتن كه اين 150  تومن رو بيا بگير و نيا. اينم نمي رفت. 150 تومن هم پول «ترياكش،» كفش و پوشاكش مي شد.

*ارتباط دوستان نيما با شما چگونه بود و چرا دوستان نيما براي ديدنش به اينجا مي اومدند؟

دانشور: همه را ما به وسيله نيما شناختيم. اينجا قرار مي گذاشت، چون عاليه خانم راه نمي داد. اون بدبخت، خسته و خرد از بانك اومده. بچه رو آورده. مي خواد غذا بپزه. به نيما گفته بودم مهماناتو بردار بيار اينجا. شاملو، اخوان، همه ي مريداش. فروغ فرخزاد. ديگه خيلي ها بودند. بيشتر شاملو مريدش بود. ولي شاملو راه ديگه اي رفت. شاملو شعر سپيد گفت. منتها خب شاعري درجه اوله. حالا به هر جهت، اين نيما اعجوبه اي بود واسه خودش. نيما بدعتگذاره. خيلي مهمه نيما در تاريخ ادبيات. نيما، بعدش بنظر من شاملو، بعد اخوان و فروغ فرخزاد. فروغ هم مي اومد اينجا. همه شون كه مي خواستن نيما رو ببينن، مي اومدن اينجا. كه من آشنا شدم با اونا.

* هنرمندان اون دوره را با حالا چطور قياس مي كنيد؟

دانشور: آدم هاي حسابي دراومدن دوره ي نيما. حالا كسي نيست. كسي نيست جايگزين اونها. مثلاً جاي شاملو هيچكي نيست به عقيده من. جايگزين فروغ فرخزاد هيچكي نيست. اخوان هم هيچ كي نيست.  نيما كه هيچكس نيست. (با تاكيد).

* شما به يوش هم رفته بوديد؟

دانشور: سه چهار بار به يوش رفتيم. مهموني مي داد نيما. ما اونوقت با قاطر مي رفتيم يوش و خيلي راه سختي بود.

* از كدوم مسير مي رفتيد؟

دانشور: يادم نيست. ولي نوره ديگه. از راه ساري مي رفتيم نور. بعد مجبور بوديم با قاطر بريم يوش. من و جلال و نيما. شراگيم خيلي شر بود.

*آيا قبل از ازدواج با جلال، نام نيما را شنيده بوديد؟

دانشور: چرا نشنيدم؟ نيما معروف شد. خيلي زياد. مي شناختم. شعرش را هم مي خوندم، ولي اون رو نديده بودم. منتها وقتي اومديم، خود نيما به جلال تلفن كرد. جلال خيلي مريدش بود. دعواشونم شد. ولي با اين حال پيرمرد چشم ما بود رو هم نوشت. جلال مي گفت كه نيما به او تلفن كرده بود و گفته بود كه اينجا يك زميني هست نزديك خونه ي من. گفت پاشيد بياين. اينجا تمام جاليز بود.

* نيماي شاعر با نيماي شوهر چه تفاوتي داشت و رابطه ي نيما و عاليه چگونه بود؟

دانشور: وقتي براي رابطه ي خانوادگي نبود.

* فكر مي كنم كه ما به نسبت سن، خيلي زود نيما رو از دست داديم. شايد يكي از دلايلش اين بود كه اون در زندگي شخصي اش يك آيدا كم داشت. اونطوري كه شاملو مي گه كه من در شرايط بسيار سخت نوميدي، با آيدا به زندگي بازگشتم و آيدا او را با فداكاري تيمار كرد. اين را نيما در زندگي خودش نداشت.

دانشور:  درسته. او آيدا كم داشت.

* يكبار هم نيما براي ارتباط نزديكتر عاطفي با عاليه، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چكار مي كند كه تو آنقدر با او خوب هستي؟ به من هم ياد بده كه من هم با عاليه همان كار را بكنم؟

دانشور: من گفتم آقاي نيما كاري كه نداره، به او مهرباني كنيد، مي بينيد اين همه زحمت مي كِشَد، به او بگوييد دستت درد نكند. در خانه ي من چقدر ستم مي كِشي. جوري كنيد كه بداند قدرِ زحماتش را مي دانيد. گاهي هم هديه هايي برايش بخريد. ما زنها، دلمان به اين چيزها خوش است كه به يادمان باشند. نيما پرسيد: مثلاً چي بخرم؟ گفتم: مثلاً يك شيشه عطرِ خوشبو يا يك جورابِ ابريشميِ خوش رنگ يا يك روسريِ قشنگ … نمي دانم از اين چيزها. شما كه شاعريد، وقتي هديه را به او مي دهيد يك حرفِ شاعرانه ي قشنگ بزنيد كه مدتها خاطرش خوش باشد.

اين زن اين همه در خانه ي شما زحمتِ بي اجر مي كشد. اجرش را با يك كلامِ شاعرانه بدهيد، شما كه خوب بلديد. مثلاً بگوييد: عاليه! ديدم اين قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برايت خريدَمِش. نيما گفت: آخر سيمين، من خريد بلد نيستم، مخصوصاً خريد اين چيزها كه تو گفتي. تو مي داني كه حتي لباس و كفشِ مرا عاليه مي خرد. پرسيدم: هيچ وقت از او تشكر كرده ايد؟ هيچ وقت دستِ او را بوسيده ايد؟ پيشاني اش را؟ نيما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر ميوه ي خوبي ديديد مثلاً نارنگيِ شيرازيِ درشت يا ليمويِ ترشِ شيرازيِ خوشبو و يا سيبِ سرخِ درشت، يكي دو كيلو بخريد و با مِهر به رويش بخنديد …

نيما حرفم را قطع كرد و گفت: و بگويم عاليه! بارِ خاطرم به تو بود. نيما خنديد، از خنده هاي مخصوصِ نيمايي و عجب عجبي گفت و رفت. حالا نگو كه آقاي نيما مي رود و سه كيلو پياز مي خرد و آنها را براي عاليه خانم مي آورد و به او مي گويد: بيا عاليه. عاليه خانم مي پرسد: اين چي هست؟ نيما مي گويد: پيازِ سفيدِ مازندراني، خانمِ آلِ احمد گفته. عاليه خانم مي گويد: آخر مردِ حسابي! من كه بيست و هشت من پياز خريدم، توي ايوان ريختم. تو چرا ديگر پياز خريدي؟ نيما باز هم مي گويد كه خانمِ آلِ احمد گفته. عاليه خانم آمد خانه ي ما و از من پرسيد كه چرا به نيما گفته ام پياز بخرد. من تمام گفتگوهايم را با نيما، به عاليه خانم گفتم. پرسيد: خوب پس چرا اين كار را كرد؟ گفتم: خوب يك دهن كجي كرده به اَداهاي بوژوازي. خواسته هم مرا دست بياندازد و هم شما را. يك شب يادمان نيما گرفتند تو دانشكده هنرهاي زيبا. قضيه ي پياز رو گفتم. كه عوض اينكه بره كادو بخره، گفت بيا عاليه، پياز.

* يكي از ويژگي هاي شخصي نيما، طنزپردازي و اجراي مسلط حالات افراد بود.

دانشور: آره، خيلي ادا درآوردن رو بلد بود. اداي جلالو درمي آورد. اداي منو درمي آورد. مي گفت وقتي تو وارد مي شي، عينهو اسبايي، فقط شيهه كم داري. چون من خيلي اسب دوست داشتم. اينجا سواري مي رفتم با يارشاطر. باشگاه سواركاران بود. اسب كرايه مي كرديم، مي رفتيم سواري. مي گفت عين اسبي. عين من ادا درمي آورد.

* جلال در خرداد ماه 1332 نامه اي تحت عنوان كدخدا رستم به نيما مي نويسه. با توجه به اينكه نيما يك نيشي را در رابطه با لادبن خورده بود و در اين اواخر نيما ديگه از لادبن نااميد شده بود، چون هيچ نامه اي با هم رد وبدل نكردند و لادبن در شوروي گرفتار شده بود و يك نفرتي هم از حزب توده پيدا كرده بود و خليل ملكي و جلال هم در زمان نوشتن اين نامه از حزب توده جدا شده و نيروي سوم را راه انداخته بودند.

آيا جلال هنوز فكر مي كرد كه ممكن است نيما جذب حزب توده بشود؟ با توجه به واكنشي كه هميشه نيما نسبت به حزب توده داشت و هيچ وقت حزبي نبود. حتي در پايان نامه اي كه به احسان طبري مي نويسد، مي گويد كه: آنكه منتظر است روزي شما را بيش از خود در نظر مردم ناستوده ببيند. نيما هم در اون نامه به جلال مي نويسه كه تو به هر شكلي دربيايي، مي شناسمت. تو همون جلال خودمي. جلال با توجه به شناخت نزديكي كه از نيما داشت، چرا اون نامه را با اسم مستعار كدخدا رستم چاپ كرد؟

دانشور: يعني مي دونيد نيما با توده اي ها ور رفت . يك برادري داشت بنام لادبن كه اين روسيه رفته بود. خيلي دلش مي خواست اينم بره روسيه. ولي اين كه سياسي باشه نه. سياسي نبود. ته اش سياسي بود. نيما آرزوش بود بره پيش لادبن. مي شه گفت كه اون نامه اي كه جلال مي نويسه تحت عنوان كدخدا رستم، وازده شد. مي دونيد اونا زياد روي مي كردند. سر مصدق كه توده اي ها قاطي كردند خودشون رو تقريباً، كه مصدق فهميد و دكشون كرد. احسان طبري و اينا هم بودند. ديگه نيما وازده شد از حزب توده.

* در سال 1333 هم نيما را بازداشت مي كنند.

دانشور: همين شعر ( واي بر من ) را كه گفت: كشتگاهم خشك مانْد و يكسره تدبيرها / گشتْ بي سود و ثمر. / تنگناي خانه ام را يافت دشمن، با نگاهِ حيله اندوزش / واي بر من! مي كند آماده بهر سينه يِ من، تيرهايي / كه به زهرِ كينه، آلوده ست. / پس به جاده هاي خونين، كلّه هاي مردگان را / به غبارِ قبرهاي كهنه اندوده / از پسِ ديوارِ من بر خاك مي چيند / وز پيِ آزارِ دل آزردگان / در ميان كلّه هاي چيده بنشيند / سرگذشتِ زجر را خوانَد. / واي بر من! / در شبي تاريك از اينسان / بر سر اين كلّه ها جنبان / چه كسي آيا ندانسته گذارد پا؟ /
شاه گفته بود كه به من زده و گرفته بودنش. چهار پنج روز هم بيشتر نبود زندان. زندان هم بهش خوش گذشت.

* بعد از 28 مرداد هم نيما شعر و يادداشت ها رو پيش شما گذاشته بود؟

دانشور: بله. يك گوني شعر داشت. قلعه سقريم اينا، همه پيش ما بود. شعرهاش پيش ما بود. اينجا مي گذاشت شعرهاشو. مي ترسيد. پشت كاغذ سيگار، روي كاغذي كه اگه گير مي آورد.

*من حتي شعرهاش رو، روي برگه هاي بانك ملي هم ديدم.

دانشور: درسته. بعد ديگه من كاغذ بردم. يك دفترچه بردم دادم بهش، گفتم بابا! شعرها رو اين جا بنويس. ديگه مي نوشت. بعد اينا پيش ما بود كه عاليه خانم اومد اونا رو برد.

* نيما در يادداشتهاي روزانه از افرادي كه به خانه شما مي آمدند صحبت مي كنه. مثلاً از امام موسي صدر يا مهندس رضوي. چه خاطراتي از آن ديدارها در ياد شما مونده.

دانشور: نيما به موسي صدر حسودي اش شد. موسي صدر خيلي خوش تيپ بود. حالا ليبي (قذافي) يا گمش كرده يا كشتدش، نميدونم. غروب بود. موسي صدر اومد، در زد. اون يكي از زيباترين مردهاي دنيا بود. چشم هاي خاكستري، درشت، زيبا. لباس آخونديش هم شيك، از اين سينه كفتري ها. من در رو باز كردم. گفتم ببينم! شما امامي، پيغمبري!

 توحق نداري اينقدر خوشگل باشي! خنديد. گفت: جلال هست. گفتم: آره، بيا تو. اومد تو. نيمام كه هميشه اينجا بود. ديگه من نرسيدم چايي به نيما بدم. نيما تو خاطراتش نوشته كه: سيمين محو جلال امام موسي صدر شد و چايي ما رو خودش نداد و منم چايي نخوردم. موسي صدر سه چهار روز اينجا موند. نيما خيلي حسوديش شد. نيما خيلي وسواسي بود. بايد چايي رو خودم مي ريختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اينقد خالي باشه. خودمم مي دادم بهش. من محو جمال صدر شدم. خيلي زيبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتيم قم. او رئيس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربي ترجمه كرد.

*امام موسي صدر ترجمه كرد؟

دانشور: بله. آورده برد براي مون. بعد ما رو به قم دعوت كرد كه ديگه بيروني و اندروني بود. ولي ميديدمش. شام و نهار اينا مي ديديمش.

*از وضعيت خانه نيما در اينجا بگوييد. گويا داشتن خرابش مي كردن.

دانشور: من نگذاشتم خراب كنن. من داشتم مي رفتم «سلموني». ديدم بناي اصلي رو دارن خراب مي كنن. فوري اومدم خونه. تلفن كردم به شهردار تجريش و رئيس ميراث فرهنگي، آقاي بهشتي. اينا فوري اومدن. گفتم اينا دارن خونه اصلي رو خراب مي كنن و اين ميراث فرهنگيه. با هم رفتيم. عروسه اومد گفت كه مي خواهيم اينجا را خراب كنيم و آپارتمان بسازيم. اينا نذاشتن، رفتن قولنامه كردند. اما خونه ي من رو هم قولنامه كردند. كه اين دو تا ميراث فرهنگي شد. 

* نيما مي گويد كه دنيا، خانه ي من است و به تعبيري، اينجا خانه ي دنياست. خانه اي كه نشانه ي ادبيات و ميراث فرهنگ معاصر سرزمين ماست و سپاس از شما كه در اين گفتگو شركت كرديد.

- این مصاحبه برای نخستین بار در مجله ی گوهران (ویژه ی نیما یوشیج) به چاپ رسیده است.


  • حسین فتحی فرپاسخ به این دیدگاه 1 0
    پنجشنبه 18 شهريور 1400-13:31

    فقط اونجاش..خوش تیپی امام موسی صدر وخوشتیپی افکارش لازمه امروز دولتمردان ماست...

    • شراگیم یوشیجپاسخ به این دیدگاه 4 0
      پنجشنبه 5 فروردين 1400-8:55

      دزدی های ... رئیس .. مازندران (ساری) و همسرش همه کاره و نور چشمی ...تهران و همدست و دزد دیگر ... که با تبانی پوشش آرامگاه قبلی نیما را به بهانه ی نو سازی خراب کردند تا پوشش جدید بنا کنند، اما ... برای خودش در... خانه خرید و هیچ بنائی ساخته نشد در این تصاویر قبل و بعد را می بینید، اهالی بی تعصب یوش هیچ اقدامی نمی کنند. به اصلاح خودشان ... هستند4755

      • چهارشنبه 13 اسفند 1399-19:18

        یوش در زمستان پوشیده از برف .شکاری وجود نداره که شراگیم بخواد پدرشو وادار به سفر به یوش کنه.تیتر شما خیلی مسخره و اشتباه.هدف تخریب نیماست یا شراگیم؟

        • دوشنبه 13 دی 1395-17:26

          بدون شك اين متن با دستكارى هاى زياد و در جهت تخريب چهره شراگيم صورت گرفته يعنى چه؟ شراگيم پدرش را كشت؟ نيما در منزل شخصى و در آغوش شراگيم به ديار باقى شتافت. شراگيم بعد از فوت پدر براى ادامه تحصيل به فرانسه رفت و بعد به ايران برگشت در سال ١٣٦١ بعد از ٢٠ سال سابقه كارگردانى از راديو و تلويزيون اخراج شد و با مشكلات بسيار زياد مجبور به ترك از كشور شد و هم اكنون ممنوع الورود مى باشد. آنچنان كه خودش اظهار داشته بعد از خروج از كشور خانه پدرى او در يوش مورد تاراج قرار گرفته و حتى آثار نيما كه به سيروس طاهباز به امانت سپرده بود مورد خيانت قرار گرفت آثار نيما توسط طاهباز و نشريات داخلى و با غلط كه مورد تاييد شراگيم هم نيست چاپ مى شود

          • محمدعلی شیواپاسخ به این دیدگاه 22 2
            شنبه 30 خرداد 1394-18:33

            این عزیزی که نام خود را پژوهشگر گذاشته اینقدر معرفت حرفه ای نداشته که عنوان مقاله اش را طوری ننویسد که شراگیم را قاتل معرفی کند. انگار نیما بچه بود. خودش هم کرم شکار داشت به پیشنهاد شراگیم رفت. بس کنید این مزخرفات رو. بجای این حرف ها بروید ببنید پیام نیما چه بوده و با حرف ها و تیترهای ژورنالیستی سعی در معرفی خود به نام نیماشناس نکنید.

            • دوشنبه 10 آذر 1393-0:39

              نیما بی تردید شخصیت بزرگ ادبی قرن اخیر ایرانه، که البته بزرگی کارش در اینه که با آگاهی از سنت قدیم می دانست چگونه نوآوری کنه.متاسفانه ماها یاد نگرفتیم که هر کسی حتی بزرگترین آدم های دنیا هم زندگی شخصی دارند و قضاوت های تلخ ما در مورد زندگیشون آزار دهنده است،مخصوصاعبارت فرزند ناخلف.......!
              مهم و فقط مهم اینه که حاصل کار چه بوده

              • يکشنبه 15 ارديبهشت 1392-0:0

                متني كه گذاشتيد به نظر جهت دار بود يه جورايي شخصيت نيما و خانواده اش رو خدشه دار كرد به قول شماليا هالي نباش نشون داد تا از ابهتي كه اين شاعر در ذهن داشتيم كم شه به نظر من جاي تاسفه مگر ما چند تا نيما داريم و بعد از او آمدند . اين جمله كه شراگين نيما رو كشت خيلي زشته خيلي هر چند كه بر ميگرده به مسائلي كه اون با گردآورندگان اثر پدرش داره

                • چهارشنبه 6 دی 1391-0:0

                  رهام عزیز...
                  شخصی که باهاش مصاحبه شده سیمین دانشور همسر جلاله...نه سیمین بهبهانی!

                  • غزال ( نازی )پاسخ به این دیدگاه 5 2
                    پنجشنبه 24 شهريور 1390-0:0

                    ممنون عزیز از این همه زحمتی که کشیده اید خیلی جالب بود موفق باشید . روح تمام این عزیزان شاد و راهشان پر رهرو باد

                    • فرشید کریمیپاسخ به این دیدگاه 5 12
                      جمعه 2 بهمن 1388-0:0

                      شعر نیما،بدعتی است رنجور و رها شده از بی درکی محض اندیشه های جدل آمیز و عریان (فلسفی – انتزاعی) که امروزه میتوان آغاز سر شکستگی تاریخی شعر معاصر نامیدش .
                      در مورد جلال آل احمد هم میگویم که متاسفانه ایشان به مردم در برهه ای از زمان دروغ گفت(مرگ عادی صمد بهرنگی) او با این که حقیقت را میدانست بازی سیاسی به راه انداخت...
                      او که روزی کمونیست دو آتشه بود یک دفعه خسی در میقات شد و 180 درجه برگشت .توهم گونه و شتابزده از غربزدگی و خیانت روشنفکران نوشت .
                      به راستی امثال او برای نسل جدید چه آموزه ی مثبتی دارند؟
                      به مدیر مدرسه نگاهی بیندازید حالت های سایکوتیکش را روانکاوی کنید.
                      همه چیز را را از چاه و چاله ای که در آن بود میدید.
                      در پایان رساله دکترا با فرد متین و اندیشمندی مثل دکتر ناتل خانلری درگیر شد
                      که بگوید ضد طاغوتم و...

                      • دوشنبه 21 دی 1388-0:0

                        متاسفم كه خانم سيمين بهبهاني عزيز به خاطر بيماري و كهولت سن پريشاني حواس حرفهايي ميزنند كه شايسته ي يك نويسنده ي مشهور نيست.
                        عجب از شماست كه چرا با ايشان مصاحبه ميكنيد در اين وضعيت!
                        شايد علت كينه ي خانم بهبهاني از شراگيم به اين خاطر است كه شراگيم دست نوشته هاي نيما را براي چاپ در اختيار جلال قرار نداد چرا كه شراگيم معتقد بود جلال نظرات شخصي اش را در چاپ دخالت خواهد داد.

                        • چهارشنبه 25 آذر 1388-0:0

                          نیمــا غــم دل گو که غریبانه بگرییــم ....
                          بر روانش درود .

                          • مازندنومهپاسخ به این دیدگاه 8 3
                            جمعه 29 آبان 1388-0:0

                            قابل توجه مخاطبان ارجمند:

                            1-تیتر گفت و گو از درون متن انتخاب شده است:(دانشور: باعث مرگ نيما شراگيم بود. شراگيم شر بود خيلي...)
                            2-شراگيم فرزند ناخلف نيماست که برخي اسناد ومدارک و دست نوشته هاي پدر را فروخت و دود کرد!

                            • جمعه 29 آبان 1388-0:0

                              باسلام
                              ضمن تشکر از مصاحبه ی خوب و خوندنی تون ، هم بقول دوستان عنوان خوبی رو انتخاب نکردین و هم اینکه معرفی نکردین که این شراگیم کی بوده و نسبتش رو با نیما.
                              ممنون

                              • مهدی اکبری-گرگانپاسخ به این دیدگاه 8 1
                                پنجشنبه 28 آبان 1388-0:0

                                ممنون از مصاحبه خوبتون. منم با جناب آقاجانی موافقم که تیتر خوبی انتخاب نکردید.

                              • وحید آقاجانیپاسخ به این دیدگاه 9 1
                                سه شنبه 26 آبان 1388-0:0

                                ممنون از گفتگوی صمیمی و خوبی که تهیه کردید. ولی به نظر می‌رسد که برای چنین گفتگویی تیتر خوبی انتخاب نکردید. چون ممکن است این‌طور تلقی شود که خانم دانشور یا مصاحبه‌کننده گرفت و گیری با شراگیم دارد که لازم بود کل مصاحبه را با این تیتر جهت‌دار تحت‌الشعاع قرار دهد.

                                • شنبه 23 آبان 1388-0:0

                                  مطلب شما با ذکر منبع در پارسینه منتشر شد.
                                  http://www.parsine.com/fa/pages/?cid=12530

                                  • جمعه 22 آبان 1388-0:0

                                    این مصاحبه عالی بود. دستتون درد نکنه. خدا سایه خانم دانشور رو رو سرمون نگه داره

                                    • سه شنبه 12 آبان 1388-0:0

                                      salam . kheili ghashang bod. age mishe ketab khaterate nima ro besorate pdf bezarin. mamnonam .khodahafez


                                      ©2013 APG.ir