تعداد بازدید: 23030

توصیه به دیگران 29

چهارشنبه 18 فروردين 1389-0:0

مينا و پلنگ

...مینا -دختر كندلوسي- صدای خوبی داشت و هر شب در اتاق خود آواز می خواند و پلنگ شیفته آواز او بود.(روايت مستند مينا و پلنگ)


مینا -دختر كندلوسي- صدای خوبی داشت و هر شب در اتاق خود آواز می خواند.پلنگ شیفته آواز او بود و به نزدیک پنجره می آمد و به آواز مینا گوش می داد و...

قصه‌ مینا و پلنگ حکایت دختری‌ است به نام مینا که دلداده پلنگ می‌شود و پلنگ هم در تب عشق‌اش می‌سوزد، با پایانی از گلوله و گریز .

 روزی حسب اتفاق از آن قصه با کلارا خانس سخن می‌گفتم، از من خواست که ترانه‌ی مینا و پلنگ را با ترجمه روی نوار بخوانم و چنین کردم.

چند ماه بعد شعری به دستم رسید که نام شب پلنگ را بر پیشانی خود داشت. مینا و پلنگ قصه‌ عشق یک انسان و یک حیوان است.

شگفتی این حکایت آن‌جا رخ می‌نماید که بدانیم در این قصه پلنگ با هویت خود به عنوان پلنگ در متن حضور دارد، پریزاده‌ای یا دیوی نیست که تغییر شکل داده و پلنگ شده‌است یا حتی انسانی مسخ‌شده و به قالب پلنگ در آمده نیست‌.

 آن‌چه این قصه بر آن مویه می‌کند، از دست رفتن فردیت در برابر ارزش‌های تثبیت‌شده‌ی اجتماعی است. جامعه‌ی آشفته، عاشقان را به نام عرف قربانی می‌کند تا خود را حفظ کند.

 آن‌ها را قربانی می‌کند، چرا که این رابطه را خطری برای خود تلقی می‌کند. قصه‌ی مینا و پلنگ، حماسه‌ فردیت‌ است. شعر شب پلنگ، از همین حماسه سخن می‌گوید.

 شعر درست از لحظه‌ی گریز پلنگ در سکانس پایانی داستان آغاز می‌شود، شعری بی‌انتها، گشوده و سیال از حماسه‌ی جستجوی خویشتن در میانه‌ی بلوای هراس، گلوله و گریز. در این شعر، هم شکارچیان در جستجوی پلنگ‌اند، هم مینا.

پلنگ این شعر، گاه رخت انسان به تن می‌کند و در هیئت شاعری جسور و وحشی ظاهر می‌شود و گاه پلنگ محضی‌است که اختفا گزیده‌است و می‌تواند هرجایی رخ نماید. قسمت اول: هيچ غريبه ای کندلوس را نمی شناخت. راه دهکده را هيچ پای بيگانه ای نپيموده بود.به خيال هيچ کس نرسيده بود که در دامان سبز جنگل , ته يه دره دور افتاده و غريب , آدمهايی هم بدنيا می آيند , عاشق می شوند, زندگی می کنند و می ميرند.همين غريبی و تنهايی بود که دلهای همهء آدمهای دهکده را مالامال از عشق و صفا و يکرنگی ساخته بود. پرنده ها را واداشته بود , ديوار به ديوار سفيد و پاک کله چوها , لانه بسازند.

بی هيچ ترس و بيمی از تنهايی جوجه هاشان , از ويرانی ِ لانه هاشان. مردم دهکده آنچنان شيفته و دلباخته ي بهار بودند که هيچگاه پا روی گلبرگ ها نمی گذاشتند.

 مست و بی قرار به ضيافت بهار می رفتند به تماشای حضور جانانه بهار. برای بهار آوار می خواندند . ترانه می سرودند و سر در گوش بهار زمزمهء عاشقانه سر می دادند. ميان اين همه يکرنگی و صفا , يک دل عاشق, راهش را از ساير دلها جدا کرده بود. به شبهای تنهايی و ماندن در کله چوی کوچکش , مونسی با دل تنهايش آنچنان انس گرفته بود,که مردم دهکده به پاس تنهايی او ، حتی از کنار ديوار کله چويش, رد نمی شدند.

 اين دل تنها , اين دل عاشق, دل مينا , دختر بالا بلند و زيبا روی کندلوس بود. دختری با موهايی به رنگ تن بلوط , با نی نی چشمانی به رنگ دانه های سرخ انار , پوست صورتی مهتابی , قد و بالايی همانند درخت سرو , بلند و آزاد. مردم دهکده با مهربانی , مينا را با آوازش , با تنهايی اش , باور کرده بودند.

کمتر دستی , در شب های تنهايی و بيداری مينا , کوبه در کله چوی او را می کوبيد. حتی در شب های سرد و بلند زمستان کندلوس. نه آنکه او غريبه با آنان بود , مينا ميان قاب آينه دل ِ آدمهای ساده و پاک دهکده جا داشت. چشم و دل روشن و عاشق يکاک آنان بود. به جنگل که پا می گذاشت , پای درخت بلوط ِ پير عاشق جنگل که می رسيد , دستان پر التهاب و نيازش را گرداگرد قامت ايستاده بلوط , حلقه می کرد.

 سرش را روی تن بلوط تکيه می داد, غرق در عطر تن بلوط به نجوای سر شاخه های درختان جنگلی گوش می سپرد که نسيم آرام صبح دست بر سر و رويشان می کشيد و بيدارشان می کرد. مينا مثل اينکه دنبال گم گشته ای باشد, اين سو و آن سوی جنگل سرک می کشيد. در ميانه راه, دخترکان دهکده را می ديد که دست در دست يکديگر , شاد و خندان راه پيوستن به جنگل را در پيش دارند. مينا بی اعتنا به آنان , مردمکان سرخ چشمانش را به زمين می دوخت. حسی مثل شرمساری , مثل غريبی, مثل گريز. 

***


 بهار ، کندلوس را گلباران کرده بود. جای خالی ، بر در و ديوار کله چوها باقی نگذاشته بود ، همه جا را گل نشانده بود . کندلوس شده بود مثل يک باغ بی در و پيکر ، يک باغچه پر گل. زنان دهکده ، خندان ، پای تنورهای داغ ، نان شيرين می پختند ، ترانه سر می دادند. با اين همه ، هيچ کس در دهکده در انديشه چگونه آمدن بهار نبود. اما مينا در آن شب انتظار ، لحظه ای از کنار پنجره ي کله چويش دور نشده بود.

 در آن شب مينا دلش می خواست ، زيباترين ترانه و آواز را به پاس آمدن بهار بخواند. دلش از آنهمه روزها و شب های سرد و تاريک زمستان گرفته بود. نسيم ِ سحرگاه ِ دهکده ، مينا را تنگ در آغوش گرفت. او را با خود از دهکده بيرون برد. مينا مثل يک پرنده کوچک عاشق ، بال و پر زنان رو سوی جنگل پر کشيد. به جنگل که رسيد ، در ِ سبز جنگل که به رويش باز شد ، پا به مهمانی بزرگ بهار گذاشت.

دسته دسته ، گلهای وحشی را ديد که همراه موسيقی وزش ِ نسيم َ ِ سحر ِ جنگل می رقصند. از شدت التهاب نای راه رفتن نداشت. سر بر پای بلوط گذاشت ، و دراز کشيد. لحظه ای چشمانش را روی هم گذاشت. صدای پای ناشناخته ای به يکباره خيال او را دزديد. صدای پايی که خواب علف های نو رسيدهء جنگل را بر هم زد. بلند شد ، بی اختيار دور خودش چرخيد. مثل آدمی که دنبال گم گشته ای بگردد ، هراسان در دل تاريک جنگل ، اين سو و آن سو دويد. اما صدای پا را گم کرده بود. بغض ، گلويش را فشرد ، دلش مثل گلوی"مينای مِی " گرفت.

 بعد از آن همه سالهای تنهايی ، بعد از آن روزهای دراز انتظار،‌ می ديد ، دلش آنقدر کوچک شده است که به نياز عشق ، به التهاب عاشقی گرفتار شود. اول بار بود که قلبش به شدت می تپيد. کاش دوباره آن صدای پای نا شناخته را می شنيد. صدای پائی که لابد به ديدار او آمده بود.

مينا ، نوميد و دلشکسته ، باز به درخت بلوط عاشق پناه برد. سرش را به تن بلوط تکيه داد. بی اختيار زد زير گريه. های های گريست. همراهش آواز سر داد، آوازی بلند. انگار می خواست با التماس ، آن صدای پا را صدا کند. با او راه بيفتد، به دور دست های جنگل رود. گم شود. اما آفتاب بهار ، همه چلچله های عاشق را در آسمان آبی ِ صبح به پيشواز مينا فرستاده بود ، به تسلای دل شکسته مينا.

سرخی مردمکان چشمانش که به آبی آسمان دوخته شد ، حضور شادمانه و مهربانانه چلچله ها را که ديد، دوباره دلش باز شد. آفتاب رنگ پريده عصر بهار، هنوز از روی تن دهکده نپريده بود که مينا پا به دهکده گذاشت. نغمه و هياهوی بلبلان بهار ، همچنان در دهکده بلند بود. يکراست رفت سراغ چشمه پرآب دهکده ، صورت داغ و ملتهبش را به آب چشمه سپرد. خنکای آب گونه های مينا را بوسيد. چشمانش را در آب چشمه باز کرد. آب چشمه را سبز می ديد، درست مثل سبزه های دشت.مينا نوميد از يافتن آن صدای پای گنگ و مرموز ، نشست مقابل آب جويبار.

 صورتش را در آينه جويبار ، لرزان و شکسته می ديد. مثل اينکه سالها پير شده باشد ، با خودش هم بيگانه شده بود. جوان ، سرخورده از پناه تخته سنگ بيرون آمد. آفتاب از دهکده راهش را کشيده بود و روی تن بلند البرز داشت خودش را به بلندای کوه می رساند. به خاطر آن همه درد و رنج و فراق ، به آن همه انتظار و شوق آمدن بهاری که بيايد و درِ کله چوی مينا را بکوبد، و او را دوباره به دشت و جنگل و کوه بکشاند. اما دوباره می ديد بهار هم در برابر عصيان و گريز مينا ناتوان است.

 پلنگ، درسياهی شب جنگل ، عاصی و بی قرار ، گرداگرد ِ خود می چرخيد. نا و توان هيچ جست و خيزی را نداشت. دستها و پاهايش به سختی روی زمين کشيده می شد. حال يک شکار زخم خورده و مجروح را داشت.تمام روز را در جنگل ، آواره مانده بود ، به انتظار آمدن شب ، تولد سحر در جنگل تا که مينا بيايد ، آواز سر دهد ، مينا را ببيند ، آوازش را بشنود ، از خود بی خود شود. سحر داشت آرام آرام به جنگل می رسيد.

پلنگ آهسته از جنگل بيرون زد، بی واهمه و ترس از حضور شکارچی های به کمين نشسته. بر بلندای تپه جنگل که رسيد ، دهکده کندلوس را ديد که در بغل تنگ و سياه شب ، به خواب رفته است ، يک خواب سنگين. تا مدتها به تماشای دهکده ايستاد. مردمکان سرخ چشمانش ،تا دور دستهای دهکده را کند و کاو کرد،دلش بی تاب ديدار مينا بود. آواز مينا از فاصله های دور به گوشش رسيد. صدا هر لحظه نزديک و نزديکتر می شد. پلنگ داغ شد ، تنش لرزيد ، ميخکوب زمين شد. لحظه ای هراسان به خود آمد. بيم و ترس آنکه مينا با ديدنش از مقابل او بگريزد ، يا که هرگز پا به جنگل نگذارد ، او را وادار به گريز کرد. رفت و در پناه بلوط پير عاشق ، پريشان و مضطرب ، در انتظار رسيدن مينا به سر برد.

مينا به نزديکی های جنگل که رسيد ، بی اختيار تنش شروع به لرزيدن کرد. بی آنکه بخواهد ،‌ صدای آوازش را بلند و بلندتر کرد. دوباره به آن صدای پا افتاده بود. با آنکه آن صدای پا را نمی شناخت اما نمی دانست چرا دوست دارد باز آن صدای پا را بشنود. مينا احساس اسيری می کرد می ديد که جايی دلش گرفتار شده ، کجا ؟ نمی دانست. به جنگل که پا گذاشت ، آنقدر در التهاب شنيدن دوباره آن صدای پای غريب و ناشناخته بود که حوصله شکستن شاخه های خشک درختان و جمع کردن هيزم را هم نداشت. يکراست رفت سراغ درخت بلوط پير عاشق ، پای درخت بلوط نشست، برای بلوط آواز خواند ، يک آواز عاشقانه بلند.

***

مينا با اين همه ، مقابل چشم بيدار و خيره بلوط پير عاشق احساس شرم کرد . نمی خواست بلوط سبز، شاهد التهاب و هيجان او باشد . آخر، او عاشق بلوط بود و بلوط هم تنها عاشق آشنا و صبور او . بی اختيار گريست، گريه ای آرام و بی صدا، قطره های اشک بر گونه های برجسته و خون رنگش جاری شد.

به سختی توانست از تن درخت بلوط پير عاشق جدا شود . مينا با بلوط پير که فاصله گرفت، آسيمه سر در تاريک ـ روشن سپيده صبح جنگل، پا به گريز نهاد . جوان، از قاب پر گل کله چويش، آسوده خيال از خواب آدمهای دهکده، چشمان مشتاقش را به راه جنگلی دوخته بود. به اميد بازگشت مينا از جنگل. به شوق دزديدن لختی تماشای او . جوان، احساس درماندگی می کرد .

 احساس نابرابری عشق . می دانست حريفِ دلِ بزرگ و روح بی قرار مينا نيست . دل پلنگ گرفت . راه افتاد به سوی تاريک ترين مکان جنگل . می خواست روز را نبيند . دلش برای سياهی و شب پر می کشيد، برای آمدن سحر و شنيدن آواز مينا . کاش می توانست آسوده و بی هراس، پا به دهکده بگذارد، به همه مردم سلام کند . پا به پای مينا به دشت برود. قدم به کله چوی مينا بگذارد .

 پای چشمه آب دهکده بنشيند . مينا برايش آواز بخواند . مينابی تاب رسيدن سحر بود. او جنگل را، همه جانداران جنگل را دوست می داشت . اهل خانواده جنگل بود .مينا از اينکه غريبه ای حريم امن جنگل را شکسته است، دچار خشم و ترديد شده بود. مينا از نيرنگ و دام آن غريبه، وحشت داشت . سرانجام تصميم گرفت راهی جنگل شود. با همه توان با آن غريبه مرموز بجنگد . ميان راه آواز می خواند . اما نه آوازی شاد و عاشقانه . آوازش به فرياد يک پهلوان ميانه ميدان رزم می مانست .

می خواست بجنگد، با همه حيله ها نيرنگ ها، با همه بدی ها . جوان، پشت بوته بلند درختی، ميان راه جنگل، در انتظار ديدن مينا پنهان شده بود . می خواست در اين سحرگاه، سر راه مينا را بگيرد . با دليری، رو در روی مينا، راز کهنهء روزها و ماههای طولانی دلدادگی اش را فاش سازد . مينا را خوب می شناخت، پاکی و صداقت و غرور مينا را باور داشت . می ترسيد لب به اعتراف بگشايد و مينا او را به باد طعنه و شماتت بگيرد، برای هميشه نوميد و سر خورده شود .

آواز مينا از دور دست راه جنگلی، سکوت سحر را می شکست. مينا را ديد، همو بود، مثل هميشه تنها . مينا هر لحظه نزديک و نزديک تر می شد، بر خلاف سحرهای ديگر آوازش می لرزيد . گويی داشت فرياد می کشيد . پا بر زمين می کوبيد، هر دو دستش به نشانه اعتراض و خشم در هوا می چرخيد . مثل اينکه داشت با ستاره ها، با ماه، با آسمان می جنگيد . لحظه ای همه وجود جوان، يخ زد و مثل يک تخته سنگ، بی رمق بر زمين افتاد . جوان، باور کرد که مينا حضور پنهان او را دريافته است .

مينا که دور شد، جوان پا به گريز گذاشت، در راه تاريک جنگل گم شد . با مرگ هر ستاره ای، انگار که ستاره ای پر نور در دل پلنگ متولد می شد . وقت ديدار مينا داشت نزديک می شد . آواز مينا يکباره از دوردست جنگل به گوش پلنگ رسيد، پلنگ ساکت شد، لال و بی حرکت . آواز مينا مثل مرهمی بر زخم دل و روحش نشست، آرام و ساکتش ساخت . مينا عاصی و بی قرار، نفس زنان، بی هدف لابلای درختان تودر توی جنگل می دويد . مينا بی اعتنا به حضور بهار در جنگل، آواز و نغمه هيچ پرنده ای را نمی شنيد . لحظاتی بعد، ترسی غريب به دل مينا راه پيدا کرد .

 اگر جنگل با او قهر می کرد، اگر به دليل آن همه خشم و هجوم بی دليل، او را نمی بخشيد، در ِ سبزش را به روی او می بست، زندگی ديگر برايش مفهومی جز مرگ و نيستی نداشت . مينا را سالهای سال، جنگل در دامن سبز خود پرورانده بود، غم يتيمی و بی پناهی را از دل مينا زدوده بود . او را نوازش کرده بود، بوئيده بود و بوسيده بود . مقاومت و صبوری را جنگل به او ياد داده بود، چندان که مفهوم عشق را، بلوط پير عاشق جنگل به او آموخته بود . مينا، همچو گنه کرده ای، شرمسار از گستاخی و خطا گريه کنان افتاد روی تن خيس خاک جنگل، بر پای درختان بوسه زد و التماس کرد تا او را ببخشند .

 چشمان پر نور و خيره پلنگ، خيس ِ خيس شده بود . می دانست اين همه خشم و عصيان و فرياد مينا را صدای پای او، داغی نفس های کشدار او سبب شده است . او دنيای آرام و بی خيال مينا را آشفته کرده بود . پلنگ، بيزار از آن همه گستاخی و نياز، وامانده و درمانده از حقيقت تلخ عصيان مينا، بر خودش می پيچيد . پلنگ، جسم بی حرکت و بی رمق مينا را که ميان جنگل افتاده ديد، لحظه ای به باور مرگ مينا افتاد . اگر مينا مرده باشد؟ اگر ديگر برای هميشه آوازش را نشنود ؟

 او هم بايد که از جنگل برای هميشه فرار کند، دست از زندگی و حيات بشويد .پلنگ می دانست که بعد از مينا، زندگی اش جز چرخيدن و پرسه زدن های بيهوده در گوشه و کنار جنگل، جز به انتظار طعمه نشستن و کمين کردن، دريدن و ريختن خون مظلومترين و معصومترين جانداران جنگل، حاصل و معنای ديگری ندارد . از کجا که مينا زنده نبود ؟ اگر نزد مينا می رفت، شايد مينا از وحشت ديدار او پا به فرار می گذاشت و می گريخت . شايد هم از بيم به يکباره ديدن او جان می سپرد . چنگال پرقدرت ترديد و دودلی، گلوی بغض گرفته پلنگ را می فشرد . سرانجام تسليم فرمان دلش شد . دل می گفت که نزديک مينا شود و خودش را آشكار سازد.

***


مينا در عالم بی حسی و اغما، داشت خواب می ديد. خواب يک جنگل سوخته . خواب می ديد که تند بادی سياه، رو سوی دهکده معصومش کندلوس وزيدن گرفت، يکباره تمام گلها را به تاراج برد. به يکباره جيغ کشيد،چشمهايش را باز کرد.

آفتاب صبح جنگل، مهربان، با گذر از لابلای شاخه های سبز درختان، روی تن و صورت مينا نشسته بود،آرام آرام، ياد آن سحر به خاطرش می آمد، ياد آن همه عصيان بيهوده، آن خشم بی امان.دوباره دلش گرفت. بغض گلويش را فشرد.لحظه ای تصميم گرفت، ازجنگل پا به فرار بگذارد، برای هميشه با جنگل وداع کند. سرتا پای وجود مينا به زمين جنگل دوخته شده بود.

 گرفتار و اسير خيال و انديشه های گنگ بودکه بار ديگر، گرمی نفس های داغی را پشت گردنش احساس می کرد، گرمای نفس های موجودی زنده است که وجود او را می سوزاند. سوختنی که برايش مطبوع بود، حس حيات و زندگی به او می بخشيد.

به او توان حرکت و بلند شدن می داد و خون يخ زده رگهايش را در تن بی جان و بی رمقش به جريان می انداخت. مينا به آرامی سرش را از روی علف های خيس جنگل برداشت. به سختی کمر راست نمود. نگاهی ناباورانه به اطراف انداخت. به يکباره خشکش زد. نی نی سرخ چشمانش به سرخی چشمان يک پلنگ دوخته و يکی شد. بی اختيار، بار ديگر روی زمين جنگل رها شد .

 اين بار تمام تنش آتش گرفت، سوخت. پلنگ، تن مينا را می بوئيد. پوزه داغ و گداخته اش را بر صورت مينا می کشيد. مينا مات و منگ، تسليم آن نوازش های کريمانه شده بود. احساس می کرد، تمام جانداران عالم دارند او را نوازش می کنند. به آرامی دوباره چشم باز کرد. شعله های سرخ چشمان پلنگ، نه تنها او، که گويی جنگل را هم داشت به آتش می کشاند.

 لبخندی از سر رضايت و شوق بر لبان مينا شکفت. مثل شکفته شدن اولين شکوفه درخت سيب، در ديدار با بهار، با هيجان تمام زير لب زمزمه کرد: خدای من، او يک پلنگ است. يک پلنگ. پس آدم نيست. غريبه نيست. پلنگ، چشمان خيره و پرالتهاب مينا را که ديد، کمی فاصله گرفت. انگار که از هيبت آن نگاه ترسيده باشد. بالای سرش بی حرکت ايستاد.

هر لحظه انتظار آن را می کشيد که مينا فرياد کنان از مقابلش بگريزد. اما لبخند مينا را که ديد، نوازش دستان مينا را که روی تن خود احساس کرد، از شدت و خوشحالی و ذوق می خواست به آسمان پر بکشد. تن پلنگ از شوق به لرزه افتاده بود. می خواست روی دست و پای مينا بيافتد، بوسه بارانش کند و به پاس آنهمه کرامت و لطف، آنهمه ايثار، آنهمه دلاوری و بی باکی، به سجده دل عاشق و بزرگ مينا، که اين چنين به جان عاشق و بی قرار او آشنا بود، بيفتد.

مينايی که صدای دل دردمند و گنگ و وحشی او را شنيده بود. مينايی که سالها بی واهمه و بيم از غريبی و عصيان هزاران دل عاشق جاندار جنگل، بر تاريکترين دقايق سحر جنگل، به مونسی شان آمده بود، برايشان آواز خوانده بود. به پای مينای آشنا و مهربان جنگل بيفتد که هرگز به قصد شکار آنها، پا به حريم سبز جنگل نگذاشته بود، دام پهن نکرده بود.

مينا همچنان که پلنگ را نوازش می کرد، به پاس اين ديدار، لب به ترانه و آواز گشود، پلنگ در خلسه و شوری غريب رها شد مينا ازجنگل که برگشت تمام گذشته زندگی اش، مثل يک خيال، يک پندار، پيش چشمانش می گذشت. با همه وجود، غم غريب غربت دامنش را گرفت. سر از پنجره بيرون آورد. می خواست سر آدمهای دهکده فرياد بکشد. بگويد: مينا جنگلی شده، دلش را در جنگل جا گذاشته است، آوازش را از اين پس ديگر کسی نخواهد شنيد.

مينا را قلبی عشق و بی ريا، در جنگل به اسيری گرفته است. اما فرياد در گلويش واماند. هنوز تاب رسوايی نداشت. می ترسيد مردم دهکده، نا آشنا به غوغای درونش بی باور و حيرت زده، مجنون و ديوانه اش خطاب کنند. مينا شتاب زده، بی اختيار، از کله چو بيرون زد. دويد، هراسان دويد رو سوی دشت. مردم دهکده حيرت زده و ناباور، حضور شادمانه مينا را با اشاره چشم و ابرو، در سکوت پيچيده به لبخند و مهر به يکديگر می فهماندند. دلير شده بود . بی پروا، کوچک و بزرگ دهکده را با نام صدا می کرد. دختران شاد و بی خيال دهکده، با ديدن در گشوده کله چوی او آزاد و بی وسوسه و ترديد، پا به کله چويش می گذاشتند، شانه بر موهای بلوطی رنگش، سرمه بر چشمان افسون گرش می کشيدند.

مينا عروس زيبای دهکده، زيباتر از بهار، لطيف تر از نسيم، با شکوه و وقار تمام پيشاپيش دختران دهکده، از کله چويش بيرون می آمد، توی کوچه های دهکده راه می افتاد. پير و جوان از دريچه کله چوهاشان با نگاهی ذوق زده و ناباور، او را تماشا می کردند. به حجله گاه رفت . به ديدار تنها چشمه آب دهکده. دستانش را در تن آب چشمه فرو کرد، پيمان وفاداری بست.

***


چشم نگران و دل بی تاب جوان، که به عروس دهکده دوخته شد، به يکباره احساس کرد، دستی پنهان، پيش چشمان او، دهکده را به آتش کشيده است، کله چوها را در ميان شعله های آتش می سوزاند. جوان، بی تاب از خيال زبانه کشيدن شعله ها، از اين کوچه به آن کوچه می دويد، اما، آتش دست بردار نبود. آتش دامن او را رها نمی کرد. می سوخت، فنا می شد و با تمام وجود مينا را صدا می کرد ، او را به ياری می طلبيد.

 عصر که آمد، جنگل، در تدارک آمدن شب و سحر و ورود مينا، پر از نور شده بود. جنگل، عطر تن مينا را گرفته بود. پلنگ، در دور دست ِ جنگل، نغمهء پرنده های عاشق را که لابلای شاخه و برگ سبز درختان پنهان شده بودند ، می شنيد. آرزو می کرد کاش می توانست به همه جانداران مظلوم و معصوم جنگل، به آنها که حتی تاب لحظه ای ديدارش را نداشتند بگويد که او ديگر يک پلنگ آواره و زورمند جنگل نيست.

او يک عاشق است، يک پلنگ عاشق است. جان عاشق هم مهربان است، تسليم است، بی زور است. جان عاشق کينه ندارد، خشم نمی شناسد، خوی درندگی ندارد. می ديد در جنگل غريبه شده است. حيوانات جنگل برايش بيگانه شده اند.

سودای هيچ جنگ و گريزی، هيچ مقابله ای با آنان را در سر ندارد. از بوی خون، از ستيز بيزار است. پيش خودش فکر می کند، کاش همه حيوانات جنگل، چه آنها که زور و توان او را داشتند، چه ضعيف ترينشان، مثل او عاشق می شدند. جنگل به جای جنگ و گريز، به جای نعره و فرياد ، خلوتکدهء عشاق می شد مينا سلطان جنگل می شد. سلطان عشق. به همه جانداران جنگل فرمان می داد، دست از آوارگی و کشتار بردارند به جای آنکه به جان هم بيفتند، عاشق يکديگر شوند، به سبزه ها و گلهای بهار جنگل بينديشند.

 به صدای بال زدن عاشقانه پرندگان جنگل، به جست و خيز بی امان شاهپرکها، به سفر دور و دراز قاصدکها. آنوقت، جنگل جای آسوده و امنی می شد، پر از آشتی و مهر می شد. او می توانست، مينا را برای هميشه به جنگل بکشاند. مينا هم جنگلی شود. در قلب جنگل برای مينا قصری از گل به پا کند. بعد همه حيوانات جنگل را صدا کند، جشن راه بياندارد، جانداران جنگل، گرداگرد اين قصر جمع شوند؛ مينا برايشان آواز بخواند. جنگل ميعادگاه عاشقان شود.

***

هنوز سحر به دهکده نيامده بود. سياهی شب، چشم بيدار درختان سبز ِ جنگل را پوشانده بود. مينا در مقابل گرمای بی جان و رمق اجاق نيمه روشنش نشسته بود. دلش شور می زد، اصلاً قرار و آرام نداشت. به چشمان روشن پلنگ فکر می کرد، که در دل جنگل، خيره به سياهی شب دهکده، دارد انتظارش را می کشيد. سياهی شب دهکده گلويش را می فشرد. با اين همه، از رسوايی می ترسيد. می ترسيد رسوايی بيايد، دامنش را بگيرد، عشقش را بدزدد، فنايش سازد.

 افتاد در انديشه نگاه های پر وسواس و کنجکاو مردم دهکده. سحر سرانجام به دهکده آمد. در کوچه پس کوچه های دهکده می دويد. می خواست هر چه زودتر به کوره راه جنگل پا بگذارد. از همان دوردست های جنگل صدای قلب بزرگ پلنگ را شنيد.

اول بار بود که احساس می کرد، علف ها و گلهای راه جنگل به پايش پيچيده اند، به امکان حرکت و رفتن نمی دهند. از فاصله دور، چشمان خيره و در انتظار پلنگ را ديد که مثل گوهر شب چراغ، چونان دو ستارهء روشن و پر نور، بر بلندای تپهء جنگلی می درخشيد. مينا بی قرار پا به چشم جنگل گذاشت، به چشم پلنگ. پای درخت بلوط پير عاشق که رسيد، تن داغ و پر التهابش را به خنکای تن بلوط چسباند. پلنگ، مست و بی قرار، گرداگرد مينا می چرخيد.

هر چه تلاش می کرد، جايی مقابل مينا قرار بگيرد نمی توانست. وحشت داشت از اينکه به مينا نزديک شود، بسوزد، خاکستر شود.مينا شور و شيدايی پلنگ را که ديد، احساس لذت و غرور کرد. خودش را قدرتمندترين موجود روی زمين حس می کرد. او را در آغوش گرفت، سر و گردنش را نوازش کرد، برايش آوازی بلند خواند. آنچنان غرق در ديدار و مونسی پلنگ شده بود که ندانست کی سحر به سر آمده بود.

 فکر اينکه حضور ناپيدای او ميان روز، در دهکده ورد زبانها شده است، به تشويش و نگرانی اش انداخت. می خواست هيزم هايی را که پلنگ از پيش برايش تدارک ديده بود، بر دوش بگذارد، جنگل را ترک کند اما، بی حس شده بود. به سختی بلند شد. خواست دسته های کوچک هيزم های جنگل را بر دوش گذارد، اما هر چه تلاش کرد نای تکان دادن آن دسته کوچک را نداشت.

مينا نيم نگاهی به بلوط پير عاشق انداخت. لبخندی از سر رضايت بر لبانش نشست. به آرامی زير سنگينی بار هيزم در جنگل قدم بر داشت. پلنگ تا انتهای جنگل پشت سر مينا راه افتاد. پلنگ را از همان فاصله های دور می ديد که بر سر تپه جنگل همچنان به تماشای او ايستاده است. مينا بغض کرد. صدای پای آمدن پاييز را در دهکده، صدای شکستن تن شاخه های درختان و جدايی برگهای رنگ پريده و زرد را از سرشاخه های درختان دهکده می شنيد.

 پاييز يرای مينا هميشه قشنگ بود، پر از خاطره بود. اما در اين حضور بی هنگام پاييز، مينا دلنگران پلنگ، از پاييز بيزار شده بود. پاييز آمده بود تا راز ورمز عشق ميان او پلنگ را فاش سازد. آمده بود هر دوشان را رسوا کند، چشم غريبه ها را به سوی جنگل کشد. می ترسيد پلنگ عاشق، از غصه اين تاراج بميرد. آسمان دهکده، همپای دلتنگی و غم مينا، بغضش ترکيد، گريه کرد. مينا پا به پای ريزش باران بی امان دهکده گريست، يک گريه بی صدا جوان، خوشحال و سر مست از آمدن پاييز، مثل پرنده ای سبکبال خودش را در توفان هزار رنگ پاييز دهکده رها ساخته بود.

 مينا و پلنگ هر دو آرام آرام دست بسته، تسليم سرنوشتی شوم و سياه شده بودند. لحظه های ديدارشان شتاب زده و کوتاه، خالی از عشق و آسودگی بود. ياد سحرگاه بهار و ديدار مينا، خاطره آواز بلند مينا، پلنگ را به زانو درآورده بود. عشق، آنچنان توان و نيرويی به او بخشيده بود که می ديد اگر اراده کند، حتی می تواند تا قلب آسمان به پرواز درآيد. با تمامی اين احوال، پلنگ جسارت وارد شدن به کله چوی مينا را نداشت. شامه تيز پلنگ يکراست او را به طرف کله چوی مينا کشاند. از شدت اضطراب، قلبش تند تند می زد. مقابل در کله چوی بسته مينا که رسيد، دست و پايش سست شد.

ميخکوب شد. به سختی از هيزم های تلنبار شده اطراف کله چوی مينا بالا رفت. خودش را به بام رساند و نفسی براحتی کشيد. از آسمان ابری و سياه دهکده، قطرات آب باران بر سر و روی پلنگ می نشست. مينا سحرگاه پا به جنگل که گذاشت، در اولين نگاه و ديدار، پلنگ را مثل روزهای نخست آشنايی، چابک و پر نيرو يافت. چشمانش ديگر آن مظلوميت و دلتنگی هميشگی را نداشت.

چون ياقوت می درخشيد. بلوط از هيجان حضور و نوازش مينا بيدار شد. مينا راه افتاد. پلنگ همچنان خيره به تماشای او، از جايش تکان نخورد. چند قدمی جلوتر نرفته بود که بی اختيار سر بر گرداند. با حيرت و ناباوری، لختی به پلنگ نگاه کرد. از ديدن بی اعتنايی و بی تفاوتی پلنگ تمام تنش به لرزه افتاد. مينا می خواست با تمام وجود سر پلنگ فرياد بکشد تهديدش کند، او را وادار سازد که مثل هميشه به دنبالش راه بيفتد. مينا با همه خشم و عصيان، بی آنکه ديگر سر برگرداند و پلنگ را ببيند، شتابان از جنگل فرار کرد. شب دهکده، با آوای بلند، پلنگ را صدا می کرد.

 هيجان و التهاب رسيدن دوباره به کله چوی مينا، آراميدن بر بام کله چوی مينا، او را مثل پرنده ای تيز پرواز به سوی دهکده می کشاند. تنها در اين ميان، مينا بود که بی خبر از آمد و رفت های شبانه پلنگ به دهکده، شب ماندگاری اش به سحرگاه بر بام کله چو بی خبر از همه ايثارها و بی قراری ها و از خودگذشتگی های پلنگ هر زمان دل و روحش به عصيان و خشم بيشتری کشانده می شد بی آنکه بداند که پلنگ، ديگر آوره نيست، سرگردان نيست، حتی شيفته مينا هم نيست بلکه به تمامی در وجود مينا يکی شده و ديگر هيچ. پلنگ بر بام کله چوی مينا، لحاف آسمان پر ستارهء دهکده را بر سر کشيد و با تمام وجود گوش به آواز مينا سپرد.

مينا باور کرده بود پلنگ سرانجام به وسوسهء گريز و بی وفايی افتاده، دست از شور و التهاب عاشقی کشيده، ديگر ميلی به مانده در کنار او ندارد. مينا آهسته و آرام در گل ولای کوچه های دهکده قدم برداشت . چنان ميل و رغبتی در رفتن به جنگل و ديار پلنگ نداشت. باران که بند آمد، مه سنگين سپيد صبح، درختان جنگل را بلعيده بود. مينا هيچ جا را نمی ديد. نگاه پر کينه و نگرانش اطراف را جستجو می کرد. پلنگ گويی از جنگل گريخته بود. برای هميشه مينا را ترک کرده بود.

از چشمان باران خورده بلوط پير، اشک می باريد، انگار که بلوط هم به خاطر دل شکسته و ناکام مينا و عشق برباد رفته او می گريست. پلنگ، خيس از باران تند سحرگاه دهکده به دنبال مينا که از کله چويش بيرون زده بود از بام کله چو بيرون آمد. می خواست مينا حضور او را در دهکده در نيابد، همين بود که از او فاصله گرفت. پلنگ به انتظار مرگ روز و آمدن شب و تولد سحر و ديدار مينا، سر بر دامن بلوط پير عاشق گذاشت.

  فرستنده: محمدحسين ملايي كندلوسي

 kandelous_village@yahoo.com


  • پنجشنبه 15 فروردين 1398-20:10

    آخر این داستان را هر کس یک جور می گوید

    • شنبه 23 آبان 1394-22:8

      میشه به زبان مازندرانیش رو هم قرار بدین؟

      • فرشاد مجربپاسخ به این دیدگاه 3 3
        جمعه 15 خرداد 1394-17:52

        با سلام داستان بطور اشتباهب مطرح شده بنده بازیگر تاتر هستم و نمایش مینا و پلنگ رو اجرا کرده ایم داستان به این ترتیب است که مینا را در شب عروسی دختر عمه اش به کنار چشمه کندولوس میکشن تا پلنگ را به دام بیاندازن و با تیر هلاکش کنن توسط قصاب روستا کشته میشه چون قصاب کندولوس عاشق مینا بوده و لقب مینا در کندولوس گرگ دختر بوده

        • شنبه 28 شهريور 1394-14:56

          این متنی که گفتین واقعی و مستند روایت مینا و پلنگ نیست و بنابراین قابل تائید نیست.متن واقعی متعلق به کتاب مینا و پلنگ نوشته هادی سیف از انتشارات موسسه فرهنگی جهانگیری هست و هر متنی غیر از نوشته هادی سیف و زیرنظر مجموعه فرهنگی جهانگیری مردود هست.

        • يکشنبه 10 خرداد 1394-9:0

          سلام. ممنون از بیان داستان مینا و پلنگ. من کارشناس حیات وحش هستم و نسبت به استفاده از عکسای درست بسیار حساس. تصویری که شما گذاشتید تصویر یوزپلنگ است نه پلنگ. جناب آقای غلامرضا رمضانپور هم متاسفانه گفتند که عکس ببر ولی ایشون هم اشتباه گفتند. پوست ببر راه راه، پلنگ و یوزپلنگ خال خالی ولی خال های یوز سیاه توو پر و خالهای پلنگ توو خالی! از طرفی خط اشک یوزپلنگ یکی از مشخصه های بارز و ویژه اونه که از پلنگ متمایزش میکنه. تصاویر نقش مهمی در یادگیری و آموزش دارن و با دادن اطلاعات اشتباه آموزش و یادگیری اشتباهی را انتقال میدیم. با احترام. پازن

          • چهارشنبه 16 اسفند 1391-0:0

            من چاپ سال 68 رو به قلم هادی سیف خوندم که عکس کله چو مینا توش هست خیلی این کتاب رو دوست دارم هیچوقت بیرون نمیندازمش میخوام بدم به نتیجه هام.

            • چهارشنبه 16 اسفند 1391-0:0

              من کندلوس رفتم و حتی دنبال کلبه ی مینا

              هم گشتم . متاسفانه خرابش کردن و اصلا

              اونطور کله چو که بهش میگفتن نیس .

              چندبار هم رفتم کندلوس !

              این داستان اخرش اینطوری نبود . تو کتاب

              آقای جهانگیری نوشته بود یه شب میرن

              روستای کناری عروسی . بعد اهالی ده به زور

              مینا رو میبرن از ترس اینکه نکنه وقتی نیستن پلنگ آسیبی بهش برسونه . پلنگ تا اونجا میره و بعدم اون جوون عاشق می کشتش ! خود کتاب رو بخرین . آخرش

              نوشته چندتا مصاحبه از هم دوره ای های

              مینا که البته الان فوت کردن . عکساشونم

              هست با مشخصاتشون . خیلی جالبه :)

              • نسترن و آیدا از نورپاسخ به این دیدگاه 5 1
                پنجشنبه 25 آبان 1391-0:0

                سلام من این داستانو شنیده داشتم ولی این آخرو اون داستانی رو که من شنیدم نبود چطوری هاست ؟

                • عادل افکارپاسخ به این دیدگاه 6 1
                  پنجشنبه 14 ارديبهشت 1391-0:0

                  بی نظیر بود

                  • سه شنبه 8 فروردين 1391-0:0

                    کندلوس و این داستان بسیار زیبا هستند.

                    • جمعه 23 دی 1390-0:0

                      سلام من سالها پیش این داستان رو خوندم وبعداز اون از مشهد راهی شمال شدم توی مسیر همش احساس می کردم که جنگل یه دنیای ناشناخته است واحساسهایی که گفتنی نیست یک حس غریب ........
                      اما جالب اینه که یه پلنگ با اون خلق وخو میتونه عاشق بشه ولی ما .....!

                      • زنی جنوبیپاسخ به این دیدگاه 8 0
                        سه شنبه 6 دی 1390-0:0

                        سلام آقای ملایی
                        من کندلوس را دیده ام وآن جا رابسیار دوست میدارم.مینا وپلنگ را هم به قلم محمدعلی جهانگیری خوانده ام.به خاطر کندلوس وزیبایی هایش دلم میخواهد کسی را انجا داشته باشم.اگر دوستی را پاس میدارید به من ایمیل بزنیدhme7150@yahoo.com

                        • دوشنبه 23 آبان 1390-0:0

                          داداش این عکس یوز پلنگه نه ببر یا پلنگ بهر حال اصل این قضیه چه افسانه باشه یا واقعی پر از معنای عشق واقعی و ورای عشقهای زمینی استاست

                          • سه شنبه 8 شهريور 1390-0:0

                            مینا و ...

                            • يکشنبه 26 دی 1389-0:0

                              بابام با نويسنده اين كتاب يه آشنايى داشت و يكبار كه رفته بوديم كندلوس يه چيزايى راجع به آخر داستان واسم گفت كه همونطورى بود كه شما گفتيد ولى مرگ پلنگ رو اينطورى تعريف كرد كه چندتا از جواناى ده كه عاشق مينا بودن پلنگو زخمى ميكنن و پلنگ ميره تو جنگل و مينا هم به دنبالش و ديگه خبرى ازشون نميشه ، من الان كه دارم اينو مى نويسم حس مى كنم كه مينا و پلنگ در گوشه اى از جنگل با هم مردن ، خوش بحالشون تو چه دورانى زندگى مى كردن .

                              • دختر حساسپاسخ به این دیدگاه 6 1
                                پنجشنبه 9 ارديبهشت 1389-0:0

                                خیلی دلم سوخت هم برای مینا هم پلنگ ، من اصلا طاقت شنیدن این مسائل رو ندارم

                                • محمدحسين ملايي كندلوسيپاسخ به این دیدگاه 4 1
                                  پنجشنبه 2 ارديبهشت 1389-0:0

                                  مينا و پلنگ روايت مستندي است كه درروستاي كندلوس به وقوع پيوسته و اصلاداستان و افسانه نيست و كاملاحقيقت دارد و هنوزهم منزل مينادركندلوس مورد بازديد گردشگر ان داخلي وخارجي قرارميگيرد.مينا بعد ازمرگ پلنگ به جنگل رفت وعليرغمتلاش اهالي كسي موفق به پيدا كردن وي نشد و معلوم نيست كه آيا درجايي نسلي ازخود بجاي گذاشته است يا مرگ او را در آغوش كشيد.نمايشنامه راديويي و نيز در جشنواره توليدات مراكز صدا و سيماي استانها درشيراز و درسال 87 بعنوان بهترين برنامه درسال 87 در آن جشنواره شناخته شد و پنج جايزه ويژه نيز كسب نمود كه لينك زير متن خبر آن مي باشد
                                  http://www.daryanews.com/?NewsId=550

                                  • پنجشنبه 2 ارديبهشت 1389-0:0

                                    پس كو پايانش با گريز و گلوله؟

                                    • پنجشنبه 2 ارديبهشت 1389-0:0

                                      برادر من اينطور كه سما نوشتي آلي آدم ياد شيمي ميفته ، منظور شما عالي بود ديگه ، بابا با سواد

                                      • چهارشنبه 1 ارديبهشت 1389-0:0

                                        آلی بود

                                        • چهارشنبه 1 ارديبهشت 1389-0:0

                                          متن خیلی قشنگی بود. من عاشق ادبیات فولکلورم.
                                          به نظرم خیلی ساده و بی آلایشه، ولی میتونه چنان حظی بهت بده که کمتر تو متن های قلمبه سلمبه پیدا می کنی.
                                          راستی باقی داستان و گرفتار شدن عاشق بیچاره و فرار مینا به جنگل و بقای ابدی اون در روح جنگل رو کی برامون تعریف میکنی.
                                          اگه تونسی این افسانه رو برام به طور کامل ایمیل کن لطفاً
                                          خیلی ممنون می شم.
                                          (یه سوال: آیا این افسانه مال شماست (مازندارن یا کندلوس) یا در مناطق دیگری هم نمونه اش وجود داره؟)

                                          • غلامرضا رمضانپورپاسخ به این دیدگاه 3 6
                                            يکشنبه 29 فروردين 1389-0:0

                                            این عکسی که گذاشتید عکس یک ببر است ،خواهشمند م از عکس پلنگ برای این داستان استفاده کنید


                                            ©2013 APG.ir