از آن صبح بی خورشید
دیگر نمی بیند کویر کوفه، مردی را که باران بود...(دو شعر از عباس حسن پور"شيون نوري")
از آن صبح بی خورشید
دیگر نمی بیند کویر کوفه، مردی را که باران بود
زیباترین اسطوره ی صبر و سکوت و عشق و ایمان بود
مردی که در آرامش نامش کبوتر لانه می بست
مردی که ضرب ذو الفقارش ،گوییا قهر خدایان بود
مردی که دریایی ترین بود و خدای مهربانی
در آستین کوفه اما تیغ زهر آلوده پنهان بود
این شهر بی شیرازه آری کینه زار کفر آلود
شهر کر و کوری که از ادراک مولا ناتوان بود
شهری که آیات رسای سبز قرآن را نفهمید
شهری که زلف عقل و ایمانش پریشان پریشان بود
شهری که تا –فردای بغض کودکانش هم نفهمید
بین علی ،ویرانه ها وشب ،چه رازی در میان بود
از سیل اندوهی که می پیچید در آن صبح بی خورشید
در چشم های آسمان ،دق مرگی دنیا نمایان بود
تنها نه نخلستان ز تن می کند شولای شکیبایی
آه از نهاد چاه می جوشید و دریا رو به پایان بود
پیچید دنیا را میان هاله ی حیرانی و شرم
عطر عباراتی که بی تابانه در حال بیان بود
کوچک تر از آنیم من و این واژه های تا ابدلال
از طرح تصویر علی آیا خدا یا این که انسان بود؟
امام مهربانی ها
به نام تو ای آسمانی ترین یا علی
نماد خدای جهان در زمین یا علی
صمیمانه تر از تو آیا سروده کسی
غزل های ایمان و عشق و یقین یا علی؟
سحر گاه « فزت برب »چه دیدی ،مگر
که پیچید در جانت عطری چنین یا علی
جهان با تمام نگاهش هنوز هم ندید
به جز تو امیری خرابه نشین یا علی
سکوت تو گویا تر از ذوالفقار تو بود
وهمبوی صد خطبه ی آتشین یا علی
بگو تا ببارد بر این تشنه زار زمین
هر آنچه تو گفتی به چاه امین یا علی
همان کودک کوچه های شب کوفه ام
و محتاج لطف تو ای نازنین یا علی
و ای کاشکی مثل آن کودکان کویر
شوم لحظه ای با شما همنشین یا علی
چه بغض غریبی گلوی دلم را گرفت
توانی ندارد غزل بعد از این یا علی