تعداد بازدید: 8861

توصیه به دیگران 12

شنبه 21 اسفند 1389-0:17

با من استاده سحر...

به ياد استاد بزرگ شعر و ترانه مازندراني؛زنده ياد غلامرضا کبيري(سحر):او طلايه دار شعر امروز مازندران بود.نيماي نسل ما. جمعه"کوچ"کرد و ديگر در ميان دوستدارانش نيست اما آموخت که زندگي يعني عشق،يعني مهرباني.او شاعر عشق و مهرباني بود،شاعر دوست داشتني دوست داشتن ها.


اوايل دهه هفتاد خورشيدي بود که کتاب ناياب "شکوفه هايي از ادبيات مازندران" نوشته "فتح الله صفاري" به دستم رسيد.

کتاب معرفي شاعران قديم و جديد مازندران همراه با نمونه هايي از آثار آنان بود.مشتاقانه ورق زدم و خواندم.به صفحه 63 کتاب رسيدم:غلامرضا کبيري.

نام برايم آشنا بود.مي دانستم شاعر است و پسرانش جملگي هنرمند و در کار موسيقي و داستان نويسي و...


صفاري نوشته بود که غلامرضا کبيري متولد 1298 است.با انگشت شروع کردم به حساب کردن.برايم جالب بود که بيوگرافي شاعري را مي خواندم که پيش از سال 1300 به دنيا آمده و هنوز در قيد حيات است!

در کتاب آمده بود که غلامرضا8-7 ساله بود که با محبت پدرانه شيخ علي جان بهروزي-اديب و سخنور مازندراني-وارد دبستان شد و پس از طي دوران تحصيل در اداره فرهنگ مشغول شد و...


نام غلامرضا کبيري شاعر و ترانه سرا در ذهنم ماند.شعر "کوچ"اش را با صداي زنده ياد محمد دنيوي آن قدر گوش دادم که بيشترش را از بر شدم. ترانه هاي"گلنسا" و "شوپه"و"گهرجان"اش روحم را جلا مي داد:


آفتاب درشونه مار،چش بيه تار،دل بيه خون،گهرجان
صحرا بيه خاموش،مه دل زنده جوش،چه ننی بيرون،گهر جان
مهتاب بيموئه در،مه جان دلبر،مه جان دلبر
آه برو بيرون،هارش که هيچ جايي چمر نکنده
آه برو با هم دويم که اجل هم خور نکنده...


شعرها و ترانه هاي استاد کبيري بوي زندگي و محبت و مهرباني مي دهد.براي او اصل و اساس با هم و کنار هم بودن و دوست داشتن يکديگر است:" آه برو با هم دويم که اجل هم خور نکنده"،بيا باهم باشيم که مرگ خبر نمي کند.


زمان گذشت...روزگار مهربان بود و بخت با من يار که همکار استاد غلامرضاکبيري در صدا و سيماي مرکز مازندران شدم.


سال هاي نخست حضور من در راديو ساري بود.تازه واحد ويرايش راه افتاده بود.ايرج قنبريِ شاعر مسئوليت يافت واحد ويرايش را رونق دهد.از استاد غلامرضاکبيري هم دعوت به همکاري کرد.پيرمرد آمد و ماه مجلس شد.


معمولا" در واحد ويرايش بزم ادبي و شعرخواني و بحث و فحص مسايل نگارشي برپا بود.به بهانه ويرايش متون و ديدن استاد هر روز آن جا مي رفتم و با او هم کلام مي شدم.جواني مي کرد و  به او نمي آمد که از 80 سال بيشتر سن دارد.


مهربان بود،مثل شعرهايش و حاضر جواب.براي هر شوخي و ظرافتي،نکته و پاسخي آماده داشت.با آن دندان هاي مصنوعي اش حرف که مي زد بامزه مي نمود.مرتب بود و خوش پوش.همان اندک موهايش را منظم نگه مي داشت و هميشه با صورت اصلاح شده ديدمش.


معمولا" کت و شلوار مي پوشيد.هوا که سرد مي شد پالتوي بلندي مي پوشيد و کلاهي بر سر مي گذاشت.از کلاهش که رنگ روشني داشت خوشم مي آمد.به مشهد که رفتم،در بازار نزديک حرم يکي از همان مدل- البته سياهش- را براي خودم خريدم.حالا بر سر من و استاد يک جور کلاه رفته بود!


عينک داشت و به اقتضاي سن اش آرام وبا طمانينه حرکت مي کرد. روزي خاطره تولد ترانه "شوپه"اش را برايم تعريف کرد.


پيرمرد مي گفت آن زمان که تو خواب اين دنيا را مي ديدي و در حکم عدم بودي،من راهنماي تعليماتي مدرسه هاي روستايي مازندران بودم.آن تشکيلات را اصل چهارم با مباشرت وزارت آموزش و پرورش بنيان نهاده بود.


مي گفت اتومبيل جيپي در اختيار داشت و هفته اي حداقل 5 روز به مدرسه هاي ساري،بهشهر و شاهي(قائم شهر کنوني)مي رفت و معلم ها را راهنمايي مي کرد...

بگذاريد بقيه اش را من تعريف کنم.استاد 92 سال سن دارد.آخر او 80-70 سال شعر گفته و خوانده و نوشته است.ديگر حوصله تعريف خاطره را ندارد.او مي خواهد از اين به بعد استراحت کند.


يکي از روزهاي نيمه نخست خردادماه بود.ساعت ده شب.از سوادکوه برمي گشت.سکوتي نفس گير بر فضا سنگيني مي کرد.به شاليزارهاي"بشل"رسيد.فرياد بلندي شنيد.از سرعتش کاست و چون کسي را نديد متوقف شد.

سعي کرد صاحب فرياد را ببيند اما تاريکي راه نمي داد.بوق جيپ را به صدا درآورد تا صاحب فرياد پيش آيد.جواني بلندبالا ونحيف بود با داسي بر دوش.پيراهن سفيد و گل آلودي بر تن داشت و پاچه هاي شلوارش تا زانو تاخورده و پاهايش گل آلود بود.


مي گفت "حرامي"ها-منظورش خوک و گراز بودند-شب ها به شاليزار حمله مي کنند و خوشه هاي شالي را مي خورند.کبيري فهميد سر وصداي شوپه گر به خاطر رماندن خوک ها بوده است و نه چيز ديگري.


دست در جيبش کرد تا هديه اي به جوانک بدهد.به جان گلنسايش قسم خورد که قبول نمي کند.دانست که گلنسا نام نامزد جوان است.


در حال و هواي آن شب غلامرضاکبيري ترانه "شوپه"را سرود و از زنده ياد محمد دنيوي خواست آهنگي براي آن بسازد. و شوپه ساخته و اجرا شد و شد رفيق تنهايي و خلوت ما و شما:


بهيه شو،ونه بورم،بزنم پا صحرا ره
هاکنم داد،بزنم ونگ،برامنم خي ها ره
بي چراغ سو،دازه گرمه دوش،در در کمبه تا شو پر بيره
انده شومبه راه،انده زمبه ونگ،تلا خونش ره تا سر بيره...


پاييز سال 81 بود که مازندنومه راه اندازي شد.از استاد مقاله اي گرفتم و در سايت انتشارش دادم:"کتاري هاي اميرپازواري"


عکسي هم از او کنار مقاله اش گذاشتم.اين روزها هرچه در کامپيوترم مي گردم آن عکس را نمي يابم.گمان نمي کردم روزي به خاطر سوگ نوشته اش دنبال آن عکس بگردم.


آن روزها برايش از قدرت اينترنت و جذابيت اين پديده زياد مي گفتم.پيرمرد تشنه شنيدن چيزهاي نو بود.يک بار به او پيشنهاد کردم سايتي راه بيندازد و آثارش را در دسترس قرار دهد.گفت:"از ما گذشته،ما با همان کاغذ و قلم خودمون سرخوشيم."

هر وقت مرا مي ديد بعد از احوال پرسي مي گفت:"راستي چه خبر از ايميل ات!"منظور استاد از ايميل همان سايت بود،مازندنومه.پيرمرد تازه داشت راه مي افتاد و به سايت مي گفت:اي ميل!


روزي عکس يکي از نوه هايش را همراه آورد و به همه نشان داد.مي گفت در اروپا بزرگ شده و همان جا زندگي مي کند.در عکس دو پسربچه بودند و دو زن.

استاد مي گفت:اين پسر،نوه منه،اون هم مادرشه،عروسم.اون زن و پسر هم همسايه شون هستند.جشن تولد نوه ام هست.

پيرمرد مي خواست بگويد که براي شاد بودن و جشن گرفتن نه آدم فراواني لازم است و نه پول زيادي.مي گفت:ببين چهار نفره،خيلي ساده جشن تولد گرفته ان،حالا کار ما را در اين جا تماشا کن! راست هم مي گفت.


به استاد ارادت خاصي پيدا کرده بودم.معمولا" روزي يک بار در واحد ويرايش به ديدن اش مي رفتم و گپ و گفت و حرف و نکته اي.

به سن نوه اش بودم امابا هم دوست شده بوديم.بهمن 82 او را به جشن عروسي ام دعوت کردم.گمان نمي کردم بيايد،اما آمد. آژانس گرفت و از ساري به قائم شهر آمده بود،با کادويي در دست.فراتر از انتظارم بود.

آن روز بسياري از همکاران راديو وتلويزيوني ام وتناني از هنرمندان استان دعوت بودند اما حضور پيرمرد گرمابخش محفل بود.

دخترم-ترنه-که به دنيا آمد خوشحال شد و تبريک گفت.حالا ديگر به احوال پرسي اش جمله ي ديگري هم اضافه شده بود:"دخترت چطوره/..بزرگ شده؟!..."


دو-سه سالي بود که استاد ديگر به سازمان نمي آمد و خانه نشين شده بود.مي گفت حوصله کار اداري را ندارد.خبرش را اما داشتم.خيلي به ندرت مي ديدمش اما دلم خوش بود که سالم است و هم چنان نفس مي کشد.


در دل داشتم که روزي به منزلش بروم،اما تعلل کردم و مجال ديدار نيافتم.هفته گذشته دوستي گفت:استاد کبيري بيمار است و در بيمارستان بستري.باز پشت گوش انداختم و نرفتم.


صبح جمعه اي اما پيامک دوستي رسيد که استاد از ميان ما رخت بربسته است و تاسف خوردم که چرا دم آخر نديدمش.


چند شب پيش فيلم عروسي مان را گذاشته بودم تا دخترم براي بار چندم تماشا کند.تصوير استاد کبيري که آمد گفت:"بابايي اين دوستت چقدر پيرمرده!"مدتي بود استاد را از ياد برده بودم،اما دخترم به يادم آورد که "با من استاده سحر".


پيرمرد مي گفت:
مره شه چش جه ديگويي،مره شه ياد جه بوردي
گمون من که تاسي به روزگار هاکردي


کتاب "تلاونگ تي تي ها"ي استاد پيش روي من است و آن يکي:"زمزمه هايي از شهر بي خزان من ساري" که استاد خود به من هديه داد،به تاريخ تير81.بغض گلويم را مي فشارد و همين طور مي نويسم به ياد استاد.


غلامرضا کبيري طلايه دار شعر امروز مازندران بود.نيماي نسل ما.او جمعه"کوچ"کرد و ديگر در ميان دوستدارانش نيست اما آموخت که زندگي يعني عشق،يعني مهرباني.او شاعر عشق و مهرباني بود،شاعر دوست داشتني دوست داشتن ها.


سو زنه ته بي وفايي جه مه دل تنير واري
شه شوني، مره شه دمبال کشني اسير واري
ته ابر رحمت هسي اگه که مه سر نواري
برهوت شوره زارسمه من کوير واري
تجه بورين نتومبه که تصور جدايي
دل وجان ره تش دنه وحشت مرگ و مير واري...


خدايش رحمت کند-علي صادقي


  • حسین سلطانی لرگانیپاسخ به این دیدگاه 0 0
    دوشنبه 16 مرداد 1391-0:0

    مرواری دریو وومه توسه/ بی خو چش روز و شو وومه توسه/ آفتاب ویه نیما صحرار بهیته/ بفس نیما ننو وونه توسه
    تقدیم به روح نیمای عصر ما.

    • دوشنبه 23 اسفند 1389-0:0

      خوش به حال استاد کبیری که دوست دارانش این گونه برایش قلم می زنند.او یادگار اعصار خواهد بود.مرسی از نوشته زیبایتان

      • يکشنبه 22 اسفند 1389-0:0

        کوچ سحررا پس ازامدن ازماموریت جمهوریهای روسیه به مسکو متوجه شدم خیلی دراین غربت دلم گرفت برایم خاطره های زمانی که ایشان را میدیدم مثل برق گذشت من افتخار اینرا داشتم که مستندی از ایشان بسازم وچندی در کنارشان باشم پیشنهاد میکنم که انرا از ارشیو برنامه سیمای ادینه بگیرند وپخش کنند.یادش بخیر

        • شنبه 21 اسفند 1389-0:0

          مراسم ترحیم این هنرمند ساعت 15 تا 17 روز یکشنبه 22 اسفند ماه در مسجد امام حسین(ع) واقع در خیابان 18 دی ساری و مراسم سومین و هفتمین روز درگذشت مرحوم عصر دوشنبه 23 اسفند ماه در سالن اجتماعات ملامجدالدین ساری برگزار می شود.

          • شنبه 21 اسفند 1389-0:0

            سه بار متن بالا را خواندم و حالم دگرگون شد.استاد را دورادور می شناختم.در شب شعری چند سال پیش دیده بودمش.زهی افتخار براي استاد کبیری که دوستدارانی چون این نویسنده محترم دارد که همواره یادش را زنده نگه می دارند.

            • شنبه 21 اسفند 1389-0:0

              متن احساسی و با ذوقی بود.دلم می خواست در ساری می بودم و در تشییع جنازه پیر ادب مازندران شرکت می کردم.حیف.

              • شنبه 21 اسفند 1389-0:0

                من شعر مازندرانی را با کوچ استاد کبیری آموختم.کوچ اول و نهایت شعر تبری است.استاد کوچ کرد اما کوچش او را یادگار نزد ما نگه می دارد

                • شنبه 21 اسفند 1389-0:0

                  امروز صبح تشییع جنازه استاد خیلی ساده برگزار شد.تنی چند از هنرمندان آمده بودند و از مسئولان فقط شیخ ابراهیمی.خوب بود برای پاسداشت ایشان دوستان بیشتری می آمدند.در ضمن از نویسنده باذوق مطلب تشکر می کنم.

                  • شنبه 21 اسفند 1389-0:0

                    ازفرهیخته نازک خیالی چون اقای صادقی متنی جز این نمی خواستیم بر این سطور است که شرح شجره میماند

                    • شنبه 21 اسفند 1389-0:0

                      از شنیدن فوت استاد کبیری غصه دار شدم.حق با نویسنده است که او نیمای شعر امروز مازندران بود. این دل نوشته زیبا را خواندم.درود بر نویسنده که حق شناسی کرده است.


                      ©2013 APG.ir