تعداد بازدید: 5916

توصیه به دیگران 1

شنبه 24 ارديبهشت 1390-22:37

قديما يادش به خير...

... آن پیرمرد دیگر که انگاری نفس را نمی توانست به خوبي بالا بدهد،آه سردي کشيد و گفت: چه دوره اي شده که فرزندان مان به ما سری نمی زنند و از ما سراغی نمی گیرند!(دل نوشته اي از عليرضا عزيز کمالي،خبرنگار-آمل)


قدیما يادش بخیر... چه حال و هوائی داشتيم. مردم همه خونگرم،دوست داشتنی،مهمان نواز ،فامیل دوست و درد آشنا.

 حالا که سن و سالی از ما رفته، افسوس دوران کودکی را می خوریم که چه قدر خوب بود.آن روزهاي شيرين به مشکلات همدیگر بدون چشم داشتی می رسیديم، غمخوار همدیگر بوديم و اين قدر کدورت و کينه در ميان نبود.

همبازي من است هنوز آن عروسکت/با آن گه پير گشت بدون تو کودکت

از جيک جيک صبح الي قار قار عصر/بادا به خير بازي سلطان و دلقکت

من تا هنوز مي دوم و باورم شده است/ديگر نمي رسم به نخ بادبادکت...(محمد علي بهمني)

 یادم آید زمانی که اگر کسی صاحب عزا بود،بستگان و همسايه ها تا مدت ها مجلس شادي نمي گرفتند،آن ها تا 7 روز همه کار می کردند تا او در غم از دست دادن عزیزش عزادارباشد.

آن روزها اگر کسی دچار مشکلی می شد ریش سفیدان محل جمع می شدندو ياري مي رساندند.آن روزگار گذشت و فداکاري خیلی زیاد بود.

 يکي از همين روزها برای نماز به مسجد رسول الله به منطقه بازیارکلای آمل رفتم.در گوشه ای از مسجد پیرمردها نشسته بودند و از گذشته خود مي گفتند.

 یکی می گفت: چندسالی است که به ییلاق نرفته ام و نمی دانم کی زنده و یا مره؟!دیگری می گفت" اصلا نمی دانم که همسایه من چه کسي است که با او معاشرت کنم!

آن پیرمرد دیگر که انگاری نفس را نمی توانست به خوبي بالا بدهد،آه سردي کشيد و گفت: چه دوره اي شده که فرزندان مان به ما سری نمی زنند و از ما سراغی نمی گیرند!

وارد جمع شان شدم. خودم رامعرفی کردم. دیدم همه مرا می شناسند. یکی می گفت: پدریزرگ تو آدم خیری بود و همیشه به ما سر می زد.

آن دیگری خاطراتی از پدر مادرم گفت که روزی کت نو خریده بود، دم پل دوازده چشمه دید فقیری چیزی برتن ندارد،کت خود را درآورد و به تن او کرد...

پيران امروز هم از گذشته و ديروز مي گفتند؛که همه با هم خوب بودند،هر چند دست شان تهي بود و خانه شان خالي.

 زندگی ماشینی همه را فلج کرده،سرعت و شتاب و دغدغه هاي روزگار ما را سرد و آهني کرده،دوستی، محبت و صفا کم رونق شده و مردم بي حوصله شده اند.

پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها و بزرگ ترها را به باد فراموشي سپرده ايم و در عوض دروغ و چاپلوسی و سرهم کلاه گذاشتن زیادشده.

دلم مي خواهد دوباره به کودکي برگردم،به روزگار صدق وصفا،به دوران هميشه آشتي و هميشه رفاقت،به زمان عشق هاي پاک و زندگي حلال و سالم.بچگي يادش به خير...

در کودکي چه بود که دنيا قشنگ بود؟/بابا قشنگ بود،الفبا قشنگ بود؟

(خواب دوچرخه...) -:صفر گرفتي؟!نمي خرم/حتي همين بهانه بابا قشنگ بود

با اضطراب دير رسيدن به مدرسه/ماندن هميشه در صف بدها قشنگ بود

تنبيه بي دليل(سکوت سياهچال)/باور کنيد وحشت آن جا قشنگ بود

باران که مي گرفت در آن مشق هاي خيس/تصميم خشک و خالي کبري قشنگ بود

پزهاي کارنامه و شاگرد چندمي/با نمره تقلبي اما قشنگ بود

دور از نگاه کوکي آدم بزرگ ها/آن روزها براي تماشا قشنگ بود

در خواب هاي کودکي من-بدون لنز/چشمان آسماني سارا قشنگ بود

بگذار تا شبيه همان خواب ها که رفت/ايِن شعر هم تمام شود با"قشنگ بود".(اسماعيل محمد پور،شاعر لاهيجاني)

ايميل نويسنده: (amol_ali2006@yahoo.com)



    ©2013 APG.ir