تعداد بازدید: 5532

توصیه به دیگران 8

سه شنبه 7 آذر 1391-18:30

سوت کارخنه جا بیمی بیشار

وقتی صدای سوت نساجی برای تغییر شیفت شنیده می شد؛ همه از اعماق دل می گفتند «جان!»(گفتگو با کارگر بازنشسته نساجی مازندران)


مازندنومه:گفت و گوی زیر در بخش "پرونده ويژه"شماره اول ماهنامه ارمون با موضوع بحران در نساجی مازندران،منتشر شده و برای بازپخش در اختیار ما قرار گرفته است.در این گفتگو لیلا مشفق با بانوی کارگر بازنشسته نساجی مازندران هم کلام شده است.

-----------------------

 از قبل می دانست که قرار است پای صحبتش بنشینیم. این بود که وقتي سر کوچه رسیدیم او را منتظر ديديم. وقتی  ما را دید، زود از جایش بلند شد و به سمت ما آمد. مهربان و صمیمی به نظر می رسید. با گشاده رویی به داخل منزل هدایت مان کرد. خانه حیاطی کوچک و تمیز داشت با درختانی شاداب ومرتب.


همان لحظه ورود، فضای خانه در نظرم از حضور دو نسل متفاوت حرف می زد. آشپزخانه اپن، پرده های جدید، پشتی های سنتی و چیدمان روستائی لوازم. تلفیق دو دیدگاه مختلف به صمیمیت خانه قوت می داد. تکیه کلامش «بلا مِه دل» بود و این را وقتی با خوشرویی و قربان صدقه رفتن های مادرانه با عروسش حرف می زد؛  فهمیدم.

 راستش تصور دیدن چنین زنی را نداشتم. چروک های صورتش خبر از سختی هایی می داد که زندگی بر چهره اش حک کرده بود. اما خنده ها و صراحت لهجه اش شخصیت قوی و مصمم اش را به رخ می کشید.

 قبل از شروع صحبت، از نامش پرسیدم و او صمیمی و دوستانه گفت: «من اسم قشنگی دارم. برلیانم، جواهرم. اسمم «زمرد» است! و همین پاسخ کافی بود تا خیلی زود یخ مان باز شود و دیگر نیازی به مقدمه چینی نباشد.


«زمرد طاهری» متولد دهم شهریور 1329 قائم شهر است که اصالتش به سرخ آباد سواد کوه می رسد. او  که در سال 1384 بازنشسته شده، از سال 1360 در نساجی شماره 2 قائم شهر (رو به روی شهرک یثرب) کارش را شروع کرده بود.

*     *     *

• چطور کارگر نساجی مازندران شدید؟

- شوهرم؛ سیدمحمد حسینی قادیکلائی که 14 سال پیش فوت کرد. 18 سال برای نساجی کارکرد اما به دلیل فعالیت های سیاسی پیش از انقلاب او را اخراج کردند. حتی برای بازجوئی کتکش زده بودند. وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد از او تقدیرکردند و گفتند اگر افرادی مثل او مبارزه نمی کردند، انقلاب پیروز نمی شد. اما به دلایلی او دیگر قادر به ادامه کار نبود، این شد که به اصرار شوهرم و فامیل،  پرونده او را خریدم و به نام خودم سند زدم.


 البته خودم دوست نداشتم. فکر می کردم خیلی بد است که من کار کنم و بدهم شوهرم و بچه ها بخورند! اما چاره ای نبود. یعنی بیشتر از این که او مخالفت کند، من ناراضی بودم. حالا هم که سال هاست در بین ما نیست، یک نخ از سبیل او را با دنیا عوض نمی کنم.


من 4 فرزند دارم. سیدرضا؛ متولد 1357 دیپلم دارد و متاهل است و اکنون در شرکت سیمان فیروزکوه مشغول به کار است. مهدی متولد 1358 در لوله وحید پل سفید؛ کار می کند و دیپلمه و متاهل است. مرتضی متولد 1361 هم حسابدار لوله وحید پل سفید است. او هم ازداواج کرده. مصطفی متولد 1368 در شرف ازدواج است. او هم دیپلم گرافیک دارد و  نصاب پرده است. مصطفی؛ مربی ایروبیک و ژیمناستیک هم هست. من دختر ندارم اما همسران پسرانم، کم تر از دخترانم نیستند. نوه هم دارم که چشم و چراغ خانه اند : حنانه کلاس سوم و امیر محمد کلاس دوم و معصومه  هم که آمادگی است.

• وقتی شروع به کار کردید چقدر حقوق می گرفتید؟ الان وضعیت مستمری تان چگونه است؟

- اولین حقوقم 50 تومان بود به اضافه دو تومان پاداش! با آن زمین خریدم و خانه ساختم. حتی  بچه ها را کبابی می بردم و غذا می دادم. همان مقدار کم، برکت فراوانی با خود داشت. البته بعد کم کم اضافه شد. 200- 300- 400 هزار تومان و الان که 530 هزار تومان بازنشستگی می گیرم. تعجب نکنید که حقوقم کم است بهانه های زیادی برای این کسری وجود دارد. متعلقات ندارم، تحصیلات ندارم، حق همسر ندارم،  گروه 6 و پایه 2 هستم و چون 2 سال بیمه بیکاری بودم فقط 18 سال سابقه کاری برایم منظور شده در حالی که من حدود 25 سال سابقه کار دارم.

• چرا تحصیل نکردید؟ آیا تمایلی به تحصیل کردن و یا شغل دیگری داشتید؟

- من بچه کشاورز بودم و پدر و مادرم اجازه تحصیل به من ندادند. خب، در قدیم مردم فکر می کردند؛ اگر دختران سواد خواندن و نوشتن داشته باشند، برای پسرها نامه خواهند نوشت! اما بعد از انقلاب، رفتم کلاس های نهضت سوادآموزی و تا کلاس دوم درس خواندم. الان فکر می کنم اگر تحصیل کرده بودم با وجود پشتکاری که در خودم سراغ دارم، می - توانستم زن موفق تری باشم هم برای خودم و هم برای فرزندانم. لااقل الان درآمد بهتری داشتم.

• پیش آمده بود که در جوانی خود را به جای کس دیگری تصور کنید؟

- ما دختران قدیم، کمتر ذهنی برای رویاپردازی داشتیم. تنها ایده آل ما؛ داشتن زندگی خوب بود. به این که زن خانه دار و یک مادر مهربان باشیم، راضی بودیم. با همه این ها، لحظه ای نیست که خدا را شاکر نباشم.

• شما که در حومه شهر زندگی می کنید چطور سر کار می رفتید؟ ساعت کاریتان چطور بود؟

- شیفت کاری من معمولا یا از صبح  بود تا 2 بعد از ظهر و یا از 2 تا 10 شب. ماه های رمضان هم 10 شب تا 5 صبح  کار می کردم.

بعضی اوقات؛ وقتی می خواستم بروم سر کار، همه جا  تاریک بود، برق هم نبود. گاهی  سگ ها دنبالم می کردند. تصور کنید با یک بچه بر پشتم و بچه ای دیگر در دست، باید خودم را به لب جاده می رساندم تا بتوانم سوار سرویس شوم و اگر از سرویس جا می ماندم حتی مجبور می شدم، سوار تریلی های عبوری شوم. اما من دیگر برای خودم مردی بودم و جلوی تمام این مشکلات می ایستادم.

• کار در نساجی چطور بود؟ فضای کاری آنجاو روابط بین کارگران؟

- خب، من شغل اصلی ام خیاطی بود. لباس نظامی، ملافه عروس و داماد، کهنه بچه، دستمال آشپزخانه، چادر ماشین و ... می دوختم. چون کارگر فعالی بودم. بعد از این که مثلا 11 عدد چادر ماشین را می دوختم، مرا می بردند برای بسته بندی. در مهمان سرا هم همکاری می کردم. البته من زمانی که شروع به کار کردم، در خیاط خانه نبودم بلکه در آبدارخانه چای می بردم و رفت و روب انجام می دادم. بعد به خیاط خانه منتقل شدم و متاسفانه وقتی می خواستم سرپرست شوم، نساجی تعطیل شد.

فضای کار در نساجی هم مثل همه مراکز کاری، بالا و پایین دارد. یادم می آید اگر کسی خوب کار می کرد، دیگران به او طعنه می زدند. یا بعضی ها زیرآب کارگران دیگر را می زدند. اما به همان نسبت همکارانی بودند که در زمان مشکلات به داد هم می رسیدند و حتی در مواقع ضروری به جای کارگر غايب کارت ساعت می زدند. با آن که همیشه آدم رکی بودم و حرف هایم را بی پرده می زدم اما همه دوستم داشتند.

• مسایل کاری چگونه در خوشی ها و غم های کارگران تاثیر می گذاشت؟

- شاید کمی غیر عادی به نظر برسد، اگر بگویم؛ معمولاً بیشتر شادی ها و غم های ما به مساله اقتصادی بر می گشت. مثلا اضافه شدن حقوق ها، خوشحال مان می کرد و گاهی که به بهانه هاي مختلف، حقوق مان کسر می شد، مثل؛ کمک به زلزله زدگان، ناراحت می شدیم!

• شما با صدای صوت نساجی اخت شده بودید از حال و هوای این صدا بگویید.

- جالب است بگویم وقتی صدای سوت نساجی برای تغییر شیفت شنیده می شد، همه از اعماق دل می گفتند: «جان!» مثل وقتی که کودکی؛ مادرش را صدا می کند و مادر از صمیم قلبش پاسخ می دهد.

• معمولا ساعت کاری تان را چطور می گذراندید؟ آیا زمان استراحت داشتید؟

- من کلا آدم شوخی هستم، اما بهتر است وارد این مقوله نشویم! زمانی که کار می کردم با وجود همه سختی ها راضی بودم.

مثلا آخر وقت کاری که زباله ها را بیرون می بردم، اداهایی از خودم در می آوردم تا دوستانم را بخندانم و رفع خستگی باشد برایشان و همین شوخی ها باعث شد، حالا که همدیگر را می بینیم، یادآوری آن روزها خوشایند به نظر برسد.

ما رسم داشتیم؛ وقتی کسی بازنشست می شد، جشن می گرفتیم و به همکار بازنشسته خودمان هدیه می دادیم. ولی زمان بازنشستگی من، دیگر این دل خوشی ها نبود، مشکلات نساجی روحیه کارگران را تضعیف کرده بود.

واقعیت این است که ما اصلاً وقت استراحت نداشتیم. برای نماز خواندن 5 دقیقه به ما وقت می دادند. وعده های غذایمان را هم سرپایی می خوردیم. مدیران و سرپرستان می گفتند؛ 5 دقیقه بیکاری شما، به اقتصاد مملکت خسارت وارد می کند و من الان فکر می کنم آیا تعطیلی این مرکز خسارتی برای اقتصاد مملکت نیست؟!

ما در اضطراری ترین مواقع هم ملزم به کار کردن بودیم. گاهی ساعت 12 شب به من تلفن می کردند که کارها روی زمین مانده و می خواستند به نساجی بروم. نمی دانم ما آدم ها؛ چرا وقتی به موفقیت هائی دست پیدا می کنیم، گذشته خودمان را از یاد می بریم؟! به نظرم همیشه باید نگاهی به پشت سر هم داشت. آدم باید ببیند که دیروز کجا ایستاده بوده و حالا کجا. این برای درک حال و روز زیردستان لازم است.

• از دوستان و مدیران گفتید. آیا نام آن ها را به یاد دارید؟ و آیا هنوز با دوستان و همکاران سابق ارتباطی دارید؟

- در طول خدمتم، مدیران زیادی آمدند و رفتند. مدیرانی که هر کدام به نوعی در ورشکسته شدن نساجی موثر بودند. البته من همه نام ها را به یاد ندارم. همکارانم؛ خانم نرگس گران؛ سرپرست، خانم  جواهری؛ سرپرست، خانم شکاری؛ سرپرست و شمسی سیفی از دوستانی هستند که هنوز هم با آن ها ارتباط دارم. فکر می کنم فقط خاطرات از شیرینی ها می ماند. اما تلخی ها...

• چه چیزی باعث می شد که این سختی ها را تحمل کنید؟ آیا تحمل این دشواری ها عوارضی به همراه داشته؟

- من از کار کردن هرگز ابائی نداشتم. همیشه در هر کاری اولین انتخاب سرپرستان و مدیران بودم. نظافت می کردم. چای می دادم. اما به قول معروف، از زیر کار در نمی رفتم. این بود که اطمینان خاصی نسبت به من وجود داشت. در کارخانه وقتی مردها و زن ها حرف می زدند بر آن ها نظارت اعمال می شد، اما من آزاد بودم. در واقع به علت کار سخت، خلق و خوی مردانه ام برجسته شد. مثلا؛ وقتی برق می رفت، این من بودم که  فندک می گرفتم و همه را در تاریکی جمع می کردم. برای رفع مایحتاج زندگی ام چاره ای نداشتم جز پذیرش شرایط موجود.

وقتی بازنشسته شدم زمین نساجی را بوسیدم، چون در آن مرکز با دسترنج خودم 4 یتیم را بزرگ کردم و نان دادم. وقتی حقوقم 400 تومان بود، سه تا از فرزندانم را سر و سامان دادم و خدا را شکر، فرزندانم لقمه حلال خوردند و به همین دلیل است که حالا حلال و حرام را می فهمند. وقتی نساجی 2 تعطیل شد تمام چرخ ها و پارچه ها را بردند. اما فرزندانم اگر تکه ای پارچه در خانه می دیدند، نگران بودند که مبادا بیت المال باشد. من به آن ها افتخار می کنم.

• الان وضعیت سلامتی تان چطور است؟

- شاید به خاطر کار زیاد، سلامت نیستم. خونریزی معده  داشتم. پوکی استخوان و چربی دارم. گاهی دچار حملات عصبی می شوم. اما همیشه خدا را شاکرم.

• علاوه بر حقوق ماهانه، آیا مزایای دیگری داشتید یا دارید؟

- بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و در  زمان حیات امام راحل(ره)، خوب به ما می رسیدند. سهمیه مرغ و تخم مرغ  و ... هم داشتیم. اما بعدها مشكلات نساجي زياد شد  و توجه ای به این مزایا نشد تا اين كه كارخانه به كلي تعطيل شد و حتي برای ازدواج فرزندانم کمکی نکردند.

وقتی شوهرم فوت کرد، با کلی دوندگی  فقط 100 تومان گرفتم برای هزینه کفن و دفن. الان هم که بازنشسته ام هیچ چیزی به جز حقوقم دریافت نمی کنم. اگر راهی وجود داشت که بر این مستمری اضافه کنند، انجام می دادم اما هیچ راه حلی نیست. حتی وقتی اعتراض می کنم، می گویند؛ تو که مخارجی نداری! همین 500 هزار تومان برایت کافی است. باز هم خدا را شكر كه ما حقوق بازنشستگي مي گيريم. كساني كه از كارخانه رفتند و بيكار شدند چه مي كنند؟! اميدوارم دولت توجه بيشتري به اين كارگران داشته باشد تا دوباره چرخ كارخانه نساجي به گردش در بيايد.

آیا دوست داشتید، فرزندان تان در نساجی کار می کردند؟

من دوست داشتم، اما خودشان چندان رغبتی ندارند. چون به نظر آن ها امنیتی در آینده این کار وجود ندارد. مثلاً پسرم برای نصب پرده به خانه  یک کارگر نساجی رفته بود که می گفت؛ 18 ماه است حقوق نگرفته و دو سال است عیدی اش پرداخت نشده. مسلما دیدن این ها انگیزه کار در این گونه مراکز را از بین می برد.

• دشت های پنبه را یادتان هست؟

- روی پنبه زارها کار کرده ام، با همسایه ها و هم محلی ها. روزها در مزرعه پنبه، زیر آفتاب... . با این که کار کردن در مزرعه پنبه سخت بود اما خیلی شاد بودیم. دست و پاهایمان زخمی بود اما لب هامان می خندید. متاسفانه حالا با از بین رفتن این مزارع، خاطرات ما هم انگار از بین رفته است. البته پیش از این هم با آمدن ماشین آلات، خاطرات ما پاک شده بود و کم کم این ماشین ها به سراغ مزارع گندم و شالیزارها هم رفتند. از یک طرف، کارها آسان تر شده است و از طرف دیگر، از آن خاطره های شیرین خبری نیست.

• در حال حاضر چکار می کنید؟ آیا برنامه ای برای آینده خود دارید؟

- در حال حاضر، برای ثواب؛ مرده ها را غسل می دهم. نوزادان همسایگان را نیز بر اساس رسوم محلی در ده روزگی و چهل روزگی شان به حمام می برم.

زمینی از پدرم برایم مانده است که می خواهم با این خانه که الان در آن زندگی می کنم، بفروشم و بروم داخل شهر زندگی کنم. دیگر خسته شده ام از محیط کوچک و روستایی. حرافی های بعضی مردم و سرک کشیدن در خصوصی ترین مسائل زندگی، خسته ام کرده. در هر ایاب و ذهاب آدم سرک می کشند و این نه فقط برای من بلكه  برای فرزندانم  هم شرایط را خيلي سخت کرده است، و گرنه این جا منطقه بسیار خوبی است.

 7 محل دارد که ما در محله اول آن زندگی می کنیم.  بسیار امن و آرام است. حتی الان به دلیل نزدیکی به محدوده شهری، به قائم شهر متصل شده است و از امکانات رفاهی شهری برخوردار است اما به خاطر دلایلی که گفتم، قصد رفتن به مرکز شهر را دارم.

*       *       *

دیگر حرف های مان تمام شده بود اما دلمان نمی خواست مهربانی هایش را ترک کنیم. از ما خواست ناهار بمانیم. گفت؛ برای تان بوقلمون درست می کنم. اما بیشتر مجذوب خانه ای بودیم که بوی زندگی می داد. بوی حضور مادرانه ی زنی که جوانی اش را برای حفظ کانون خانواده لا به لای سوت های گاه به گاه نساجی، جا گذاشته بود. این را تنها، قاب عکس مردی روی تاقچه خانه شاهد بود. باید با او خداحافظی می کردیم كه این ناگزیر هر سلام است-قائم شهر، سنگتی، ساعت 12 و نیم ظهر


  • حسين مامطيرپاسخ به این دیدگاه 3 0
    چهارشنبه 10 مرداد 1397-23:31

    همسر زمرد خانم مرحوم حسيني پسر عمه اينجانب ميباشد و روحش شاد. زمرد خانم زن خيلي زحمتكشي ميباشد و خدا ايشان را براي پسرانش حفظ كند . كارخانه نساجي حيف شد كه تعطيل شد . در اين كارخانه كارگران زيادي بودند كه با تلاش شبانه روزي شان هم روزي حلال بدست مي آوردند و هم صنعت پارچه بافي كشور را رونق ميدادند . متاسفانه چندين سال است كه چيزي ازكارخانه هاي شماره يك و دو و سه نساجي باق نمانده است .

    • سه شنبه 14 مهر 1394-12:11

      زمرد خاله عزیز و دوست داشتنی همیشه موفق و سلامت باشی

      • سه شنبه 24 بهمن 1391-0:0

        سلام وعرض ادب

        ازمصاحبتتون بابانو زمرد طاهری سپاسگزارم.

        جمالی :اولین بانوی تابلوسازدرایران

        • پنجشنبه 14 دی 1391-0:0

          به ارمون سلام برسونید و بگید منتظر گفتگو با اقشار دیگه هستیم.

          • جمعه 24 آذر 1391-0:0

            عالی بود. یاد کسانی بودید که انگار از یادرفته اند. امیدوارم دیگر مطالب ارمون هم به مازند نومه بیاید. چند روزی بود عکس این خانم توجه ام را جلب کرده بود امشب موفق شدم مصاحبه را بخوانم.

            • ليلا مشفقپاسخ به این دیدگاه 2 0
              چهارشنبه 15 آذر 1391-0:0

              ممنون از آقاي صادقي و تشكر و خسته نباشيد به عزيزان مجله ارمون.
              از همه دوستاني كه با نظراتشان همراهي مي كنند نيز سپاسگزارم.

              • مـــعجزه خامــوشپاسخ به این دیدگاه 2 0
                دوشنبه 13 آذر 1391-0:0

                سلام
                بابت مصاحبه فوق ممنونم.
                موضوع بسيار خوبي رو انتخاب كردين.
                تشكر مازند نومه . . . . تشكر

                • سید علیرضا موسویپاسخ به این دیدگاه 2 0
                  شنبه 11 آذر 1391-0:0

                  سلام و درود برشیرزنانی که هم در سنگر خانه( تربیت فرزندان و رفت و روب منزل ) و هم در سنگر کار وتلاش و سازندگی ایران اسلامی نان آوری منزل ( جای مرد خانه کارکردن )نمونه دوران هستند.

                  • شنبه 11 آذر 1391-0:0

                    بانو بنازم به غیرتت.به مردان امروز بیاموز غیرت چیست.کاش می آموختند زندگی کردن و تاهل یعنی قبول مسئولیت

                    • قائم شهری- تقواییپاسخ به این دیدگاه 2 0
                      پنجشنبه 9 آذر 1391-0:0

                      گفتگوی خوبی بود.بانوان مازندرانی در همه جای استان پر تلاش هستند.

                      • چهارشنبه 8 آذر 1391-0:0

                        خسته نباشی بانو


                        ©2013 APG.ir