1- مامان
همیشه فكر میكنم مامان خیلی كارها می تواند انجام دهد، خیاطی، آشپزی، سبزیخردكردن، آمپولزدن، پاشویهكردن، نوازشكردن و خیلی كارهای دیگر. دستهای تمیز و سفید دارد كه موقع كاركردن از بس تندتند در حركتند، نمیتوان ببینیشان.مرتب و منظم است. خوش قول هم است. البته جدی و كمی سختگیر است. بابا میگوید چاره چیست؟! به هر حال همهی خوبیهای دنیا كه نباید در یك نفر جمع شود. وقتی میخندند یك دفعه احساس میكنم جوانتر و زیباتر میشود.
مامان پرستار است. قبلاً در بیمارستان كار میكرد.الان در مدرسه كار میكند. مربی بهداشت است. از مدرسه كه میآید خسته است. بابا میگوید :
- «رئیس سازمان جهانی بهداشت هم مثل تو حرص و جوش بهداشت را نمیزند.»
مامان سیبهایی را كه خریده ، میشوید و با حوله خشك میكند. آن قدر حوله را روی سیب میكشد كه براق براق میشود. بابا میگوید :
- «دخترعموجان! این سیب مادرمرده را ول كن.، مثل آینه برق میزند.»
مامان سیب دیگری برمیدارد، مثل همیشه تندتند كار میكند. موقع كاركردن اخم میكند. گاهیكه عجله دارد، زبانش را گاز میگیرد و من و بابا خندهمان میگیرد. به قول مادربزرگ، توی اتاقش میشود پلو ریخت و خورد، بس كه تمیز است. فكر میكنم آرزویش زندگی در جایی است كه كوچك و تمیز و روشن باشد. مثل خانهی خاله شهلا كه یك آپارتمان كوچك است با كف سنگ و پردههای توری سفید.
مامان وقتی خانهی ما را با آن گوشه و كنار تاریك و تو در تو میبیند آهی میكشد و میگوید كه اصلاً نمیشود همه جایش را تمیز كرد. همیشه همین جور است. تا میرود بنشیند و استراحت كند، یك كار جدید یادش میآید و دوباره بلند میشود و شروع میكند به كار كردن.
با من چطور است؟ باید اتاقم را مرتب كنم، هر صبح تختم را جمع و جور كنم، خوب درس بخوانم ، به موقع حمام بروم، روزی سه دفعه مسواك بزنم و از همه مهمتر هر روز شیر بخورم، ولی آیا من همهی این كارها را میكنم؟ راستش نه. مامان هم بارها و بارها تكرار میكند و گاهی از دستم عصبانی میشود، ولی بیشتر وقتها از من و كارهایم راضی است. عادت دارد، دستش را زیر بلوزم میبرد و به پشتم دست میكشد. گردنم را میبوسد و میگوید كه دوستم دارد. در این وقتها اگر بخواهم خیلی خوشحالش كنم، میروم سر یخچال و یك لیوان بزرگ شیر میریزم و شروع میكنم به خوردن. مامان صورتش از خوشحالی روشن میشود و میگوید :
- «آفرین! شیر برایت خوب است. سیب هم توی یخچال است . بعدش برو سر درسهایت.»
2- بابا
بابا در این دنیا خیلی چیزها را دوست دارد. مامان و مرا دوست دارد و كتابهایش را، كاركردن در باغچه را و حتی درس دادن را هم دوست دارد. او دبیر ریاضیات است. قبض تلفن و قسط بانك را دوست ندارد. از ورقه صحیح كردن هم خوشش نمیآید و با پوشیدن كت و شلوار معذب میشود. حساب و كتاب خرج خانه كلافهاش میكند، به عكس عاشق كوهپیمایی، رفتن به جنگل و دریا و كنار رودخانه است و به قول خودش گشتوگذار در طبیعت، به دانهی گل و گیاه علاقهی زیادی دارد.وقتی دانهای در دست میگیرد به دقت نگاه میكند و میگوید:
- «دانه زیباترین چیز دنیاست، میفهمی ماهور»؟!
- «نه نمیفهمم چطور ؟»
- «هركدام رمزی دارند و وظیفه دارند این رمز را ترجمه كنند. یكی بنفشه میشود و یكی گندم و دیگری درخت هلو» بابا دانه را در خاك میكارد و آب میدهد. میدانم، بعدش بیقرار میشود. هی سر میزند و روزی كه اولین جوانه از خاك سر بلند میكند، با دستانش جوری لمسشان میكند، مثل این كه صورت بچهای را نوازش میكند. راستش گاهی حسودیام میشود.
بابا از درخت توت و گردو به راحتی بالا میرود. بهترین تاب دنیا را میتواند برای من ببندد و جوری تابم دهد كه فكر كنم دارم پرواز می كنم. تدریس خصوصی هم میكند، ولی به خانهی شاگردانش نمیرود، بلكه آنها میآیند و تو اتاق بزرگ كه اتاق مهمان است، درسشان میدهد. وسط درس یك سینی چای برایشان میبرم. زود از دستم میگیرد و به درسش ادامه میدهد. موقع درسدادن جدی است، ولی وقتی كاری ندارد، یك استكان چای را جوری در دست میگیرد، نگاه میكند، بو میكشد و میخورد كه آدم از لذت بردن او حظ میكند.
وقتی با بابا به گشت و گذار در طبیعت میرویم، آن وقت است كه من خوشحالم كه بابایی مثل او دارم. همه جا را خوب بلد است. جای قشنگترین گلها و زلالترین چشمهها را میشناسد. آتشی درست میكند و چایی آماده میكند كه حرف ندارد. بعد خوراكیها را تقسیم میكند. مواظب همه است. مثل این كه همه مهمان هستند و او صاحبخانه است. من هم همیشه كنار دستش هستم و به او كمك میكنم. ولی وقتی درسم را خوب نخوانم ، كارهایم را به موقع انجام ندهم یا به مامان كمك نكنم، عصبانی و دلخور میشود، جوری كه حاضرم هر كاری بكنم تا از دلش در بیاورم. گاهی نگاهم میكند و به من خیره میشود ولی حواسش معلوم نیست كجاست. به فكر فرو میرود، آهی میكشد و دوباره حواسش سرجا میآید. راستش مامان هم همینطور است. بعضی وقتها به من خیره میشود، به فكر فرو می رود و آه میكشد. صدای بابا میآید. میدانم خوشحال است. امروز اتوكشیدن را یادگرفتم و بلوز و شلوار بابا را اتو كردم و روی تختش گذاشتم. حتماً مامان به او گفته كه من چهكار كردم :
- «دست شما درد نكنه، دست شما درد نكنه» .
و با یك كاسه توت وارد اتاق من میشود.