تعداد بازدید: 4226

توصیه به دیگران 13

جمعه 25 بهمن 1392-23:45

بازتاب یک یادداشت

کدام بازگشت؟

واقعا چند درصد از مازنی های پایتخت نشین، منابع طبیعی را در کانون توجه خویش نگاه داشته اند و در جلوگیری از آسیب به این منابع بی بدیل و سواستفاده و تجاوز به حریم بکر طبیعت در زادگاه شان دغدغه داشته اند و تلاش کرده اند تا کجور، کندلوس داشته باشد و مازندران سواد کوه! چه برسد به اینکه تهران،سواد کوه دارد یا ندارد!


مازندنومه، سرویس اجتماعی، یادداشت کاربران: در سایت مازندنومه به نوشته ای برخوردم با عنوان" تهران، سواد کوه ندارد".

از آنجا که از دل هر عنوان می توان هدف اصلی نویسنده را درک کرد، به نظر می رسد ظاهرا مساله نویسنده محترم درآن نوشته"فاصله" است و "رنج و حسرت از این فاصله."

ضرورتا این فهم فاصله، یک نسخه دارد:"بازگشت"، اما کدام بازگشت؟! "بازگشت به مفهوم برگشت فیزیکی به زادگاه"،"بازگشت به تاریخ و گذشته"، "بازگشت به خویشتن قومیتی" و یا "بازگشت به خویشتن انسانی".

نوشته بنده پاسخی بدان نوشته و نویسنده نیست، بلکه تلاش برای روشن تر شدن مسآله است.

*بازگشت فیزیکی به شهر و دیارخود:
این دیدگاه صرفا یک نگاهی لبریز از دلتنگی نسبت به کوچه باغ های گذشته است و گویندگان چنین حرف هایی به هیچ وجه حاضر به مهاجرت معکوس نبوده و نیستند و حداکثر در یک نگاه نوستالژیک، گذشته و خاطرات سنجاق شده بدان را به عنوان شب چره، در سفره های مجالس شونیشت خودشان در پایتخت مزین می کنند و درپایان آن نشست و نشست های مشابه به آپارتمان های شان "باز می گردند"!

 بعضی ها به صورت پنهان و آشکار، دهکده و دیار خود را که در آن "بزرگ" شده اند، وقتی با خواسته های خود همراه نمی یابند، از آن به "کوچکی"یاد می کنند و مسایل خود را محصول ذاتی کوچکی دهکده و زادگاه خود می پندارند! با یک بررسی روشمند و منطقی شاید بهتر بتوان به داوری نشست از اینکه چند درصد از این دوستان حتی صادقانه دلتنگ کودکی برباد رفته خویش اند یا به فکر به دست آوردن آینده خود؟و چه تعداد از این بزرگواران که نگران دود زدن چراغ آبادی خویش اند، درگیر خرید و فروش زمین های زادگاه خویش از جمله به پایتخت نشین ها هستند؟

 نیک می دانید که دیار ما تنها مجموعه زمین های کشاورزیش نیست، بلکه طبیعت و منابع طبیعی اعم از چشمه، درخت، جنگل، مرتع و رود پیکره همان محیط زیستی است که فاصله آن موجب رنج و حسرت شده است.

 سوال قابل بررسی اینجاست: واقعا چند درصد از مازنی های پایتخت نشین، منابع طبیعی را در کانون توجه خویش نگاه داشته اند و در جلوگیری از آسیب به این منابع بی بدیل و سواستفاده و تجاوز به حریم بکر طبیعت در زادگاه شان دغدغه داشته اند و تلاش کرده اند تا کجور، کندلوس داشته باشد و مازندران سواد کوه! چه برسد به اینکه تهران،سواد کوه دارد یا ندارد!

واقعا چند درصد از این دوستان، پایتخت نشینی خود را در خلوت ها و مهمانی های مطمئن، به درد غربت تعبیر کرده اند و از محاسن این کلان شهر سخن نگفته اند تا ادعای بازگشت به دیارخود باور شود؟

 دلتنگی برای بازگشت به دیاری که در روستایش،" توسعه روستایی"به قربانگاه شهری بی هویت کشانده می شود و دست آویز تحکیم آرای نمایندگان محترمی می شود که حضورشان افتخار و زینت افزای مجالس پایتخت داعیه داران شعار بازگشت به دیارخود است و مشکل سوخت شهرش حل نشده، شهرستان می شود کمی باورش سخت و منطقا سنگین به نظر نمی رسد؟!

*بازگشت به گذشته و تاریخ:
گذشته ، فی نفسه چراغی برای آینده نمی شود، چرا که به یک مفهوم گذشته، درگذشته است! دقیقا مثل آینده که متولد نشده است ولی حال و احوال ما و مردمان زادبوم ما، به جای اینکه درک درست و مفیدی از "اکنون" داشته باشد، مدام قربانی ماضی و مستقبل می شود.

جنگ کهنه و نو نیست، ستیز سنت و مدرن هم نیست، گذشته نگری بی شک می تواند مفید باشد اما مشکل این است که  در گذشته نمی توان "زندگی" کرد چرا که زندگی بسان یک رود است یک سیال، این رود هرچه زلال تر، زیباتر و هرچه روان تر،پاک تر.

همین که به ظرف گذشته در آید و نگاهداری شود از تازگی و طراوت می افتد. دیگر هرچه باشد زندگی نیست! تاریخ هم که خود یک تجربه است،که آموختن از آن خود به عنصر اندیشه ،وابسته است به عبارتی تاریخ فقط نمودار نوعی زندگی در گذشته است ولی اندیشه نمودار زندگی کنونی ما ماست.

 نهایتا گذشته یک صدفی بوده است که گوهر زندگی را در خویش، محفوظ و یا محبوس کرده است. لذا نمی توان دغدغه اساسی بازگشت مان را بر بازگشت به مبدا تاریخ تبری و یا هرچیز ثابت از حیث زمانی و مکانی قرار دهیم.

*بازگشت به خویشتن قومیتی:
مولانا قرنها پیش ندا سرداده است که:
ای برادر تو همه اندیشه ای             مابقی خود استخوان و ریشه ای
ماحتی اگر این پیام اندیشه محور،  نه قومیت محور مولوی پس از گذشت قرن ها نشنیده باشیم، نیک می دانیم که برای تامین بهتر امنیت، بهداشت، آموزش و...به" زندگی اجتماعی" احتیاج داریم.

اقتضائات این زندگی اجتماعی، اولویت مدنیت بر بدویت است، یعنی پاسداشتن حقوق شهروندی و ایجاد ساز و کارهای مبتنی بر حقوق شهروندی بدون لحاظ رنگ پوست، لهجه مازنی یا آذری و قومیت لری یا مازنی  است.

 کلان شهری همانند تهران از منظر قومیتی هفتاد و دو ملت است. در این بین شاید قومیت آذری ها بیش از سایر قومیت ها باشد. حال با اقتضائات ذکر شده پرجمعیت ترین قومیت ساکن چه آذری باشد و چه مازنی اگر بخواهد لیستی قومیت محور ببندد تا به فرض محال، تمام کرسی های شورای شهر را از طریق صندوق های رای به دست آورد آیا مختصات زندگی اجتماعی در کلان شهر تهران اساسا این اجازه را می دهد که تهران را به آذربایجان یا مازندران مبدل سازد؟!

 اینکه در عصر مردم سالاری و شایسته سالاری لیستی براساس قومیت سالاری را به نام لیست پهنه شمال کشور برای کسب تمام کرسی های شورای شهر پایتخت در انتخابات شورای شهر اخیر تهیه می شود، بر فرض محال اگر تمام لیست هم رای می آورد چه دردی از دردهای مازندران کم می شد؟ آیا آن وقت تهران، سوادکوه دار می شد؟! و ما  نهایتا می توانستیم مازندران را به تهران بیاوریم؟

آیا خدای ناکرده بعضی از پایتخت نشینان ما، با تکیه براحساسات و اشتراکات بدوی: اشتراک زبانی، سرزمین مادری و همسر شمالی، پشت لیست مذکور منافعی داشته اند؟ پس بازگشت قومیتی و قومیت سالاری جلوه ای از خویشاوندسالاری است ،که در هر شهر و کلان شهری چون تهران، نه مطلوب است، نه ممکن است و نه مفید.

*بازگشت به خویشتن انسانی و فطری:
یک نگاه در بازگشت به "بازگشت به خویشتن انسانی و فطری" است. در این نگاه، مطابق آموزه های اخلاقی و فرهنگی، انسان ها واقوام به مانند حروف الفبا، هر چند باهم دیگر فرق دارند و کثرت بردارند اما وقتی کنار هم می نشینند و علی رغم کثرت شان به وحدت می رسند، می توانند کلمه، جمله، متن و کتاب را بیافرینند!
اولا بشنو که خلق مختلف              مختلف جانند یا تا الف
*
اختلاف خلق از نام اوفتاد               چون به معنی رفت آرام اوفتاد
مولانا در جایی دیگر نگاه را به سراچشمه هستی و آفرینش می کشاند و جنس آفرینش انسان را از گوهری یکپارچه که از جنس قومیتی و تاریخی و...برخوردار نبوده است، به زیبایی بیان می کند:
متحد بودیم و صافی همچو آب          یک گوهر بودیم همچون آفتاب
چون بصورت آمد آن نور سره          شد عدد چون سایه های کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق             تا رود فرق از میان این فریق
 
* کدام بازگشت و چه باید کرد؟
بیایید در این واماندگی فریبنده پررنگ روزگار، ورای رنگ ها و انگ ها، یکدیگر را به قدر لحظه لحظه ناب آفرینش، قدر نهیم تا دغدغه اساسی بازگشت مان را نه بر مبدا تاریخ تبری و یا هر چیز ثابت زمانی و مکانی، بل بر صراط بازگشت به مبدا آن سانی و انسانی قرار دهیم تا درماندگی، بیماری، پیری، نداری و ناتوانی و در یک کلام "عقب ماندگی" درخشش در آفرینش یعنی انسان، را مکدر نسازد؛ هر چند این فرایند هم توسعه می خواهد و هم تامین اجتماعی اما لوازم آن اندیشه و برنامه است.

این بازگشت به خویشتن فطری و انسانی هرچند تهذیب نفس می خواهد چون جوی بی خس اما نقطه آغاز هم می خواهد، بهترین نقطه شروع و انجامش این بازگشت انسانی و فطری برای فروکاستن رنج انسان، از جایی است که شناخت ما بهتر و بیشتر است یعنی محیط زندگی و بالیدن ما، محیط زیستن ما و به سخن روشن تر زادگاه مان همان دهکده و دیار و مازندران مان!
پس بیایید دلتنگی های کودکانه را از نگاه مان برداریم و بدانیم انسانهایی که کمال مطلوب دارند باغبانانی هستند که از محصول گذشته نمی گویند، بلکه تلاش می کنند  آفات و آسیب را از دامان باغ بردارند تا بوستان شان نه تنها به شکوفه که به ثمر و میوه وافر نشیند. مگر نه اینکه حیات هر صاحب حیاتی به میوه و اندیشه است؟


  • پنجشنبه 1 اسفند 1392-8:57

    فرهنگ و طبیعت دو لنگه یک درب اند دری که در آن وقتی وارد می شوی می توانی بفهمی که جهان هر انسانی چیست؟ وقتی ما در حاشیه دریا باشیم ادب و فرهنگ ما در رفتار ما با دریا نمایان می شوداینکه ساحل را تصاحب نکیم و همچنین وقتی در حاشیه جنگل زندگی می کنیم بایدبه خاطر داشته باشیم فرهنگ ما در نوع رفتار ما با طبیعت مفهوم پیدا می کند.بااین همه اقتصاد با ربا نمی پاید آنچنان که فرهنگ با ریاو ناسزاهمچناننکه طبیعت و درخت با داس و تبر.

    • تقديم به دوستي كه "حافظ"را توصيه كرد:پاسخ به این دیدگاه 1 0
      سه شنبه 29 بهمن 1392-13:45

      نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند نه هر که آینه سازد، سکندری داند
      نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاه‌داری و آیین سروری داند
      تو بندگی، چو گدایان، به شرطِ مزد مکن که خواجه خود روش بنده‌پروری داند
      غلام همت آن رندِ عافیت‌سوزم که در گداصفتی، کیمیاگری داند
      وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی، ستم‌گری داند
      بباختم دل دیوانه و ندانستم که آدمی‌بچه‌ای شیوه‌ی پری داند
      هزار نکته‌ی باریک‌تر ز مو این‌جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند
      مدارِ نقطه‌ی بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یک‌دانه جوهری داند
      به قد و چهره، هر‌آن‌کس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستری داند
      ز شعر دلکش حافظ کسی بُوَد آگاه که لطف طبع و سخن‌گفتنِ دری داند

      • همان بيسوادپاسخ به این دیدگاه 0 1
        چهارشنبه 30 بهمن 1392-16:6

        نااميدمون كردي برادر پس درست بود فيل وتاريكي.حافظ خواندن مراد نيست حافظ فهميدن هنر است.نه هركه چهره برافروخت دلبري داند.....نهايت اينكه بتوانيد فلك را سقف بشكافيد وطرحي نو دراندازيد.اگر اچاردستت گرفتي رفتي زيرماشين اونوقت ميتوني حرفش وبزني وگرنه مصداق از بيرون لنگش كن ميشي.به نظرميرسه دوره نظريت بست باشه اخوي.برو كار ميكن مگو چيست كار....تا در كوره حوادث فلزت خوب اب ببينه.التماس دعا

      • يکشنبه 27 بهمن 1392-20:22

        کاش می شد این دوستان کمی از هزینه های نشست پیش رو راکم می کردند و همچنین با جمع آوری کمک بدون ریا بداد بیمار قلبی نامبرده در سایت محترم که نیاز جدی به کمک دارد،می رسیدند.

        • غلط اندازپاسخ به این دیدگاه 3 1
          شنبه 26 بهمن 1392-7:15

          واقعیت این است که زندگی انفرادی انسان با توجه به پیشرفت هایی که می کند جهت پیدا می کند. ماندن یا نماندن در یک شهر و منطقه بستگی به جایگاه مدیریتی یا اقتصادی و کاری دارد. وقتی فرزندان در محیط مشخصی نشو و نما می کنند و به آن عادت می کنند و نسبت به آن تعصب پیدا می کنند و منافع در آنجا برایش تعریف می شود دل کندن از آنجا بسیار مشکل می شود.
          اما از طرف دیگر وابستگی انسان به زادگاه یک کشش درونی و روانی را در انسان پدید می آورد و بسیار دلتنگ فامیل ها و دوستان و همشهریان می شود. اصلاً خاک منطقه برایش کشش ایجاد می کند و حفظ تمام زیبایی های منطقه اعم از زمین های کشاورزی و منابع طبیعی آمالش می شود. شاید نتواند کاری برای حفاظتش انجام بدهد و یا حتی اگر منافعی پیدا کند خود به جرگه تخریب گران بدون نیت به تخریبی بودن اعمال خود بپیوندد ولی در ته دل خود این علاقمندی را با تمام وجود دارد.
          نمی توان گفت کسانی که در راس تصمیم گیری ها برای منابع طبیعی بودند و دستور بهره برداری از جنگل را صادر می کردند به دلیل افراط شرکت های بهره بردار و سوء استفاده آنها توان جلوگیری از اعمال تخریبی آنها را نداشتند و حتی به دلیل منافع سیاسی و غیره خودشان هم خواهان جلوگیری از آن نبودند، تعصبی در سامان بخشی به زادگاه و بوم زاد خود ندارند.
          بله تهران سوادکوه ندارد می تواند به مظهر اعتراض به تجاوزهایی باشد که تفرجگران و سرمایه داران تهرانی در پشت نهادکای قانونی نظیر استانداری و ادارات راه و شهرسازی و ... قایم شده و به اشغال بخش هایی از گدوک اقدام کرده بودند. تهران سوادکوه ندارد می تواند به اعتراض اهالی مازندران به از دست دادن گلستان و بخش هایی از سوادکوه متصل به سمنان نیز باشد. اعتزاضی به از دست دادن فیروزکوه و دماوند و تجاوز به پلور و ... اینها یعنی استمداد طلبی از نیروهای قدرتمند برای جلوگیری از بروز فاجعه در آینده.

          • سعيدآلاشتىپاسخ به این دیدگاه 1 0
            شنبه 26 بهمن 1392-23:54

            زنده باد مازندران وسوادکوه وهر کسى که عاشق وطن است

            • يکشنبه 27 بهمن 1392-12:15

              درود برشما ودغدغه هايت درنوشته هايت به جاي پاسخ وتحليل نوشته جاي ديگري را هدف گرفتي.گرتو بهتر ميزني بستان بزن همه عالم وادم را نقد تخريبانه مي كني حكايت شما با مولوي شبيه تاريكي وفيل نيست؟پيشنهاد مي كنم كمي حافظ بخونيد شايد...بياييد بااين جماعت طرحي نو دراندازيد ازعرش بياييد فرش با هم راه بريم....

              • غلط اندازپاسخ به این دیدگاه 1 0
                يکشنبه 27 بهمن 1392-16:26

                چشم آقای باسواد

                • دوشنبه 28 بهمن 1392-10:48

                  جناب غلط انداز منظورمان بانويسنده بي نام بود كه از مولانا چند بيت شاهد مثال مياورد شايد خود مصداق فيل وتاريكي مولانا باشد حرفها ي عرش است محك تجربه ايد به ميان..........

                  • طبیعت گسترپشتکوهپاسخ به این دیدگاه
                    دوشنبه 28 بهمن 1392-15:38

                    باید دولتمردان تدبیر و امید برای تغییر در مدیریت ... عجله بیشتری نمایند تا طبیعت...دچار چالش های دیگری نگردد...


          ©2013 APG.ir