تعداد بازدید: 5893

توصیه به دیگران 1

پنجشنبه 2 تير 1384-0:0

دلم براي دريا عجيب تنگ است

گفت و گو با بهجت الزمان ،خواهر نیما(مينا موسوي)




بهجت الزمان اسفندياري همان ثريا خواهر دردانه و کوچولوي نيما يوشيج پدر شعر نوي ايران است. او با کوله بار 90 سال خاطره و تجربه در آسايشگاه کهريزک زندگي مي کند.
وقتي در نور متولد شد، نيما 20ساله بود. او مي گويد: خانواده ام همه ماجراجو بودند و اين صفت را از پدر به ارث برده بودند.
پدر نمونه کامل انساني بود که در زندگي ما وجود داشت ، به طوري که نيما درباره اش مي گويد: من مسلح مردي ديدم / سبلت آويخته ، بر دست عصا/ نقش بر لب هر دم / که مي آمد تن خسته سوي ما.
اين تاثير را رضا اسفندياري يا همان لادبن نوري هم پذيرفت به طوري که او انقلابي شد و به نهضت جنگل پيوست و بهجت الزمان به عرفان و فلسفه روي آورد.
بهجت الزمان از روحيه مردانه اي برخوردار است و از معدود زنان سالخورده اي است که دنياي مدرن را مي ستايد و اينترنت را بهترين وسيله براي کسب آگاهي و اطلاعات برمي شمارد. او زني عارف ، تنها و مهربان است و اين روزها دلش براي دريا عجيب تنگ است.


خانم اسفندياري شما کوچکترين عضو خانواده و تنها بازمانده آن نسل هستيد. در اين باره صحبت کنيد؟
خانواده هفت نفري ما متشکل از پدرم ابراهيم خان اسفندياري و مادرم ، شمسي و توران و برادرانم رضا اسفندياري يا همان لادبن نوري و علي اسفندياري يا همان نيما يوشيج بودند.
پدرم از مشروطه خواهاني بود که در جريان مشروطيت بعد از شناخت ماهيت آن به دنياي خود بازگشت. او کشاورزي پاکدل و مردي وارسته ، هنرمند و اهل موسيقي بود و تار را از درويش خان آموخته بود. شکارچي خوبي بود که گاه خودش باروت و ساچمه درست مي کرد.
او مرد رزم و موسيقي بود. نيما او را بسيار دوست داشت و هميشه همراه او به کوهستان مي رفت و بهترين خاطرات خود را از زماني داشت که به بالاي کوه يا دورترين نقطه ييلاق ، قشلاق مي رفتند و شب ساعات طولاني گرد آتش جمع مي شدند.
اين تاثير در منظومه افسانه بوضوح ديده مي شود.
ياد دارم شبي ماهتابي
بر سر کوه نوبن نشسته
ديده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغاي دو ديده رسته
باد سردي دميده از بر کوه
نيما بيشترين تاثير را از پدرم مي گرفت. در زندگينامه خود نوشت نيما آمده است : پدرم مرا سوار اسب کهر کرد و گفت مي روي شهر، درس مي خواني ولي بچه کوهستاني و بايد به کوهستان برگردي. نيما عاشق طبيعت بود.

در آثار نيما هم مي توان اين علاقه و عشق به زادگاه و طبيعت را بوضوح ديد؟
علاقه شديدي داشت و هيچ جا به اندازه شمال احساس راحتي نمي کرد، به طوري که مدام مي گفت: داروک کي مي رسد باران
يا مي گفت : ققنوس ، مرغ خوشخوان ، آوازه جهان
آواره مانده از وزش بادهاي سرد
بر شاخ خيزران
بنشسته است فرد
بر گرد او به هر سر شاخي پرندگان
و يا شعر قلعه سقريم را تحت تاثير زندگي پرفراز و نشيب خودش نوشت. او مردي آسيب پذير بود و زندگي در نظر او قلعه اي بود که در آن زندگي مي کرد و اشاره به زندگي از هم پاشيده پس از مرگ پدرم داشت.
او در شعري ديگر دوران کودکي و زادگاه خودش را اين گونه تصوير مي کند:
به حد فاصل آن دو ديار ناتل و يوش
در آن مکان که همه کوههاست هول انگيز
در آن مکان که بهر بامداد جاي رمه
همي نهادند از شير جوله ها لبريز
به 20سال از اين پيش کودکي مي زيست
که بس عزيز پدر بود و پيش مام عزيز
شنيده دارندش دائم نشانه و احوال
سپيد روي و گشاده جبين و فکرت تيز
همي گذشت زمانش به لعب هاي ديگر
رفيق طفلاني مانند خويش چابک خيز
کنون چنان شد از بخت تيره ، کان کودک
نه رنجه گشته بکرده است از برم پرهيز

اختلاف سني شما با نيما چند سال بود؟
نزديک 20سال ، ميان من و او اختلاف بود.

نيما بارها در نامه هايش خطاب به شما احساس نارضايتي و نگراني مي کرد. علت اين نگراني چه بود؟
من در دوراني رشد کردم که اجتماعيون حضور داشتند و بعدها با انقلابيون معروف شدند. ميرزا کوچک خان و همراهان او در مازندران و لابلاي جنگل هاي انبوه دست به مبارزه زده بودند.
اين روحيه در من هم به وجود آمده بود چرا که پدرم شکارچي و برادرم مبارز بود. نيما هم بي تاثير از شرايط آن زمان نبود. من به سمت عرفان و فلسفه کشيده شدم.
آن زمان نيما در آستارا زندگي مي کرد و در وزارت ماليه مشغول کار بود که بعدها چون با روحيه او نساخت. اين وزارت را رها و در مدرسه صنعتي آلماني شروع به تدريس زبان و ادبيات فارسي کرد.
من مرتب به او نامه مي دادم و از خودم و روحياتم برايش مي نوشتم. خوب يادم هست که نوشتم : «اطرافيان مرا به غواصي مي خوانند و من احساس مي کنم که مي توانم در تاريکي زندگي کنم.»
اوضاع و احوال مازندران و جو سياسي کشور، باعث شده بود من نيز بي تفاوت نباشم و در مسائل مختلف ابراز نظر کنم.
نيما در اين شرايط نگران من بود. در دست نوشته هايش اين نگراني را به وضوح مي توان ديد. او مي گفت :«من آينده خطرناک تو را از دور مي پايم.»
نه تنها نيما بلکه مادرم هم نگران وضع من بود و مي گفت سر نترس تو عاقبت برايت دردسر خواهد شد.

به خاطر داريد چطور شد نيما به طرف شعر کشيده شد؟
در دوره اي که نيما کودکي بيش نبود، همراه پدرم تا 12سالگي به کوهستان و طبيعت مي رفت و گله داري مي کرد. بعد از آن خواندن و نوشتن را تحت تعليم آخوند روستا فرا گرفت. به تهران آمد و در مدرسه سن لويي زبان و ادبيات فرانسه و نقاشي ياد گرفت.
آن زمان مردم به شعر و ادبيات علاقه نشان مي دادند و البته تحت تاثير فرهنگ و آداب غرب بودند. «ناخن دراز کردن و رنگ کردن ، انواع مدل مو و لباس و از نظر فرهنگي گرايش هاي مختلف نويسندگان و موسيقيدانان به فرهنگ غرب نشانه هايي از اين غرب زدگي بود.»
نيما در آن مدرسه با استاد نظام وفا که استاد ادبيات بود آشنا و به سمت شعر و شاعري کشيده شد. نظام وفا در يکي از شعرهاي نيما خطاب به او مي نويسد:
«روح ادبي شما قابل تعالي و تکامل است و من به داشتن چون شما فرزندي تبريک مي گويم.» بعدها نيما هم منظومه «افسانه » را به نظام وفا تقديم کرد. در جايي مي نويسد:
ديوانه شو
نظام اگر هست گوبيا
که او را سري است چون سر گردن فراز من
در آن مدرسه بسياري از افراد شعر مي گفتند:
آن شاعر لات لاابالي
حيدرعلي کچل کمالي
يکي از دانش آموزان سرش مو نداشت و بچه هاي مدرسه او را اين گونه معرفي مي کردند. يکي از دوستان نيما که بعدها مجله باغچه ريحان را چاپ مي کرد ريحان نام داشت و دوستي آنها از همين مدرسه شروع شد و تا سالها ادامه پيدا کرد.

تا زماني که نيما ازدواج کرد و به تهران رفت ، شما و نيما چند سال در يک محيط خانوادگي کنار هم زندگي کرديد؟
سال 1305وقتي 11سال بيشتر نداشتم ، پدرم فوت کرد. آن زمان نيما تازه با عاليه جهانگير نامزد کرده بود. با فوت پدرم و جدا شدن نيما، گويي خانواده از هم پاشيده شد.
من و نيما مدت کوتاهي در کنار هم بوديم اما هميشه با نامه از حال يکديگر با خبر مي شديم. او در نامه اي به من نوشت: «بهجت کوچولو، در شبهاي تاريک چه حالي دارد؟ براي تو يک کلاه از گل درست مي کنم که هر چه پروانه هست ، دور اين کلاه جمع شونده.
براي تو پيراهني به دست مي آورم که در مهتاب ، مهتابي رنگ و در آفتاب به رنگ آفتاب باشد. اين چه رنگي است؟ اگر گفتي؟ وعده هايي که مي دهم راست است يا دروغ ، براي تو از آن اسباب بازي هايي مي خرم که دلت مي خواهد، به شرط اين که فکر کني ، ببيني چه سوغاتي خوبي مي تواني از کنار مرداب ها براي من بياوري.»

اطراف نيما دوستان بسيار زيادي بودند، مثل شاملو، اخوان ثالث ، و جلال آل احمد که البته آل احمد بيشترين ارتباط را با نيما داشت. در اين باره توضيح بفرماييد.
نيما آدم شناس خوبي نبود و دوستانش را انتخاب نمي کرد، بلکه دوستانش او را انتخاب مي کردند. در اين ميان ، دوستان خوبي نظير جلال آل احمد، سيمين دانشور، شهريار و ابوالحسن صبا، نيما را به گرد خود راه دادند. در دوره اي که نيما بازداشت شده بود، جلال آل احمد زحمات زيادي براي آزادي او کشيد.
نيما القاب مختلفي را هم براي شاعران انتخاب مي کرد. لقب بامداد را به شاملو داد و براي اخوان ثالث لقب اميد را برگزيد.

نيما در مجله موسيقي هم فعاليت مي کرد و سردبير آن بود. در اين باره صحبت کنيد.
نيما با ابوالحسن صبا دوستي نزديکي داشت و البته منتخب صبا از اقوام نزديک خانواده ماست.

نيما به اصرار همين دوستان سال 1317در سلک نويسندگان آن مجله مشغول کار شد و مطالب خود را چاپ کرد. البته گاه دوستان نيما مطالب و اشعار او را مي بردند تا چاپ کنند. در مجله خروس جنگي هم مدت کوتاهي کار کرد.

از مجله خروس جنگي که نيما در آن مطلب مي نوشت و نقاشي مي کشيد بيشتر صحبت کنيد.
مدت کوتاهي در اين مجله کار مي کرد. هدف آنها نقاشي مدرن و نو با همکاري با جليل ضيائپور بود. اين مجله طعم سياسي داشت.

نيما با انتشار نوشته هايش در مجلات و نشريات مختلف با موضعگيري هاي مختلفي مواجه مي شد
دکتر خانلري که از اقوام ماست ، اوايل دوستي خوبي با نيما داشت ، اما بعدها خانلري گرايش خاصي به رضاخان پيدا کرد و روابط ميان آنها قطع شد.
خانلري دنياي سخن را چاپ مي کرد و عليه نيما موضع مي گرفت.

انزوا و گوشه گيري بخشي از زندگي نيما بود. علت آن چه بود؟
نيما از شهريور 20تا سال 1332که همه در جنب و جوش مسائل سياسي کشور بودند در انزوا به سر مي برد.

اين انزوا خودخواسته بود؟
بله ، نيما به سمت ادبيات گرايش پيدا کرده بود و به من هم توصيه مي کرد به سمت ادبيات بروم. در زندگي خصوصي او همسرش بيشترين تاثير را در انزواي او داشت.
البته شايد خود او اين طور مي خواست ، در حالي که قبلا در شعري خود را شير لقب داده بود:
منم شير، سلطان جانوران
سردفتر خيل جنگ آوران
که تا مادرم در زمانه بزاد
بغريد و غريدنم ياد داد
من اين شعر را هميشه دوست داشتم ، آنجا که مي گويد:
مانده از شبهاي دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچيني از اجاقي خرد
اندرو خاکستر سردي

زماني را که نيما منظومه افسانه را نوشت ، به خاطر داريد؟
او در مقابل اشعارش با موضعگيري هاي مختلفي مواجه شد و با گفتن منظومه افسانه زنجير و قيدهاي کمي را يکباره از هم جدا کرد و بعد از آن ، در اشعار مختلفي مثل آي آدمها، اندوهناک شب ، ققنوس و ناقوس ترکيب ، قالب و شيوه بيان تازه اي در پيش گرفت. او مي گويد:
يکدست بي صداست
من ، دست من کمک ز دست شما مي کند طلب
فرياد من شکسته اگر در گلو و گر فرياد من رسا
من از براي راه خلاص خود و شما فرياد مي زنم
فرياد مي زنم
پس از اين شعر، حکومت زمان به نيما بدبين شد و او به زندان افتاد نيما اشعار محلي زيادي هم دارد.
من کاچ ور قرمز جمه تليم
چاشني نخورد گدا رمن هليم
اوندم کو من بخوشتم شيرينم

خونسه ي و هارون کليم و معني آن چيست؟
من خار سرخ جامه پاي درختم / من چاشني خورشت بسان آلوچه ام / آن دم که خورشيدم ، شيرينم / خوانندگان بهاران را آشيانه هستم. نيما در شعرش به منطقه بومي خود بسيار توجه داشت.
از او شعرهاي بسياري در اين زمينه ثبت شده است. يکي از قوتهاي شعر نيما، استفاده به جاي او از کلمات و اصطلاحات محلي است.
در يکي ديگر از اشعار خود که به زبان محلي است ، مي گويد:
لادبن و من دو تا برار ويمي
دني کار انتظار و يمي ها اين دار سر، مرغ هار ويمي
بئي مي جان کو در چه کار ويمي
يعني لادبن و من دو برادر بوديم / در انتظار کار دنيا بوديم؟ روي اين درخت (دنيا) مرغ بهار بوديم / جان من ديدي در چه کاري بوديم ؟/

به نظر شما چرا نيما پدر شعر نوي ايران لقب گرفت؟
او در اين سبک پيشرو بود. البته اين سبک از غرب هم وارد شده بود. در اشعار يشت هاي زرتشت قافيه وجود نداشت و حتي مولانا. مي گويد:
بزن مطرب سرودي خوش
که در دستت رودي خوش
بزن مطرب سرودي خوش
که دست افشان غزل خوانيم
و پاکوبان در اندازيم
و اين سرودهاي آييني زرتشت است که وزن دارند و قبل از نيما هم وجود داشته اند. در دوره اي که ساواک نيما را بازداشت کرده بود، متهم به عاشق بودن شد.
در تمامي آثار شاعران قبل و بعد از نيما که جستجو کنيم ، درمي يابيم هر شاعري شعر عاشقانه در کارنامه خود دارد، اما نيما اين طور نبود چون در جواني به طرف مبارزه کشيده شد و بعد از آن هم به دنياي ادبيات وارد شد. او فرصتي براي عشق پيدا نکرد.
وقتي خوب به اشعارش دقيق شويم مي بينم که به بسياري از مسائل بيش از خود توجه داشت. در شعر «آي آدمها» او به اجتماع سرد آن زمان اشاره مي کند و مي گويد:
آي آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد
يک نفر در آب دارد مي سپارد جان
يک نفر دارد که دست و پاي دائم مي زند
روي اين درياي تند و تيره و سنگين که مي دانيد
آن زمان که مست هستيد از خيال دست يابيدن به دشمن
آن زمان که پيش خود بيهوده پنداريد
که گرفتستيد دست ناتوان را
تا توانايي بهتر را پديد آريد
آن زمان که تنگ مي بنديد
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامي بگويم من؟
يک نفر در آب دارد مي کند بيهوده جان قربان!

از اواخر عمر نيما صحبت کنيد و اين که نيما چرا تنها به دکتر محمدمعين اجازه چاپ آثارش را داد؟
نيما سيزدهم ديماه 1338 بعد از يک دوره بيماري فوت کرد.
او در حالي از اين دنيا رفت که خيلي ها او را دوست داشتند و شايد بسياري از اين مردم اشعار کمي از او مي شناختند؛ اما بعدها بيشتر با او آشنا شدند. نيما در وصيت نامه خودش نوشته بود: «بعد از من هيچ کس حق دست زدن به آثار مرا ندارد، بجز دکتر محمد معين ، اگرچه او مخالف من باشد.
دکتر معين حق دارد در آثار من کنجکاوي کند. «او مثل صحيح علم و دانش است. با وجودي که او را نديده ام اما مثل اين است که او را ديده ام. کاغذ پاره هاي مرا بازديد کند، ولو اين که او شعر مرا دوست نداشته باشد.» اما اين طور نشد شراگيم يوشيج پسر نيما اين آثار را به چاپ رساند.
در تمام مدت زندگي نيما جلال آل احمد بيشترين و صادقانه ترين دوستي را با او داشت ، به طوري که بعد از فوت نيما اين جلال بود که پيکر او را در آغوش گرفت و به خاک سپرد. اين تمام زندگي نيما بود.(jamejamdaily)

 


    ©2013 APG.ir