تور يک روزه به مازندران
عليرضا فتاحي
وقتي برادرم از ساري با من تماس گرفت و گفت: «هرچه زودتر خودت را برسان!» فهميدم بايد اتفاق ناگواري افتاده باشد. مادرم چند روز بود در بيمارستان بستري شده بود و حال خوشي نداشت. روبروي پايانه شرق كه رسيدم با خودم گفتم به جاي اتوبوس با سواري هاي كرايه مي روم تا زودتر به ساري برسم. مسير تهران ساري را اتوبوس هفت ساعت طي مي كند در حالي كه سواري هاي كرايه كه اين روزها نونوار هم شده اند در چهار ساعت طي مي كنند. در همين فكر بودم كه قبل از ورود به پايانه، صدايي مرا به خود آورد: ساري يك نفر فوري، ساري يك نفر فوري. راننده يك پژوي شخصي رو به من كرد و گفت: آقا ساري يك نفر ۳۰۰۰ تومان. من هم كه عجله داشتم سوار پژوي شخصي شدم كه سه نفر مسافر در صندلي عقب آن نشسته بودند. با اين كار هم زودتر مي رسيدم و هم دو هزار تومان صرفه جويي مي كردم.
راننده پژو نگاهي در آينه كرد و با لبخندي به مسافر صندلي عقب، راه افتاد.
از پليس راه جاجرود كه گذشتيم، راننده با سرعت هرچه تمامتر به سمت شمال حركت كرد، شهر دماوند را هم به سرعت رد كرديم و در يك پيچ جاده راننده ناگهان به سمت فرعي پيچيد. من به خودم آمدم و خواستم اعتراض كنم كه تيزي چاقوي مسافر عقبي به من هشدار داد كه اگر يك حركت نسنجيده انجام دهم. ممكن است به قيمت جانم تمام شود. راننده در پشت يك پيچ در جايي خلوت نگه داشت و از من درخواست كرد هرچه پول و اشياي با ارزش همراه خود دارم به آنها بدهم و من هم ناچار قبول كردم. شانس آوردم كه قضيه به همين جا ختم شد و آنها قصد كشتن من را نداشتند.
مقدار زيادي پول، ساعت مچي، حلقه ازدواج و موبايلم در يك صرفه جويي و عجله بي مورد از دستم رفت!