تعداد بازدید: 3033

توصیه به دیگران 1

دوشنبه 7 شهريور 1384-0:0

خدا گذاشت برايم تو آسمان باشي!

چند غزل از:مريم رزاقي، 1355 زيراب سوادکوه.


غزل 1)


كيست اين زن جاي تو لم داده در پيراهنت
اتفاق تازه اي افتاده در پيراهنت
بالهايت را ببند اين پرزدن بيهوده است
سال ها پيش آسمان جان داده در پيراهنت
صبر كن آهسته تر مقصد نمي داني كجاست
مي دود بي تابي يك جاده در پيراهنت
صبح يك ارديبهشت ِناگهان پيچيده شد
خنده هاي دختران ساده در پيراهنت
يك شب اما منتظر مانده است خاكستر كند
جنگلي را آتش آماده در پيراهنت


 


غزل2)
 
نه من نبوده ام آن زن كه شعر خوانده ترا
خدا به سمت دل من شبي وزانده ترا
مرا عروسكي از جنس خيمه شب بازي
درست كرد و به بازي عشق خوانده ترا
كبوترانه بگو اين عروسك ناچار
چگونه از سر انگشت خود پرانده ترا
بدون چشم و دهان بي كه دلبري بكند
چه ديدني به تماشاي خود نشانده ترا
شبيه جاده خوشبخت زندگي شد و بعد
به كفشهاي تو مومن شد و دوانده ترا
و ماه شد كه پلنگ هميشه اش باشي
پلنگ شد و چو آهوترين رمانده ترا
نه من نبوده ام آن زن كه ابر شد ناگاه
و قطره قطره به روي دلش چكانده ترا
نه من نبوده ام آن زن كه مثل زلزله شد
بلند قامت من كين چنين تكانده ترا
به اين عروسك مجبور شك نكن هرگز
خدا به صحنه تقدير من كشانده ترا
چقدر لال توشد اين عروسك شاعر
كه در ادامه اين شعر باز مانده ترا


 



غزل 3)


خدا گذاشت برايم تو آسمان باشي
ترا مرور كنم تا از او نشان باشي
خدا گذاشت صداي تو منتشر گردد
كه گوش ناشنواي مرا اذان باشي
اگر چه بال پريدن مرا نداده ولي
خدا گذاشت برايم تو آسمان باشي
قلندرانه بيا و دوباره تار بزن
كه رعيت دل ما را دوباره خان باشي
در اين زمانه بي پير تشنه حق تو است
دچار آبي درياي بيكران باشي
و رود رود بريزد ستاره از چشمت
كه بعد ديگري از روح كهكشان باشي
من از نگاه جهانگير تو چه مي فهمم
خدا گذاشت تو در فهم ديگران باشي
چقدر بند زمينم چقدر بال و پري
خدا گذاشت من اين باشم و تو آن باشي


 



غزل4)


هميشه چند تا زن در دل من رخت مي شويند
كه در من گاه مي خندند و گاهي نيز مي مويند
چقدر از پچ پچ و از حرف مي ترسم و بدتر اين ـ
كه از نام تو لبريزم دهانم را كه مي بويند
همين زنها كه روزي چند بار از خنده مي ميرند
همين زنها كه روزي چند بار از گريه مي‌رويند
همين زنهاي از هر چه گل و لبخندها خالي
نمي داني چه ها پشت سرت اي عشق مي گويند…
تو پنهان مي شوي در لابلاي دردهاي من
تمام روز دنبال تواند و شكل كوكويند
ترا در آشپزخانه ميان شعله آتش
وَ بين استكانهاي شلوغ و گيچ مي جويند
طرفهاي دلم هرگز نيا چون خوب مي داني
هميشه چند تا زن در دل من رخت مي شويند



غزل 5)


آن كيست كه سر شانه باران نگذارد
در محضر تو باشد و عصيان نگذارد
تقصير كسي نيست كه هر فصل تو سبز است
تكليف بهار تو زمستان نگذارد
از بس كه شمالي است هواي تو چگونه
آهوي دلم سر به بيابان نگذارد
اين بار پلنگ دل ديوانه ام آري
آهو شده و دست ز دامان نگذارد
اي مومن مشرك! دلم آسيب پذيراست
آن طرز نگاه تو مسلمان نگذارد
هيهات كه بر من نظر انداخته باشي
زيبايي و آه اينهه خواهان نگذارد
دل در گرو عشق نشابور تو دارد
اين شيفته گر پا به خراسان نگذارد
مي خواستم از قصه‌ي دل با تو بگويم
چشمان من اين بي بي باران نگذارد


 


غزل 6)


از حال من مپرس پر از آب و آتشم
مانند باد در تن صحرا مشوّشم
بايد ترا پرنده شود اين درخت پير
يعني در آسمان و زمين در كشاكشم
ديگر صداي «دل به تو دادم» قشنگ نيست
ديگر مخوان عزيز به آواز دلكشم
اي خوب هيچ وقت نيامد به راه من
بر چارچوب پنجره كردي منقّشم
از كشته ام دوباره تو روييدي و بكش
جاري تر از هميشه خون سياوشم
از حال من نپرس كه غرقابه سوخته است
بخشي ميان آبم و بخشي در آتشم


غزل 7)


بال در بال خودت جان مرا پر دادي
دلخوشم كه به من اقبال كبوتر دادي
اي كه هر بار دلم را نمكين خنديدي
زخمي ‏روح مرا درد مكرر دادي
شب و تنهايي و سردرگمي ‏و درد و سكوت
دست‌خوش عشق! مرا ‏‏‏اين‌همه خواهر دادي
سر به زيري مرا قابل تحسين خواندي
سركشيهاي مرا بي‌در و پيكر دادي
مهرباني تو اخم است و خوشرويي قهر
داده‏‏‏اي گل به من اما همه پرپر دادي
باغ خورشيد شدي منظرة زيبايي است
قسمت چشم تماشاي مرا تر دادي
مرده‌ام در لحظاتي كه هوادار تواند
خير باشد كه سرانجام مرا تر دادي



    ©2013 APG.ir