مادرم مُـرد ؛ و حالا اينـجاست
داستانی از شکراله ذبیحی - ساري
بله ؛ انگارايـن يك واقعـيته : مادرم مُـرد ؛ و حالا اينـجاست. دراز كشيده وسط اتا ق ــ
چشماش ، دستاش ، پاهاش... مـرده. و ايـن ديگـه گــريه هاي آخر خداحافظي ...
به نعش مادرم كـه وسط دو تا پنكـه هـست نگاه مي كـنم . عرق كـرده ام ... هوا گرم
تابستان ــ پنجره ها را با زمـي كنم ، و باد گرم با صداي بوق ماشيـن سكوت را مـي شكـند
و بعد دختره مي رود سمت ماشين بغل پسره و گازشو گـرفتن كه برن . و مي رن
زنگ در صـدا مي زند ، انگـار آمبـولانسـه. نه ؛ زن همسايه مثـل هميشه ، يه كاسه ماست
براي ناهار كم داره...
ظهره ، وآشپـزخانه : ظرفها شـسته ، و غذا هنوز رو اجاق مي سوزه. دلم نمي آد ، گريه ام گرفته اين آخرين دست پخت مادرمه ... مي خورمش ، تا ته.
ــ حالا فهميده ام چقدر تنهام ــ ومن ضعيفـم . كسي چه مي دونه ؛ براي من اينجا آخر خطه !!
نه مي ميرم؛ نه زنده ام؛ نيستـم .
باد پنكـه چادر نماز رو از سـرش دور مي كنه. حالا... اين بهتره ، بهتره كه همين دم آخري
هواي خونه خودشـو نفس بكشـه ، ببينه ، حـس كنه ، زندگـي كنـه ، كـه من اميدوار مي شوم
كه اون هست . حضور داره . و هنوز از من مراقـبت مي كـنه .
زنگ صدا مي كـنه ، در باز مي شه و دو آمبولانسـي مثـل يك كار ساده اونو با خودشـون
مي برن . و اين كار هميشگي شونه . يارو از ديـر اومدنش عـذر مي خـواد ، پـولو مي گيره
و تسليت مي گه :
ـــ تسليت مي گم . غم آخرتون باشـه . اينم رسيدتون.
اونا رفتـن ، در بازه ، پنجره بازه ، دارم مي بـينم ـــ دو تا پنكـه چنان به جان هـم افـتاده-َ ن كـه
به جاي خالي نامعلومي بيهـوده باد مي زنن ، كـه چادر نمازي اون وسط ولـو افتاده. و كـسي
كـه ديگه نيسـت مادرمه ...