آب هميشه تا زانوي پدران مان بود
شعري از:كمال رستمعلي- قائم شهر
پوتيني عاج دار اگر بودم
گل آلود به حاشيه رودهاي عميق آفريقا
پيش از اينها مي دانستم...
بيدار مي شود
«حمورابي»
از خواب دخمه باغ هاي معلق
در سطرهاي پاياني كتيبه اي در آتن
ميان برق رقصان و وهم گون چشم ها و هلهله
مستانه «نرون»
«آتيلا»
و هنوز كابوس موشكي كه درست مي خورد
وسط فرورفتگي گونه هاي «ليلا»
و «زهرا» كه بختش را گره زده به سبزه هاي قبري خالي
و ام علي كه هر شب بالاي سر پلاكي شكسته قند مي سابد
و نمي دانم كدام لحظه كودكي
كه از ته تراشيده بوديم
كه دست مان به كدام گردوي چرك گرفته
كه پاي مان بند كدام درخت آلوچه
كه آب بيني مان آويزان كدام زمستان بي نفت...
تو كه خوب مي داني
آب هميشه تا زانوي پدران مان بود و
آسمان رنگ دم پايي مادران مان
تو كه بودي فنجان، تمام كودكي مان را
گره زده بود به گوشه روسري اش
تو بودي كه صفدر باغ سوخته اش را بغل زده بود
مي دويد ميان كوچه هاي ده
تو كه بودي
ابراهيم
تمام زاد و زراعتش را
تمام آب و باغش را
تمام تنها پسرش را
فرستاد تا دفاع كند از كوه و دريا
كه ناموسمان بود
برگردد شيميايي
هر شب تا صبح عمليات بالا بياورد
كه حالا نه كوه بپرسد حالش را نه دريا
پوتيني عاج دار اگر بودم
گل آلود به حاشيه رودهاي عميق ويتنام يا عراق
پيش از اينها مي دانستم
«زبل خان» شكارچي بزرگ
سرش را تنها درون دهان شيري مي برد
كه دندان هايش را پيش از اين
كشيده باشند
درون دخمه اي در باغ هاي معلق بابل
حالا زبل خان اينجا
زبل خان آنجا
زبل خان همه جا
كافي است دستش را دراز كند تا...
*شعر ارسالي به كنگره شعر دفاع مقدس _ كرمانشاه:1384