تعداد بازدید: 2978

توصیه به دیگران 1

سه شنبه 19 ارديبهشت 1385-0:0

تا هفت، هشت روز ديگر ...

داستان کوتاهي از:قربان علي نمدمال - آمل


همين كه بابا نشست و به ديوار تكيه داد، بچه فوراًخودش را روي زانويش انداخت و دست راستش را دور گردنش حلقه كرد. بابا بوسه اي محكم به او داد كه وقتي لب هايش را از صورت تپل و سفيد او جدا مي كرد صدايي بلند شد.

 بعد گفت: آب دار بود؟ بچه كه مي خنديد، به گونه ي استخواني و آفتاب سوخته ي بابا بوسه داد و سرش را روي شانه اش انداخت، با كمي تأمل و مكث دم گوش بابا من و من كنان گفت: فردا بايد بيايي مدرسه . بابا در حالي كه تبسمش انگار تمامي نداشت گفت : واسه چي؟ شلوغ كردي يا مشق هاتو ننوشتي ؟ اي شيطون.

 بچه فوراً سرش را از روي شانه ي بابا برداشت و گفت: نه باباجون. در همين حين مادر يك استكان چايي جلوي بابا گذاشت و گفت: احمد جان مواظب باش نسوزي، از روي پاي بابا بيا پايين، خسته است. احمد آهسته از روي زانوي بابا بلند شد و درست مقابلش چهارزانو نشست و دست هايش را زير چانه اش گرفت و گفت: باباجون بگو ميام، بگو ميام. پدر او را كمي كنار دادو چاي را جلو كشيد و گفت: من نمي توانم بيام، مامانت حتماً مي آد. -حالا چه قدر مي خوان؟ چرا زودتر نگفتي؟ بچه فوراً گفت پنج هزار تومان. - اگه صحبت كني قسطي هم قبول مي كنند. پدر نعلبكي چاي را بلند كردو يك قورت خورد و گفت: اين پول را واسه چي مي خوان؟ بچه ابروهايش را در هم كشيدو گفت: چه مي دونم ؟ پنجره، بخاري و دست شويي مدرسه را مي خوان درست كنند .

 اگر نمياين پس پول را بدين خودم ببرم، خوب باباجون، بيش تر بچه ها پول را بردند ، من اگر فردا نبرم ... پدر كه تو خودش بود سرش را بالا گرفت و دستي به سر احمد كشيد و گفت: خودت را ناراحت نكن، پاشو برو مشق هاتو بنويس، آفرين پسرم. بابا به مادر كه استكان خالي را بلند مي كرد آهسته گفت: سر ساختمان هفت هشت روزي كار داريم، خدا كنه هوا خراب نشه. احمد كه وسط اتاق دراز كشيده، مشغول نوشتن بود، بي اختيار بلند شد كنار پنجره ايستادو پرده را كنار زد.پيشاني و نوك بيني اش را به شيشه چسباند، ولي ساختمان بلند همسايه پشتي نگذاشت تا آسمان را ببيند.



    ©2013 APG.ir