مادرم مرد و حالا اين جاست!
دو داستان از شکرالله ذبیحی،شاعر و داستان نويس ساروي.
1-
بله ؛ انگارايـن يك واقعـيته : مادرم مُـرد ؛ و حالا اين جاست. دراز كشيده وسط اتاق ــ
چشماش ، دستاش ، پاهاش... مـرده. و ايـن ديگـه گــريه هاي آخر خداحافظي ...
به نعش مادرم كـه وسط دو تا پنكـه هـست نگاه مي كـنم .
عرق كـرده ام ... هوا گرم
تابستان ــ پنجره ها را با زمـي كنم ، و باد گرم با صداي بوق ماشيـن سكوت را مـي شكـند
و بعد دختره مي رود سمت ماشين بغل پسره و گازشو گـرفتن كه برن . و مي رن
زنگ در صـدا مي زند ، انگـار آمبـولانسـه. نه ؛ زن همسايه مثـل هميشه ، يه كاسه ماست
براي ناهار كم داره...
ظهره ، وآشپـزخانه : ظرفها شـسته ، و غذا هنوز رو اجاق مي سوزه. دلم نمي آد ، گريه ام گرفته اين آخرين دست پخت مادرمه ... مي خورمش ، تا ته.
ــ حالا فهميده ام چقدر تنهام ــ ومن ضعيفـم . كسي چه مي دونه ؛ براي من اينجا آخر خطه !!
نه مي ميرم؛ نه زنده ام؛ نيستـم .
باد پنكـه چادر نماز رو از سـرش دور مي كنه. حالا... اين بهتره ، بهتره كه همين دم آخري
هواي خونه خودشـو نفس بكشـه ، ببينه ، حـس كنه ، زندگـي كنـه ، كـه من اميدوار مي شوم
كه اون هست . حضور داره . و هنوز از من مراقـبت مي كـنه .
زنگ صدا مي كـنه ، در باز مي شه و دو آمبولانسـي مثـل يك كار ساده اونو با خودشـون
مي برن . و اين كار هميشگي شونه . يارو از ديـر اومدنش عـذر مي خـواد ، پـولو مي گيره
و تسليت مي گه :
ـــ تسليت مي گم . غم آخرتون باشـه . اينم رسيدتون.
اونا رفتـن ، در بازه ، پنجره بازه ، دارم مي بـينم ـــ دو تا پنكـه چنان به جان هـم افـتاده-َ ن كـه
به جاي خالي نامعلومي بيهـوده باد مي زنن ، كـه چادر نمازي اون وسط ولـو افتاده. و كـسي
كـه ديگه نيسـت مادرمه ...
2-
هووم.....
چشمش را باز کرد و نور روشن یک روز تعطیل ـــ که ـــ از لای پرده اتاق
داخل زده، را دید .
و آسمان ِ چند روز مانده به سال نو: خوب، آبی، پاکیزه و دل انگـیز شده بود؛
گل ها و شاخه ها قد کشیده اند؛ سبزند، و چند پرنده پوست مرده درخت را ــ
نوک می زنند. صدای دل انگیزی است که روز سرشاری را نوید می دهد....
وزش خنک باد زیر اشعه گرم آفتاب؛ همه می دانندــ چه لذتی دارد!؟
خواست درپوش قلمش را بگذارد، دست دراز کرد واز روی میز تحریربرگه های
تصحیح شده قلم فرسایی شب پیش را نگاهی انداخت، انگار مطمئن نبود درآن ــ
حالت چرت زدن همه چیز را درست ویکجا وارد پاکنویس کرده باشد. اما عجیب
که هیچ چیز از قلم نیافتاده، ومرتب. و روزی که همه چیزش عالی بود ـــ عجیب
به نظر می رسید.
با این حال هنوز محو درخشندگی تابش نور از پنجره بالای سرش بود و صدای ــ آرام بخش موسیقی از آشپز خانه پایین حال و هوای اتاق را تغییرداده...... است.
همه چیز بس شفاف و درخشنده؛بود . انگار آن سمت دیوارها را هم می شد دید، بالکل
همه چیز همه چیز را! بالاخره تاثیر یک روز شگفتی شاید یک بار در زندگی رخ میداد؛ و او داشت تمام این خوشی را یکجا سر می کشید و این ....تجربه دیدن بودو..... نفس عمیقی که بر تخت دراز کشیده ــ بود ــ کشید! میتوانست ببیند که همسرآشپز پله ها را به آرامی طی می کند تا آوردن صبحانه وآرام به خودش تکانی داد و ورود زن را با یکی سینی در دستش، ثانیه شماری میکرد. دستی به موهایش کشید مثل همیشه مرتب جلوه کند.
قفل، چرخی خورد، باد ملایمی پرده ها را پس زد و دیگری صدای موسیقی ست
که طنین رساتری یافته بود ..... زن به روبرو ایستاد ومات و مبهوت چشمانش از
ترس و وحشت حدقه بیرون زد و با جیغی ....... سینی را به زمین انداخت .
چند نفر پرده ها را می کشند و پنجره بسته می شود، خوشی مطبوع جایش را به یک وارسی کوچک می دهد. واومیان گریه ها و زاری نعشش را می بیند که میان روتختی
سفید، در خون ــ چنان غرق شده است
و کاغذ هاش و پاکنویس ها روی میز پخش شده، جوهر قلمش احتمالی دیگر خشک شده؛ و دیگر این که هیچ راهی باقی نمانده است،ــ که ــ این داستان تمام است .