من خانه ام را در ايران مي خواهم
گزارشی از دختران ايراني(ومازندراني) در هرات(ژيلا بني يعقوب)
آمار دقيقي از زنان ايراني كه با همسران اٿغاني خود در هرات زندگي ميكنند وجود ندارد. مسولان كنسول گري ايران در هرات تاكنون توانستهاند بيش از ۳۰۰ نفر از اين زنان را شناسايي كنند، اما ميگويند كه تعدادشان خيلي بيشتر از اين هاست.
بسياري از اين زنان به اجبار پدرانشان به همسري مردان افغاني در آمدهاند. بعضي از اين پدران به خاطر فقر شديد در واقع دختران شان را در مقابل مبلغ ناچيزي به مردان افغاني فروختهاند. بعضي از اين دختران متعلق به خانوادههاي پر جمعيت هستند و پدرانشان به خاطر مشكلات اقتصادي و تنها با انگيزه كم كردن نانخورهاي خانواده، آنها را به مردان افغاني شوهر دادهاند.
البته از نظر دورنماند كه در ميان اين زنان كساني نيز هستند،كه با عشق و علاقه فراوان و علي رغم ميل خانواده با اين مردان ازدواج كرده و به هرات آمدهاند .
زنان ايراني در هرات در شرايط كاملا نا مناسب زندگي، و با ٿقر ومشكلات شديد اقتصادي دست و پنجه نرم ميكنند. اغلب آنها هيچ اطلاعي از حقوق خود ندارند، و در صورت مراجعه به دادگاههاي هرات نيز مورد حمايتهاي قانوني قرار نميگيرند.
در سفري كه اواخر زمستان سال گذشته به هرات داشتم، با بسياري از اين زنان ايراني ساعت ها به گفت و گو نشستم و زندگي شان را از نزديك ديدم، حاصل اين ديده ها و شنيده ها را ميخوانيد:
الهه بريده بريده حرف مي زند، انگار كه سعي مي كند، جلوي تركيدن بغضش را بگيرد كه مكث هايش اين قدر طولاني است: "عشق ٿقط مي تواند يك ماه تو را اين جا نگه دارد، خيلي كه عاشق باشي، شايد يك سال دوام بياوري. اما من سه سال است كه آمده ام هرات. مي فهمي چه مي گويم! سه سال! انگار كه صد سال گذشته است اين سه سال بر من. طاقتم تمام شده است و نمي خواهم حتي يك روز ديگر اينجا بمانم..."
برقع آبي رنگش را جوري روي سرش جابه جا مي كند كه مي تواني گردي صورتش راببيني. چهره گندم گون و رنگ پريده اش در ميان سرمهاي تند مقنعه اش، غمگين تر به نظر مي رسد. قطره هاي درشت اشك تند تند روي صورتش مي دود. هق هق گريه نمي گذارد كلماتش را به خوبي بشنوي. همين كه مي خواهم آرام اش كنم و بگويم گريه نكن، پشيمان مي شوم، حرفم را مي خورم، به جايش مي گويم:
"الهه جان! من سه سال است كه با كسي درد دل نكرده ام. سه سال است كه با مادرم حتي تلٿني هم حرٿ نزده ام...."
و دوباره صدايش توي هق هق گريه گم مي شود.
نمونه يک: فوزيه
فوزيه پورعلي، زن ۳۵ ساله اهل مازندران را در مقابل كنسول گري جمهوري اسلامي ايران در هرات ديدم. چند ماه است تعدادي از زنان ايراني هر پنج شنبه به اينجا مي آيند تا كمك هايي را كه كنسولگري با كمك تعدادي از موسسه ها و تاجران ايراني مستقر در هرات گرد آورده ، دريافت كنند. كمك هايي از قبيل ۲۰ ليتر نفت، چند كيلو آرد و برنج و گاهي هم كمي گوشت.
برقع فوزيه كه كنار مي رود تن پوش كهنه اش را ميبینم كه آن قدر نازك است كه هيچ تناسبي با سرماي زمستان هرات ندارد و بعد چشمم به كفش هاي پاره اش مي افتد، كٿش كه نه، چيزي مثل يك دمپايي پلاستيكي.
انگشت پاهايش از سوز سرما سرخ شده. همان طور كه دست هايش را با گوشه برقع مي پوشاند تا از آن مانعي در برابر سرماي گزنده ساخته باشد، مي گويد: "رنگم را ببين، حالم را نپرس." به چهره رنگ پريده و خسته اش نگاه مي كنم كه خيلي بيشتر از ۳۵سال مي نماياند و بعد به دست هاي حنا بسته اش. كه لبخند تلخي مي زند و مي گويد:
"بعضي وقت ها دست هايم را حنامي بندم، هيچ دلخوشي ندارم در اينجا جزهمين حنا... ۱۶ سال است كه در هرات زندگي مي كنم و در همه اين سال ها يك نٿر هم به خانه ما ميهمان نشده. نامادري ام مرا مجبور به اين ازدواج كرد، چون مي خواست از دستم راحت شود. "
آهي مي كشد: " زندگي با نامادري كه آن همه اذيتم مي كرد، هزار بار بهتر بود از اين زندگي، هر چه زخم زبان ميزد لااقل شكمم سير بود. اما حالا چه بسيار شب ها كه من و چهار فرزندم سر گرسنه بر زمين مي گذاريم، چه بسيار روزها كه غذاي اصلي امان فقط نان است ونان، كاش لااقل نان تازه اي گيرمان مي آمد، نان خشك را توي چاي مي زنيم و به دندان مي كشيم.
كبرا زن ۳۱ ساله بابلي هم ميگويد:" پدرم كه مرد ، خانوادهاش به زور مرا به يك مرد افغاني شوهر دادند و بعد از چند سال آمديم هرات ، در ايران كه بوديم يك چرخ دستي داشت و با آن سيب زميني ميفروخت . اينجا هم كه آمديم كارش همان بود تا اين كه فوت كرد و من و هفت بچهام را بي سرپرست گذاشت ." دستهايش را جلوي صورتم ميگيرد :" ببين چقدر خشك است . با همين دستها كه هميشه هم درد ميكند در خانههاي مردم لباس ميشويم".
لحظهاي مكث ميكند و بعد ميگويد : خانم! ما هميشه صبحانه ميخوريم . هم صبح ، هم ظهر و هم شب . غذاي ما فقط شده نان خالي و چاي . نه بخاري داريم و نه نفت . پسرها هيزم جمع ميكنند ، توي منقل ميريزيم و كمي گرم ميشويم . ميوه ما فقط هويج و شلغم است." اين را كه ميگويد ، فوزيه به ميان حرفهايش ميدود كه " خوش به حال تان كه وضع تان اين قدر خوب است ، ما سال هاست همان هويج و شلغم را هم نخورده ايم . ما بعضي از شب ها همان نان خالي هم گيرمان نميايد و سر گرسنه بر زمين ميگذاريم چه برسد به هويج وشلغم."
زهرا:نمونه ديگر
تازه رگبار تند باران تمام شده كه به محله" پل رگينه" هرات ميرسم . از اتومبيل كه پياده ميشوم ، يك جوان افغاني مدتي با تعجب نگاهم ميكند و بعد ميگويد : كجا ميخواهيد برويد، در گل فرو ميرويد و يك قدم هم نميتوانيد برداريد." ميگويم:" مهم نيست ، حداكثر اين كه خودمان گلي ميشويم و لباسهاي مان كثيف ." ميگويد :" نه! فقط اينها نيست ."
اين بار سراغ زهراي ۲۵ ساله ، زن ايراني و شوهر افغاني ۶۰ سالهاش را ميگيرم. نشاني پيچ در پيچ چند خيابان و كوچه را ميدهد و ما به راه مي افتيم . خيابانها و كوچههايي كه راه رفتن در آن اصلا ساده نيست . با هرقدم برداشتن مقدار زيادي گل و لاي به كفشهايم ميچسبد و در هر چند قدم هم به ميزانش افزوده ميشود.
... يكهو پاهايم به زمين ميچسبد و هر چه تلاش ميكنم نميتوانم پايم را از زمين بلند كنم . دستم را محكم روي ديوار يكي از خانهها ميگذارم و با فشار زياد سعي ميكنم ، خودم را از اين وضع نجات دهم . اما نميتوانم. پاهايم بدجوري در ميان انبوه گل و لاي محبوس شده ... عاجزانه به اطراف نگاه ميكنم شايد كه كسي به كمكم بيايد. اما كسي حواسش به من نيست.
دوباره از ديوار كمك ميگيرم و بالاخره يكي از پاهايم را به سختي از توي گلها بيرون ميكشم .آن قدر گل به كفشهايم چسبيده كه چيزي از كفشهايم را نميبينم. با هر مصيبتي آن يكي را هم بيرون ميكشم. پاهايم ديگر محبوس نيست ، اما با اين همه گل ولاي ، كفش هايم آنقدر سنگين شده كه به سختي ميتوانم قدم بردارم.
چند نفر آن جلوتر توي گل فرو رفتهاند. صداي جوان افغاني توي مغزم ميپيچد كه" توي گل فرو ميرويد و نميتوانيد قدم از قدم برداريد." حالا معناي حرفش را ميفهمم . من هيچ وقت تصوري از باتلاق گل نداشتم و چه سادهدلانه با او گفتم كه مهم نيست . حداكثر لباسهايم گلي ميشود." به سختي گام بر ميدارم . يك دستم را به ديوار گرفتهام و پاهايم را با زور زياد و با چند كيلو گل با خودم مي كشانم .
در همين محله زهرا را ديدم ، يازده ساله بود كه پدرش او را به يك مرد ۴۷ ساله افغاني شوهر داد:" پدرم از بي پولي و فقر زياد بود كه اين بلا را بر سر من آورد ، ميخواست از نان خورهايش كم شود. من آنقدر كم سن وسال بودم كه اصلا نميفهميدم شوهر يعني چه ؟ پدرم هم هيچ سوالي نپرسيد و من را به او داد. شوهرم هم در برابر ازدواج با من صد هزار تومان به پدرم داد. چند سال اول در همان تربت جام زندگي كرديم و الان ده سال است كه به هرات آمدهايم."
تربت جام كمي ان سوي مرز ايران است و فاصله زيادي با اين شهر ندارد. اما زهرا در تمام ده سال گذشته فقط يك بار توانسته به زادگاهش سفر و ديداري با خانواده اش تازه كند:" نه پول كرايه ماشين دارم و نه پول گرفتن ويزا براي بچهها . من حتي پولي ندارم كه به مادر بيچارهام تلفن بزنم . از آخرين باري كه با مادرم تلفني صحبت كردهام چهار- پنج سال ميگذرد."
خانه كوچك شان عبارت از يك اتاق است ، با ديوارهايي كاهگلي . اتاقي كه در ورودي ندارد و يك نايلون سفيد كه با چند ميخ به ديوار كوبيده شده ، نقش در را بازي ميكند. روي نمد پاره پارهاي كه كف پوش اتاق است، جابجا ميشوم. سرما آنقدر غير قابل تحمل شده كه خودكار را به سختي توي انگشت هايم نگه داشتهام. چرا در اين خانه چيزي براي گرما بخشيدن وجود ندارد. نه يك بخاري و يا يك چراغ ؟ و نه حتي يك كرسي كوچك ذغالي؟
زهرا ميگويد:" تا چند روز پيش وسط اتاق كرسي گذاشته بوديم. اما ذغال تمام شد و پول نداشتيم كه دوباره ذغال بخريم . تازهگيها كارمندان يك شركت ايراني يك چراغ والور كوچك به ما داده اند، اما نفت نداريم كه روشنش كنيم." مي گويم:" زهرا ! چطور اين سرما را طاقت ميآوريد؟ شب ها كه هوا سردتر ميشود، چه ميكنيد؟" مي گويد:" پتو مياندازيم رويمان . هم شب و هم روز . پنج نفريم اما چهار تا پتو داريم . بيشتر شبها تا صبح از سرما ميلرزيم و خواب مان نميبرد."
نوزاد چهار ماهه زهرا گوشه اتاق افتاده و يكريز جيغ ميزند.به چهره رنگ پريده نوزادش كه نگاه ميكنم، ميگويد:" بيچاره از گرسنگي جيغ ميزند. خودم كه شير ندارم يه او بدهم . همان چند روز اول بعد از زايمان، شيرم خشك شد. چيزي نميخوردم كه شير داشته باشم . پولي هم در بساط نداريم كه برايش شير خشك بخرم . فقط چاي و آب جوش به او ميدهم . طفلك جان ندارد، ببين چقدر لاغر و زرد است." بچه يك ريز از گرسنگي گريه ميكند . مادر با نگراني نگاهش ميكند . همينطور پدر شصت سالهاش كه خودش را دريك پتوي قهوهاي افغاني پيچانده.
وقتي از پيرمرد در باره شغلش ميپرسم ، همسر 25 سالهاش به جاي او جواب ميدهد: " چه شغلي ؟ در هرات براي جوانها كار پيدا نميشود، چه برسد براي پيرمردهايي مثل او . رنگش را ببينيد، از زور سرما حال ندارد از خانه بيرون برود. تمام پائيز و زمستان همينطور گوشه اتاق مينشيند. بهار و تابستان بعضي وقتها ميرود كارگري." صداي گريه نوزاد حالا ديگر قطع شده، آنقدر جيغ زد كه از رمق افتاد.
نفسهايش تند و بلند است . سينهاش خس خس ميكند و بيمار و رنجور به نظر ميآيد. مي گويم: "زهرا ! بچه بيمار است. نه؟ هيچ وقت او را به پزشك نشان داده اي؟" ميگويد:" بله .تازهگيها بردمش كلينيك ايرانيها ... و با عجله از زير نمد نسخهاي را ميكشد بيرون و به دستم ميدهد :" اين هم دواهايش. اما پول نداشتم كه بخرم ."...(roozonline)