تعداد بازدید: 2849

توصیه به دیگران 1

پنجشنبه 6 مهر 1385-0:0

بيكار و گرسنه

نگاهي به بحران در كارخانه هاي نساجي قائم شهر(اسماعيل محمد ولی )


من به كابوس قائم شهر پا گذاشته‌‏ام. لازم نيست پی آدرسی را بگيرم يا در خانه‌‏ای را بكوبم. توی خيابان، تك تك رهگذران از نمونه‌‏هايی هستند كه در شهری معمولی و اوضاعی عادی بايد مدتها به دنبالشان گشت. قائمشهر، شهر كارگران صنعتی است. آنها طی ساليان به دور كارخانجات نساجی سقفی برای زندگی زدند و اينجا "شهر" شد. سه نسل از كارگرانِ ماهر نساجی (تكنسين) هر صبح با صدای سوت كارخانه كه در تمام شهر می‌‏پيچيد، از خواب بيدار می‌‏شدند و حالا كه ديگر، دمِ صبح صدايی از كارخانه‌‏ها به گوش نمی‌‏رسد، مردم در ادامه كابوسشان زندگی می‌‏كنند و شايد به اين طريق زجر بيكاری و گرسنگی و آوارگی و ويرانگرتر از همه، درد فرزندانشان را تاب می‌‏آورند .

 

پيرمرد می‌‏گفت: «می بينم كه دخترم پنهانی كجا می‌‏رود. چه كنم وقتی نمی‌‏توانم حتی شكمش را سير كنم...؟ خدا می‌‏داند كه گناه نيست اگر هم او را بسوزانم و هم خودم را.» به خاطرم می‌‏آيد كه بدن آدم مواد سوختنی زياد دارد. به گمانم بدن كارگران قائمشهر بسيار زياد. جرقه‌‏ای می‌‏خواهد .
---
يكم: كنار خيابانی در شهرك "يثرب" می‌‏ايستيم. از نمای همشكل خانه‌‏ها پيداست كه در شهركی سازمانی هستيم. راهنمای من كه خود از كارگران بازخريد شده نساجی است كاميون‌‏ها و تاكسی‌‏هايی كه در مقابل خانه‌‏ها پارك شده‌‏اند را نشان می‌‏دهد و می‌‏گويد «كارگرها توی اين چهارسال بيكاری خانه‌‏هايشان را به اينها فروخته‌‏اند .»

از ماشين پياده می‌‏شوم و در پياده‌‏رو به مرد ميانه سالی بر می‌‏خورم كه پانزده سال در كارخانه شماره يك نساجی قائمشهر كار كرده و دست آخر سابقه خدمتش را به چهار ـ پنج ميليون تومان فروخته و آمده است بيرون؛ «چهار سال پيش مديران كارخانه هر روز ما را در نمازخانه جمع می‌‏كردند و می‌‏گفتند: حالا اگر برويد لااقل يك پولی گيرتان می‌‏آيد اما دو ماه بعد ديگر پولی نمی‌‏ماند تا بازخريدتان كنيم. ما را می‌‏ترساندند. سه ماه سه ماه حقوق نمی‌‏دادند. حتی وعده و وعيد می‌‏دادند كه طرح نوسازی صنايع به زودی اجرا می‌‏شود و سر يك سال همه شما برمی‌‏گرديد سر كار سابقتان. من فكر كردم اين پول را می‌‏گيرم و يك كاسبی راه می‌‏اندازم... بی‌‏سوادم، تجربه كار آزاد را هم نداشتم. هميشه كارم توی كارخانه بود و يك حقوق بخور و نميری آخر ماه می‌‏گرفتم. پول بازخريدی ام تمام و كمال توی بازار سوخت و بدهی بالا آوردم. مجبور شدم خانه‌‏ام را بفروشم و همين‌‏جا توی خانه خودم مستاجر شوم .»

همين كه او شروع می‌‏كند به حرف زدن آرام آرام كارگران دورمان حلقه می‌‏زنند؛ «بگو مديرعامل خودش گفت يك سال ديگر همه‌‏تان را برمی‌‏گردانيم سركار... حالا چهار سال گذشته می‌‏گويند چشمتان كور. چرا بازخريد شديد؟» يكی ديگر می‌‏گويد «تهديدمان كردند... اينها را گفتی؟ تهديد كردند اگر نرويم بدون پول بازخريدی، اخراجمان می‌‏كنند .»

می‌‏گويم چهارسال است كه از كارخانه بازخريد شده‌‏ايد. چطور سراغ كار ديگری نرفتيد يا سابقه بيمه‌‏تان را تكميل نكرديد؟ يكی از كارگران كه بيست سال سابقه كار در كارخانه شماره يك نساجی دارد می‌‏گويد" من از شانزده سالگی كه پدرم مرد به جای او به سركار آمدم و هر ماه حق بيمه دادم. حالا در چهل سالگی كه به من كار ديگری نم‏يدهند تا بيمه‌‏ام كنند. كی حاضر است من چهل ساله را استخدام كند كه سابقه بيمه‌‏ام تكميل شود؟ می روم عملگی سر ساختمان‌‏ها... يكی ديگر از كارگران كه هجده سال در كارخانه شماره سه نساجی كار كرده می‌‏گويد: «صبح زود ميرويم دور ميدان برای كارگری ساختمان... شايد در هفته دو روز كار گيرم بيايد.» می‌‏گويم « اينطور اگر خوش شانس باشيد شايد هفته‌‏ای ده هزارتومان دربياوريد. چطور زندگی می‌‏كنيد؟ » همان كارگر می‌‏گويد «پول نان زن و بچه ام هم نمی‌‏شود. من چهار تا بچه دارم كه سه تايشان محصل‌‏اند. بزرگ شده اند، قد كشيده‌‏اند. خجالت می‌‏كشند روپوش‌‏ها و مانتوهای مدرسه‌‏ی سه ـ چهار سال پيش را بپوشند. كفش و لباس معمولی هم كه تكليفش روشن است .»

زن ميان سالی كمی آن‌‏سوتر كنار شوهرش ايستاده. ابتدا آرام اما همينكه توجه من را می‌‏بيند با شرم می‌‏گويد «پنجشنبه غروب‌‏ها ميروم ميدان ميوه و تره بار سبزی‌‏ها و ميوه‌‏های لهيده و گنديده را جمع می‌‏كنم و می‌‏آورم برای بچه‌‏هايم... بچه‌‏ند. چه می فهمند نداری يعنی چی؟» شوهرش چشم غره ميرود تا ساكتش كند. توجه زن را به همسايه‌‏ها كه دورتادور ايستاده اند جلب می‌‏كند. يكی از همين همسايه‌‏ها می‌‏گويد «چه كارش داری آقا رحيم؟ مگر زن من چه كار می كند؟ هر پنجشنبه آخرشب ميرود بازار روز ميوه جمع می‌‏كند. همه ما مثل هميم.» "آقا رحيم" می گويد «اين حرفها گفتن ندارد.» به من می‌‏گويد «بنويس من كه بيست سال توی كارخانه كار كردم چرا حالا بايد لنگ نان شبم باشم و از روی زن و بچه ام خجالت بكشم؟ »

كارگرها راه می دهند كه يكی از همكارانشان جلو بيايد. او بيست سال در كارخانه شماره دو نساجی كار كرده و پس از بازخريدی و عدم تمديد اعتبار بيمه‌‏اش با بيماری دخترش مواجه شده: «يك دختر شانزده ساله دارم. كمردرد دارد. نمی‌‏دانيم از چيست… دكترها می‌‏گويند بايد آزمايشات دقيق انجام بدهد اما اين كارها هزينه دارد و من با پول عملگی شكم پنج تا بچه ام را هم نمی‌‏توانم سير كنم. پول ندارم معالجه اش كنم. بردمش دكتر و پنج ـ شش هزارتومان ويزيت دادم. گفتند بايد برود "ام آر آی” اما ندارم. شب و روز به پشت افتاده. پاهايش اختيار بدنش نيست... شب و نصف شب دردش كه شروع می‌‏شود گريه ميكند "بابا من را ببر دكتر." ميروم توی حياط می‌‏نشينم كه صدايش را نشنوم... با كدام پول ببرمش؟ از كی قرض بگيرم؟ از همسايه‌‏ام كه وضعش از من بدتر است؟ بياييد خانه ما را ببينيد. يك پتو انداختيم و رويش نشستيم. هرچه داشتم در اين چهار سال بيكاری فروختم. خانه‌‏ام را هم فروختم و آمدم چند كوچه بالاتر مستاجری. به صاحبخانه‌‏ام گفته‌‏ام كه پول اجاره خانه‌‏های عقب افتاده را از روی پول پيش خانه كم كند و باقی‌‏اش را بدهد كه يك‌‏جور اين بچه را درمان كنم. بعدش كجا آواره شويم خداعالم است .»

كارگر ديگری كه شانزده سال در كارخانه شماره دو نساجی كار كرده می‌‏گويد: «پسر دوازده‌‏ساله‌‏ام پارسال افتاد و دستش شكست. دكتر برايش گچ گرفت اما استخوان بچه ام بد جوش خورد... حالا می‌‏گويند بايد دكتر متخصص دست بچه را عمل كند كه آن هم پانصد هزارتومان خرج دارد. اگر مسئولين چنين اتفاقی برايشان بيافتد... هاشمی، خاتمی، احمدی‌‏نژاد يا هركسی كه الان هست به فكر دوا و درمانش نيستند؟ ببينيد من چه دلی دارم كه جلوی چشمم دست بچه‌‏ام دارد برای همه عمر فلج می شود و به خاطر پانصد هزارتومان نميتوانم... يا همين همسايه‌‏ام. شب تا صبح دخترش از درد به خودش می‌‏پيچد. ديوار به ديواريم. انگار توی خانه ما ضجه می‌‏زند .»
كارگر ديگری در حلقه چهارم ـ پنجمی كه دور من شكل گرفته سعی ميكند با فرياد چيزی بگويد. راه می‌‏دهند كه بيايد جلوتر: «اينهمه كه می‌‏گويند مهرورزی و عدالت اجتماعی و كمك به بندگان خدا… من مانده ام كه كدام بندگان خدا. مگر من بنده خدا نيستم؟ همكار من بعد از يك عمر جان كندن و حق بيمه و ماليات دادن بنده خدا نيست اما اگر يك اتفاقی در يك كشوری آن سر دنيا بيافتد مردمش می‌‏شوند بنده خدا و كمك می‌‏كنند مشكلشان حل شود؟ اين عدالت اجتماعی پس كجا بايد برقرار شود؟ عدالت اجتماعی همين است. كدام مهرورزی؟ هركس از راه ميرسد و هرچه به دهانش می‌‏آيد برای يك مشت عين خودش ميگويد و به به و چه چه تحويل می‌‏گيرد. پس چرا من پيش هر مسئولی ميروم به من جواب نمی‌‏دهند و می‌‏گويند كه به ما مربوط نيست؟ اين بعنی مهرورزی؟ پيش استاندار رفتم. فرماندار و خيلی از مقامات شهر رفتم ...»

كارگر ديگری می‌‏گويد «خيال می‌‏كنند ما گدائيم. وعده و وعيد صندوق قرض‌‏الحسنه و وام می‌‏دهند... وام مهررضا و فلان و بيصار. وام برای خودشان خوب است كه بگيرند و بخورند و راست راست راه بروند و شعار بدهند. ما كار ميخواهيم. شغل ميخواهيم. ما اگر كار داشته باشيم از زور بازويمان خرجمان را درمی‌‏آوريم و به هر حقوق بخور و نميری راضی هستيم. چرا بيست هزار كارگر را از كارخانه انداختند بيرون؟ انداختند بيرون كه بيايند دستشان را مثل گداها دراز كنند و از اينها وام بگيرند؟ نساجی را تكه تكه كردند. كوچك كردند و حالا فقط سيصد ـ چهارصدتا كارگر را نگه داشته‌‏اند اما آنها را هم مثل ما تحت فشار گذاشته‌‏اند و بهشان حقوق نمی‌‏دهند تا بروند و از اساس كارخانه را خراب كنند. هر روز هم اسم كارخانه را عوض می‌‏كنند تا كارگران اميدی به بازگشت به كار نداشته باشند. يك روز تابلو ميزنند "طبرستان" يك روز تابلو "سايپا" را ميزنند و خودشان هم نمی‌‏دانند كه می‌‏خواهند با اين كارخانه چه كار كنند. امروز تابلواش را می‌‏كنند و فردا باز يك تابلو ديگر نصب می كنند.. همه كاری ميكنند غير از راه‌‏اندازی كارخانه. همين حالا برويد يك پارچه فروشی در خودِ قائم شهر كه يك روزی به همه ايران پارچه می‌‏فرستاد. يك نمونه پارچه ايرانی هم پيدا نمی‌‏كنيد. همه وارداتی است. اينها چرا به جای واردات كارخانه را راه نمی‌‏اندازند؟ حتما آقايانی كه توی تهران نشسته‌‏اند يك نفعی از اين واردات می‌‏برند .»

زنی كه كنار شوهرش ايستاده بود از ميان جمع زن ديگری را نشان می‌‏دهد. «شما چرا حرف نميزنی؟ مگر شوهرت تو و بچه‌‏هايش را نگذاشته و رفته؟» زن از اين خطاب نامنتظره جا می‌‏خورد. با لكنت شروع می‌‏كند «بيست و يكسال توی نساجی شماره دو كار كرد بعد بازخريد شد و يك پولی بهش دادند. همان پول را كم كم خورديم و هی گفتيم امروز كارخانه راه می‌‏افتد و فردا راه می‌‏افتد... پارسال دم عيد يك ميليون تومان از پول مانده بود. برداشت و گفت ميروم تهران برای كار. رفت و از آن موقع به بعد هيچ خبری ازش نشد. نمی‌‏دانيم زنده اس يا مرده. من ماندم و چهار تا دختر دم بخت...» به گريه می‌‏افتد و به سختی از ميان جمع خودش را رد می‌‏كند. يكی از كارگرها آهسته ميگويد «چهارتا دختر جوان... از هفده سال دارد تا بيست و دو سال. ديروز همينجا داشت خودش را ميزد كه دختر كوچكم دو شب است كه خانه نيامده و به ما ميگفت برويم دنبالش. من نمی‌‏توانم همه چيز را بگويم ...»

دوم: توی شهر كه گشت می‌‏زديم به نظرم آمد اينهمه بنگاه معاملات ملكی برای يك شهر "صرفا توريستی” هم زياد است. اين دلالان در يك شهر كارگری چه كار می كنند؟
صاحب بنگاه معاملات ملكی پشت ميزش نشسته بود و با تلفن حرف می زد. منتظر ايستادم. همراهم كمی پس از من وارد شد و يكی از آشنايانش را در رديف صندلی‌‏های انتهای بنگاه ديد. به طرف او رفت و ايستاد به سلام و عليك. دلال كه كارش با تلفن تمام شد گفتم كه برای چه كاری به قائمشهر آمده ام و سئوالم را پرسيدم «بعد از تعطيلی نساجی وضعيت فروش مسكن چه تغييری كرده؟ از مشتريانتان كارگری را می‌‏شناسيد كه به خاطر از دست دادن شغل حاضر باشد خانه‌‏اش را ارزان بفروشد؟» سردستی و بی‌‏حوصله جواب داد «نه آقا. من خبر ندارم. بفرماييد بيرون» بيش از من انگار خودش از لحن و كلامش يكه خورد و آرامتر ــ شايد برای جبران ــ مثلاينكه كه نگران تلف شدن وقت من باشد ادامه داد «شما بايد تشريف ببريد در خيابان روبروی كارخانه گونی بافی. آن طرف ها از اينجور موردها زياد پيدا می‌‏شود. چندتا بنگاه هم آنجا هست.» داشتم می‌‏رفتم بيرون و به همراهم اشاره كردم كه بيايد. هنوز در كار احوالپرسی بود. وقتی آمد گفتم كه اينجا چنين موردی سراغ ندارند و برويم جای ديگر. گفت «چطور ممكن است؟ همكار من همين الان توی بنگاه نشسته و با خريدار خانه اش قرار دارد.» ناگهان همه چيز روشن شد. مرد دلال كه تازه فهميده بود همشهرياش راهنمای من است برای توجيه نك و ناله‌‏ای كرد و توضيحاتی داد كه نشنيديم. راهنما همكارش را صدا زد و با هم به بيرون از بنگاه رفتيم .

مردی كه برای فروش خانه اش آمده بود، بعد از بيست و يك سال كار كردن در نساجی شماره دو قائم‌‏شهر، تحت فشار مديرانش به اجبار زير برگه بازخريدی اش را امضا كرده بود و اينك او بود كه در آستانه چهل و پنج سالگی، با بيست و يك سال سابقه بی‌‏ثمر بيمه تامين اجتماعی به كارگر ساده ساختمانی بدل شده بود. پرسيدم: «بعد از چهارسال بيكاری چرا حالا به فكر فروش خانه‌‏ات افتادی؟» با مكث و ترديد حرف می‌‏زند... انگار كه بغض راه گلويش را گرفته باشد «گرفتاری، پسرم...» همكارش كه بهت من را می‌‏بيند می‌‏گويد: «دور از جان، هم سن شماست.» دست می‌‏گذارد روی شانه‌‏ی مرد و دلدارياش می‌‏دهد: «شفا می‌‏دهد به حق ابوالفضل.» مرد برای انكار بغضش سمت ديگری را نگاه ميكند و همكارش رو به من می‌‏گويد: «بعد از دانشگاه رفت سربازی و هنوز يك ماه از پايان خدمتش نگذشته بود كه فهميدند مريض است. "مريضی بد". هر بار شيمی درمانی اش هشتصدهزارتومان خرج دارد.» مرد بی آنكه روبرگرداند، بی حواس و پراكنده خاطر مثل اينكه با هوا حرف بزند می‌‏گويد «فقط شيمی درمانی نيست كه... كلی داروی ديگر... اصلا بايد بستری شود. سه ميليون تومان به مردم بدهكارم. ماهی صدهزارتومان قسط وام دارم. همين يك خانه مانده بود. ديروز يكی از نزول خورها جلوی زن و بچه گرفتم به باد كتك... كلافه‌‏ام. صبحی آمدم بنگاه و گفتم هرچقدر می‌‏خرند بفروش. نامرد به نصف قيمت می‌‏خواهد بفروشد... زن و بچه‌‏ام را به خاطر هفت ميليون تومان دارم آواره می‌‏كنم» دستش را می‌‏گذارد روی صورتش. ديگر كار از كار گذشته شانه‌‏هايش ميلرزند «بچه‌‏م جلوی چشمم ...»

نمی‌‏دانم در اين موقعيت بايد چه كار كنم. مثل دلقك‌‏ها دستگاه ضبط صدا را بالا گرفته‌‏ام و مجسمه‌‏وار به زمين خيره شده‌‏ام. چند دقيقه‌‏ای می‌‏گذرد و هيچكدام از ما حرفی نمی‌‏زنيم مگر راهنما كه هرازگاهی با خودش می‌‏گويد: «درست می‌‏شود انشاالله !»

مرد دلال بيرون می‌‏آيد و با داد و هوار می‌‏گويد: «بنده خدا ده دقيقه است كه آمده» متوجه آمدنش نشده بوديم. اين "بنده خدا" را از پشت شيشه بنگاه می‌‏بينم. هرگز هيچ دو برادری تا اين حد به هم شبيه نبوده‌‏اند كه دلال و خريدار! همراهم می‌‏گويد «می‌‏بينی؟ برادرش را آورده كه دوتايی خانه را از چنگ اين بيچاره دربياورند... اگر می‌‏توانست چندماه صبر كند پانزده ميليون می‌‏فروخت .»
 
سوم: كنار يكی از كوچه‌‏های روستای "تلوك" ديديمش. پاچه‌‏های شلوارش را بالازده بود و داشت بی توجه به ما می‌‏گذشت. پيدا بود از شاليزار می‌‏آيد. برايش دست تكان داديم كه بايستد. می‌‏گفت بيست و دو سال در نساجی شماره دو كار كرده و بعد از بازخريدی همه پولش را به اضافه پول خانه‌‏اش خرج ازدواج چهار تا از فرزندانش كرده و حالا او مانده و خانه‌‏ای اجاره‌‏ای و سه فرزند ديگر كه همگی دخترند .

می‌‏گويد «ديگر چيزی از ما باقی نمانده. كارخانه كه خوابيد، همه شهر خوابيد.» او بسيار ديرتر از همشهريانش جذب نساجی شده بود «تا سی سالگی كشاورزی می كردم. بعد همه زمين‌‏هايم را فروختم و در شهر خانه خريدم و كارگر نساجی شدم. بعد از بيست و دو سال گفتند خوش‌‏آمدی. بيرونم كردند.» در مورد كاری كه حالا در سن پنجاه و هشت سالگی انجام می‌‏دهد سئوال می‌‏كنم «توی زمين‌‏های مردم كارگری می‌‏كنم... با اين سن مجبورم توی زمين‌‏های مردم كار كنم. تازه آنها هم دلشان به رحم كه می‌‏آيد هر هفته دو سه روز به من كار می‌‏دهند. روزی چهار هزارتومان .»
از اوضاع زندگی اش سئوال می‌‏كنم «دلم آنقدر از درد پر است كه نمی‌‏دانم چطور بگويم... دخترم دانشجوی دانشگاه آزاد است. هر روز می رود سوادكوه. روزی سه هزارتومان كرايه ماشين دارد. در اين دوسالی كه دانشجو شده من حتی نتوانستم كرايه ماشينش را بدهم چه رسد به شهريه... نمی‌‏دانم از كجا...؟» خودش را كنترل می‌‏كند. آهسته‌‏تر، حرف‌‏های پراكنده‌‏ای ميزند اما تاب نمی‌‏آورد «می‌‏بينم كه دخترم پنهانی كجا ميرود. چه كنم وقتی نميتوانم حتی شكمش را سير كنم...؟ خدا ميداند كه گناه نيست اگر هم او را بسوزانم و هم خودم را.» به گريه می‌‏افتد «اين درد را به كی بگويم؟ به من ميگويد تو نمی‌‏توانی شكم من را سير كنی... من چطور از او انتظار نجابت داشته باشم؟ »
چندين بار صدای ضبط شده‌‏اش را می‌‏شنوم تا كلمات را از ميان گريه‌‏اش تشخيص بدهم: «من می‌‏دانم. گفته‌‏اند. ديده‌‏ام. دخترم سوار ماشين… دختر من! می‌‏برندش بيرون ازش استفاده می‌‏كنند. اين برای چيست؟ برای فقر است. دانشجويان را يك آدم همسن خودت می‌‏برد و ازش استفاده می‌‏كند. اين وقتی شكمش گرسنه است من بهش چه بگويم؟ وقتی اينها كارم را از من می‌‏گيرند يعنی می‌‏خواهند دختر من كه يك عمر كارگری كرده ام به لجن كشيده شود. وقتی داريم توی لجن زندگی می‌‏كنيم معلوم است پای من هم گير می‌‏افتد. اينطوری است كه جامعه ما می‌‏شود لجن‌‏زار و دختر من می شود همه كاره. حالا فلان حاج‌‏آقا كه ميرود بالای منبر می گويد دليل فساد فلان است و فلان است؛ اما من كه دارم توی اين لجن زندگی می‌‏كنم می‌‏بينم همه اينها به دليل نداشتنم است. نداری. بيكاری. كی بايد جواب بدهد؟ !»

او تنها كسی است كه با شهامت در مورد اعتراضات كارگری چند سال پيش قائمشهر سخن می‌‏گويد: «ما برای اعتراض به وضعمان به فرمانداری قائمشهر رفته بوديم كه ناگهان ديديم نيروی انتظامی و ضد شورش آمدند و برای ترساندن ما رگبار هوايی بستند. بعد ماشين‌‏های ارتشی آمدند و با يك "تورهای” مخصوصی ما را مثل حيوان جمع كردند و تحويل دادند. چرا؟ من رفته بودم كه بگويم نان ندارم. كه زن و بچه ام گرسنه‌‏اند. من كه بی‌‏سوادم جريانات سياسی چه می‌‏فهمم چيست؟ من با يك عمر كارگری عامل بيگانه‌‏ام؟ می‌‏خواهم براندازی كنم؟! من ميگويم نان ندارم آنها مثل حيوان

می‌‏اندازندم داخل تور .»

حرف‌‏هايش هنوز تمام نشده بود. دائم می‌‏گفت و ترجيع‌‏بندش اضافه می‌‏كرد «اينها را كه بنويسی فايده‌‏ای به حال ما دارد؟» جواب نمی‌‏دادم. جوابی نداشتم كه بدهم. كلمات چطور می‌‏توانند درد يك شهر را منعكس كنند؟ از كلمات من كاری ساخته نيست.(peiknet)



    ©2013 APG.ir