تعداد بازدید: 5719

توصیه به دیگران 1

پنجشنبه 8 مهر 1395-10:3

مروری بر خاطرات تابستان های قدیم دکتر علی کریمی مله

ملاقات با خاطره ها

عضو هیئت علمی دانشگاه مازندران: تمام اوقات فراغت من در تابستان، برای نگهداری از گله و تهیه خوراک دام صرف می شد/ تابستان سال 62 که به پیشنهاد دوستی در دانشگاه امام صادق کنکور دادم و وارد آن جا شدم، یکی از ماندگارترین تابستان هایم است که مسیر زندگی ام را تغییر داد.


مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، کلثوم فلاحی: دکتر علی کریمی مله، عضو هیات علمی دانشگاه مازندران و پایه گذار رشته علوم سیاسی در این دانشگاه است. برای ما جالب بود بدانیم این نخبه علمی، تابستان های ایام کودکی را چگونه سپری کرد. دکتر کریمی مله در فضایی ساده و صمیمی به شکل صادقانه، خاطرات دوران کودکی خود را برای ویژه نامه تابستان شاد ساری بازگو کرد. خواندن خاطرات این استاد دانشگاه از تابستان های دور، خالی از لطف نیست.

او در ابتدا گفت: شادی های قرن 21 با شادی های ربع آخر قرن بیستم، تفاوت های خیلی جدی دارد، تفاوت هایی که در محیط رشد و پرورش، امکانات ارتباطی و تفریحی اوقات فراغت نوجوانان و جوانان آن ایام و این روزگار وجود دارد. اینک مرور خاطرات این استاد برجسته دانشگاه:

* چوپانی و بازی با همسالان

متولد سال 44 هستم. نخستین تابستانی که مربوط به دوران کلاس اول ابتدایی ام است مربوط به سال 49-50 می شود. تابستان های دوران ابتدایی من همراه با کمک کردن به پدرم بود، چون پدرم کشاورز و چوپان بود و نگهداری از گوسفندان را بر عهده داشت. تمام اوقات فراغت من در تابستان، برای نگهداری از گله و تهیه خوراک دام صرف شد.

در کنار اینها، چند نفری بودیم که به اندازه امکانات روستای مان -سیدابوصالح قائم شهر- با همدیگر بازی می کردیم؛ فوتبال با توپ پلاستیکی، شنا در همان رودخانه هایی که گوسفندان را در کنار آن نگه می داشتیم، وسط کا(بازی) و مانند این ها.  معمولا ساعت 3 تا 7 بعدازظهر جای مناسبی را برای شنا پیدا می کردیم.

*قرآن خوانی های 9 سالگی

سال سوم ابتدایی بودم و در روستای ما روحانی اهل فضلی، برای بچه ها، کلاس قرآن برگزار می کرد. من چون به پدرم در کار کمک می کردم نمی توانستم در این کلاس ها شرکت کنم.

روزی این روحانی به سمت آغل پدرم آمد، موقع اذان مغرب بود، به پدرم گفت اجازه بده علی بیاید و در کلاس قرآن شرکت کند. پدرم گفت علی تنها کمک کار من است. برای پدرم مقدور نبود من را به کلاس بفرستد و بر من هم به اعتبار اینکه دانش آموز درس خوانی بودم، سخت می گذشت که هم دوره ای هایم به کلاس قران بروند و من نمی توانستم در آن کلاس ها شرکت کنم.

به یکی از همکلاسی هایم گفتم هرچه را در کلاس یاد می گیرد به من منتقل کند و با هم قرآن خواندن را تمرین می کردیم.

 آخر تابستان بود که روحانی محل، امتحان برگزار کرد و من هم در امتحان پایان دوره شرکت کردم و توانستم گواهی بگیرم، گواهی که تایید می کرد می توانیم قاری محل باشیم.



*باغبان در جالیز

تابستانی را به عنوان باغبان در باغ صیفی گذراندم. در دوران بچگی از صدای حیوانات وحشی می ترسیدم، فردی از اهالی محل برای اینکه بتواند من را از باغ فراری دهد و از صیفی های باغ برداشت کند، صدای حیوانات وحشی را درمی آورد. من یکی دوبار ترسیدم و فرار کردم اما دفعات بعدی متوجه شدم که حیوانی در کار نیست و آن فرد می خواست با فراری دادن من، از محصولات باغ بچیند.

* کار و فوتبال

اهالی محل دست به دست هم داده و زمین فوتبالی درست کرده بودند. آن تابستان بسیار گرم بود. تعدادی از بچه های روستا از صبح تا عصر کار می کردیم و عصر با زبان روزه به سمت این زمین فوتبال می رفتیم و بازی می کردیم. بعضی از بچه های روستا توان تهیه کفش پلاستیکی هم نداشتند و پابرهنه فوتبال بازی می کردند.

*گچ کاری در شهر

وقتی به دبیرستان رفتیم، گذران تابستان ما هم متفاوت شد. تابستان هر سال باید مخارج تحصیل سال آینده را تهیه می کردیم. علاوه بر خانه اجاره ای که در شهر داشتم باید هزینه تحصیل را هم خودم تهیه می کردم.

به واسطه یکی از دوستان به استاد گچ کار گرمساری معرفی شدم که مرد بسیار متدین و درستکاری بود و روابط من و این استاد گچ کار همچنان باقی مانده است. دو سال تابستان ها با این استاد گچ کار، کار کردم.

سال 60 بود که پشت استادیوم وطنی قائم شهر کار می کردیم. یک روز رفتم سرکار و دیدم استاد گچ کار نیامده است، به بازار نزدیک استادیوم رفتم که هم محلی هایم محصولات کشاورزی خود را در آنجا می فروختند. فصل انجیرپزان بود و از هم محلی ها سراغ درخت های انجیر روستا را گرفتم. خیلی انجیر دوست داشتم و وقتی فهمیدم انجیرهای روستا پخته اند به روستا رفتم و 10 روزی ماندم و دلی سیر انجیر خوردم و دوباره به شهر و سر کار برگشتم.



*آخرین تابستان جبهه

آخرین باری که به جبهه رفتم تابستان سال 67 بود، سال پذیرش قطعنامه. با هواپیما از مشهد به بوشهر رفتیم. اولین بار بود که گرمای تیرماه بوشهر را می دیدم و آن شب  از شدت گرما نتوانستیم تا صبح بخوابیم. صبح آن روز به سمت آغاجری رفتیم که خیلی گرم تر از بوشهر بود و از آنجا با اتوبوس به سمت خرمشهر رفتیم. پس از آن در پایگاه شکاری دزفول ساکن شدیم. یک هفته ای آنجا بودیم تا اینکه روند جنگ رو به اتمام رفت و ما برگشتیم.

*تابستان و کنکور

من وقتی دبیرستان بودم، دلم می خواست وارد حوزه علمیه شوم، اما دست سرنوشت مرا به به دانشگاه امام صادق(ع) و رشته علوم سیاسی کشاند.

تابستان سال 62 که به پیشنهاد دوستی در دانشگاه امام صادق کنکور دادم و وارد آن جا شدم، یکی از ماندگارترین تابستان هایم است که مسیر زندگی ام را تغییر داد.

* این گفت و گو در ویژه نامه شماره هفتم تابستان شاد ساری منتشر شد. برای دریافت نسخه پی دی اف این ویژه نامه اینجا را کلیک کنید.



©2013 APG.ir