زندگینامه من حاوی صد خاطره است
گفتگوی منتشر نشده ای را از شاعر پارسی گوی -سرهنگ نصرت الله زندی - انتشار داده ایم. در این گفتگو زنده یاد زندی ضمن خوانش برخی از اشعارش، از خاطرات جالب زندگی خود می گوید.
مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، محمدعلی تقی زاده پاسندی: این گفتگو 24 تیر ماه 1390 با جناب سرهنگ نصرت الله زندی انجام شد، کسی که در اعتلای فرهنگ و ادب و تاریخ مازندران و ایران نقش داشت و برای نختین بار در مازندنومه منتشر می شود.
مرحوم زندی در سال ١٣٠٥ خورشیدی در زنجان به دنیا آمد. پدرش یوسف سلطان زند، مردی نظامی بود. مادرش نیز از خانواده ای عالم خیز و دختر آقاشیخ موسی مجتهد و فرزندزاده آخوند ملاعلی قارپوزآبادی بود.
نصرت الله زندی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود گذراند. پدرش یوسف خان زند دل بسته وطن بود و فردوسی را پاس می داشت. از همین رو بود که از خود شاهنامه ای دست نویس با ٧٦ نقاشی رنگی به جای گذاشت.
او شعر می گفت، داستان می نوشت و در محافل ادبی ساری حضور داشت. از آثار او می توان به این موارد اشاره کرد: مرد جاویدان(١٣٤٦)، ایران نامه(١٣٧٦(، ایران بی غروب، خاطره ای از شهریور شوم ١٣٢٠، ٢١ شاخه گل تقدیم به قلبم، انجام مأموریتی بزرگ، نگرشی به زندگی زنده یاد جهان پهلوان تختی، دیوان قصاید و غزلیات(آماده چاپ)، حماسه های ملی و میهنی، سروده های زبان ناب پارسی، ٤٠٠ دوبیتی جناس، مناظره پدر و پسر، یکصد دوبیتی در ارزش هنر زن ومرد، پیدایش سه تار.
آخرین نوشته زنده یاد زندی متنی است با عنوان 'سراشیب زندگی' که مکتوب و منظوم است و در پایان تابستان 1394 نوشته شد، ولی فضایی پاییزی و زمستانی و در عین حال نگاهی مثبت و گرم به فرایند و مسیر زندگی دارد. این نوشتار چندی پیش در مجله هفت روز به چاپ رسید.
استاد نصرت الله زندی در صبحگاه 5 دی 1394 در ساری دیده از جهان فروبست و در ساری نیز به خاک سپرده شد.
در آغاز گفتگو اگر سخنی دارید، خوشحال می شویم بشنویم
زندی: اولا من سپاس بی کران خودم را به بارگاه فرمند و با شکوه دختر مقام خودم؛ خانم سمیرا خانم احسانی پیشکش می کنم. تا آن جایی که به یاد دارم از زمانی که همسر گرامی ایشان استاد مهندس تقی زاده را ملاقات کردم رشته مهر و محبت خانوادگی من با این جوان برومند، همچنین همسر گرامی ایشان یک رشته محکمی شد. من تشکر می کنم و خوشحالم از اینکه سرآغاز این مصاحبه را، این سخن را، با این چند سطر سروده خودم آغاز کنم :
به نام خداوند جان آفرین
زندگینامه من حاوی صد خاطره است
هریک از خاطره ها خود گرهی بر گره است
تلخ و شیرین پی هم پر ز فراز است و فرود
گه سوار است به زین، گاه پیاده به ره است
من چه بنویسم از این زندگی پر تب و تاب
که گهی تیغ و سپر، گاه کمند و زره است
آنچه گویم جُوی از خرمن این خاطره هاست
ور نه دانم همه زندگی ام خاطره است
از کودکی تان بگویید، از علاقه ها و خاطره هایی که مسیر زندگی تان را تغییر داده، دوست داریم یک چکیده از زندگی تان را ثبت کنیم
زندی: من سرهنگ بازنشسته نصرت الله زندی، متولد 1305 خورشیدی هستم. زادگاه من " زنگان" است. و در یک خانواده ای که از دودمان زندیه هستند چشم به دنیا گشودم. پدرم فرزند امیرمحمدخان زند؛ ایشان فرزند نجف خان زند، از دودمان بلافصل زندیه هستند که در زمان صدارت زنده یاد امیرکبیر، نجف خان زند والی زنجان شده و پشت اندر پشت اینها به حکومت رسیدند.
پدرم در زمان رضاشاه پهلوی یکی از افسران آن دوره بود. بعد از تولد من در زنگان، با خانواده به شهرستان همدان، از آنجا به کرمانشاه، کنگاور، انتقال پیدا کردیم و من دوران کودکی ام را آنجا گذراندم.
در شهریور شوم 1320 که کشور متجاوز روس و انگلیس از دو سوی به ایران ، در سال 1320 حرکت کردند و شهر ما را، زادگاه ما را اشغال کردند به زنجان برگشتیم و من مجددا تحصیلات ابتدایی خودم را در زنجان و بعد متوسطه را در دبیرستان پهلوی آن روزگاران زنجان طی کردم.
ششم ادبی را در دبیرستان فردوسی تبریز به پایان رساندم و در سال 1327 راهی دانشکده افسری شهربانی آن روزگاران شدم. در سال 1329 خورشیدی، دانشکده را به پایان رساندم و با درجه ستوان دومی وارد خدمت نیروی انتظامی شدم.
پس از مدتی که سمت فرماندهی گروهان دانشکده افسری پلیس را داشتم، به زادگاهم زنگان منتقل شدم و مدتی در آنجا به تحصیل و خدمت انتظامی پرداختم و در آن شهر بود که با همسر خودم خانم اشرفی اتحاد، پیمان زناشویی بستم و دارای یک فرزند شدم آنجا، به نام بیژن زندی.
بعد از مدتی راهی آذربایجان شدم. باید اضافه بکنم که یکی از آرزوهای من، دیدار ستاد فرماندهی بابک خرمدین بود. به این سردار بزرگ تاریخ ایران علاقه خاصی داشتم و روزگار، این وسایل را برای من فراهم کرد که من پس از ورود به تبریز به این فکر افتادم که به آرزوی دیرینه خودم برسم.
بعد شرایطی برای من فراهم کردند که رفتم از طریق کلیبر اردبیل، با مأمورین فرهنگ و هنر آن روزگاران در کوهپایه بلند سبلان، ستاد فرمادهی بابک را که دژ بسیار بسیار بلندی بود بر چکاد سبلان، آنجا را دیدار کردم.
وقتی بر روی تخته سنگی در کوهپایه ایستاده بودم، فکر می کردم که بابک زنده است و سربازان و فداییان خودش را بر علیه اعراب فرماندهی می کند، هدایت می کند. و صدای چکاچک شمشیرها و سم ستوران و اسبان بر روی تخته سنگها به گوشم می رسید. همین موجب شد که پس از بازگشت کتاب "بابک خرم دین" را نوشتم. و چاپ شد و همان موقع نایاب شد.
یکی از آرزوها هم این بود که خدمت شاعر پر آوازه ی ایران استاد شهریار برسم. این هم برآورده شد. هفته ای یکی دوبار خدمت ایشان می رسیدم و از محضر ایشان استفاده می کردم. ایشان هم آن روزگار من اشعار دست و پا شکسته ای می سرودم و ایشان آنها را تصحیح می کردند.
در آنجا بنده با سمت رئیس شهربانی تبریز که محل تمام سرهنگی بود ولی من درجه سرگردی داشتم مدتها مشغول خدمت بودم. بعدها در حوادث روزگاران خاطرات بسیار بسیار شکوهمندی من از خودم در حفظ امنیت و جلوگیری از خونریزی ها، اتفاقات گوناگون به جای گذاشتم.
خاطره ای از آن دوران دارید که مسیر زندگی شما را تغییر داده باشد؟
زندی: در ابتدا باید به یک قسمت از پرسش جنابعالی پاسخ بدهم و آن اینکه مسأله شعر و ادب و تاریخ در خانواده ما ارثی است. زنده یاد پدرم یکی از عاشقان پر و پا قرص شادروان استاد بزرگوار توس، فردوسی بزرگ بود.
من یادم هست که در شب های سرد زمستان پای کرسی می نشستیم، کودک بودیم و زنده یاد پدرم از داستان های شاهنامه شب ها برای ما تعریف می کرد و من یادداشت می کردم. گوش می دادم و به ذهنم می سپردم.
ایشان نقاش بسیار چیره دستی بود. از خودشان یک شاهنامه ی مصور با قی گذاشتند که 76 تابلو تخیلی کشیدند و شاهنامه را از شعر به صورت نثر برگرداندند که این کتاب در حد خودش کم نظیر است.
از سوی دیگر چون از طرف مادر، ما روحانی زاده هستیم، زنده یاد مادرم دختر آشیخ موسی مرحوم و ایشان، آشیخ موسی، پسر آشیخ حسن مرحوم، و آشیخ حسن فرزند آخوند ملاعلی قارپوزآبادی؛ یکی از اجله مجتهدان بزرگ دنیای اسلام بوده و هست.
این روحانیت در عروق ما جای گرفته، در نتیجه افراد خانواده من از دختر و پسر همه ادیب، همه شاعر، همه نویسنده هستند. بنده هم از همین محتوا ارثی بردم. علاقه داشتم به فردوسی و دنباله روی اشعار ایشان بودم و همیشه سعی می کردم اشعار حماسی و وطنی و ملی و میهنی را در واقع به کار بگیرم و در نتیجه اشعار زیادی در این مورد سرودم که یکی از آنها سیصد داستان است که این داستان ها را همه را به شعر کشیدم که در حد خودش بی نظیر است. نمی گویم کم نظیر، بی نظیر است. چرا که کسی تا به حال نتوانسته است سیصد داستان را یک جا به شعر دربیاورد.
اگر مایل هستید کمی از شعر های شما را بشنویم .
زندی: یکی از خصوصیاتم برای شعرگویی این است که وصیت زنده یاد شهریار را هم خواستم در مورد خودم اجرا کرده باشم. روزی که من از تبریز راهی تهران برای طی دوره دانشکده عالی می شدم برای دانشگاه، برای خداحافظی رفتم خدمت استاد شهریار. به من فرمودند فلانی، حالا که شما می خواهی بروی من یک نکته ای را به عنوان وصیت به شما یادآوری می کنم و آن اینکه شما کمتر دنبال این غزلسرایی و قصیده و اینها برو. یک چیزهایی را بگو، انتخاب کن که دیگران نگفته باشند. که مردم با ولع و علاقه مندی دنبال شعر تو باشند، وگرنه تو هرچی غزل بخواهی من گفته ام (خودش را می گفت) و هرچه من شهریار خواستم بگویم حافظ و سعدی و سنایی و غیره گفتند. پس تو سوژه هایی انتخاب کن که دیگران نگفته باشند.
من از همان روز این توصیه زنده یاد استاد شهریار را به کار بستم، در نتیجه من در حدود ده دفتر متفرقه در اشعار دارم، همه نوع شعر دارم و نوشته دارم. یکی از آنها که خیلی خیلی برای من و دیگران جالب است و خود شما شاید در انجمن[ادبی مازندران] از دهان من شنیده باشید سروده ها و نوشته هایی است که به زبان ناب پاسی است که در آنها یک واژه بیگانه من به کار نبردم.
البته در نوشته، در گفتار تا حدودی آسان است. مثلا زنده یاد سید احمد کسروی هم چند کتاب در این زمینه به زبان فارسی نوشته، اما به زبان فارسی بسیار بسیار دشوار است. آقایان شاعر خودشان می دانند که انسان به قافیه هایی برخورد می کند که اصلا فارسی ندارد ولی من به هر طریقی است هر راهی است پیدا کردم و آنها را به اصطلاح به شعر کشیدم. اول، یکی از اینها را برایتان می خوانم بعد اشعار متفرقه ای که تمام مضمون ها و موضوع هایشان، به غیر از مضمون و موضوع هایی است که سایر شعرا گفتند. یعنی آن مضمون هایی که من انتخاب کردم توی دیوان هیچ یک از شعرا نیست.
خوشحال می شویم بشنویم
زندی: یکی از آنها همین هست؛ چکامه ای به زبان ناب فارسی. من این را برای شما می خوانم. اگر یک واژه بیگانه توی این به نظرتان رسید به من بگویید، اگر نه به خواسته من باور داشته باشید. و من آن توانایی را دارم که برای شما گفتگو کنم و در گفتمان من هیچ نوع واژه بیگانه به کار نرفته باشد. تا اینجا آنچه گفتم به زبان ناب فارسی بود .
شنیدم ز مادر که گفتا به من
که ای پاک فرزند شیرین سخن
تو را می سپارم به یزدان پاک
به یزدان؛ نگهبان این آب و خاک
دهم پند نیکی تو را گوش دار
و همواره بر پند من هوش دار
تو را ترک و تازی نباشد زبان
که این هست فرهنگ بیگانگان
زبان تو باشد زبان دری
سخن گوی با گویش مادری
گذشت این زمان و شدم نوجوان
جوانی برومند و روشن روان
به یاد آمدم آن سخن های ناب
درخشنده تر از مه و آفتاب
سپیده دم از جای برخاستم
سخن را به گلواژه آراستم
سرودم یکی جاودانه سرود
ز ترک و ز تازی نشانش نبود
ز تازی گرایان دل آید به جوش
چو دریای توفنده اندر خروش
خروشم که ایران چو جان من است
رگ و ریشه و استخوان من است
سر افراز هستم من ایرانی ام
نه ترک و نه تازی نه افغانی ام
نه لندن شناسم نه آمریک و روس
نه پاریس دانم نه چین و پروس
زنم بوسه بر خاک ایران پاک
که دارم به دل مهر این آب و خاک
خوشا بر تو زندی که داری نشان
ز ایران ستایان و گردن کشان
هر آن کو دغل شد به ایران زمین
ببینم که مرگش بود در کمین
خب. هیچ واژه بیگانه، توی این سروده ی من ، شما به گوش تان رسید؟ یک دیوان از همین ها به زبان ناب فارسی هم به نثر دارم، هم به شعر دارم ...
از دوران تهاجم روس ها هم اگر خاطره ای دارید بیان بفرمایید.
بله، برمی گردم به دوران تهاجم روس ها به آذربایجان و شهر ما. که آن موقع ، من در سال 1320 یعنی سوم شهریور1320 ، محصل دبیرستان پهلوی آن دوران بودم. اینها در موقع توقف یکساله شان از 21 آذر 1324 تا 25 تلاش کردند تا یک حکومت پوشالی در آذربایجان و زنگان به وجود بیاورند به نام فرقه دموکرات آذربایجان. که رهبر آن سید جعفر پیشه وری بود که یکی از زندانیان سیاسی دوره های گذشته بود که در آن موقع نجات پیدا کرده بود و آمدند و بعد یک حکومتی در آنجا تشکیل دادند که همه چیز را به زبان ترکی تقریبا تحت لوای ارتش سرخ شوروی یا استالینی آن روزگاران.
بعد پدر من زنده یاد آن موقع کفیل شهربانی زنگان بود و رئیس شهربانی آنجا، سرهنگ اسفندیاری رفت تهران و برنگشت. مسئولیت افتاد گردن پدرم و پدرم مقاومت کردند در مقابل روس ها. سرانجام دستگیر شد و یک سال تمام در زندان ماند. و وقتی این ها خواستند این فرقه دموکرات آذربایجان، برنامه های بیگانه پرستی خودشان را در شهر ما و زنجان ما و دبیرستان پهلوی ما پیاده بکنند، همه برنامه ها را به زبان ترکی کرده بودند.
من و برادرم زنده یاد سیف زندی که ایشان هم یکی از چهره های بسیار بسیار گرانقدر و ادیب و شاعر و طن پرست روزگار ما بود دست به دست هم دادیم، با چند نفر از بچه ها بر علیه اینها شروع کردیم به اقدامات کردن. بالاخره برنامه ما کشف شد و آن این بود که اینها آرم دبیرستان پهلوی را برداشتند و به جایش دبیرستان ارانی گذاشتند.
مستحضر هستید که ارانی یکی از زندانیان سیاسی دوره رضا شاهی بود که کمونیست بود، از رهبران کمونیست های آن روزگاران بود. این دبیرستان را به اسم او گذاشته بودند. یک روز من و برادرم شبانه آمدیم رفتیم پهلوی سرایدار دبیرستان مان که او هم مرد وطن پرستی بود و ما همیشه به او کمک می کردیم، می رسیدیم و اینها به او و خانواده شان، چون ساکن دبیرستان بود خودش.
یک اتاقی بود آنجا می نشست و با ایشان سه تایی رفتیم آن آرم دکتر ارانی را آوردیم پایین. آرم دبیرستان پهلوی را که روی یک مقوایی نوشته بودیم، خوش خط و بزرگ زدیم به جای آن و بعد گذاشتیم رفتیم. رفتیم، فردا وقتی مسئولین دبیرستان مطلع شدند اینها به دست و پا افتادند و از شعبه سیاسی آن روزگاران فرقه، آمدند بالاخره بعد از کنکاش زیاد و فلان، من و برادرم را گرفتند، بردند همان زندانی که پدرم بازداشت بود. ما را هم پهلوی آنها در واقع زندانی کردند که مدتها در آنجا بودیم.
این خاطره را هم اضافه بکنم که شب چهارشنبه سوری بود. چهارده نفر زندانیان سیاسی، ما در آن زندان که بودیم، چهار نفر از زبده ترین مردم آن روزگار هم با ما بودند، که یکی اش مرحوم حاج علی اکبر توفیقی بود که دبیرستان توفیق زنگان را پایه گذاری کرده بود. یکی اش شاهرخ دادستان زنجان بود. یکی اش حسینقلی نامی بود اهل چگر، کدخدای چگر بود که مرد مبارزی بود با اینها دست و پنجه نرم کرده بود و تفنگ برداشته بود و اینها.
یکی اش هم یک دکتر دندان سازی بود به نام "ادوارد"، که این گویا یهودی بود که این چهار نفر هم با ما بودند. شب چهار شنبه سوری، اینها فرمانده کل قوای به اصطلاح فداییان شان مردی بود به اسم غلامیحیی دانشیان که مرد بسیار سفاکی بود. از آذربایجان شوروی آن روزگاران آمده بود به آذربایجان ما. این، با عده ای از عوامل خودشان آمدند به زندان. آمدند بازدید اتاق ما. ماها بلند شدیم سرپا.
این غلامیحیی دانشیان سؤال جوابی از آقایان زندانی ها کردند و رسید به آن حاج علی اکبر توفیقی که مرد متدین و ریش سفید و خیلی مرد موجهی بود و از ایشان یکی دوتا سؤال جواب کرد. گفت خواسته شما چیه؟ چی می خواهید ؟ گفت من هیچ خواسته ای ندارم ولی این شب، شب چهارشنبه سوری برای ما آذربایجانی ها، ایرانی ها خیلی ارزنده است. اجازه بدهید تحت الحفظ این آقایان را همه را ببرند امشب خانه شان و شب را آنجا ستاد بکنند پهلوی زن و بچه شان صبح بازگردانید زندان، من همین جا هستم، و ضمانت می کنم که اینها برگردند. این ابروهایش در هم شد و برگشت گفت احتیاجی به اینها نیست.
این شب اول و آخر شماست، مرخص می شوید. این حاجی علی اکبر توفیقی به فراست دریافت و گفت که ما را تهدید نکن. البته به زبان آذری صحبت می کردند هر دو باهم. گفت ما را تهدید نکن. شما ما را خواهید کشت. زندگی ما را به تاراج خواهید برد، بچه های ما را اسیر خواهید کرد ولی من از شما یک تقاضا دارم. خم شد از آن فرشی که کهنه انداخته بودند زیر پایش، یک کمی از خاک آنرا بلند کرد و گفت ولی این خاک پاک وطن را به بیگانه ها نفروش. که اینها مثل آن یخی که روی آب قرار بگیرد ابرو در هم کردند و خداحافظی کردند رفتند.
این توفیقی گفت که من دعا می کنم که شماها زنده بمانید ولی من را خواهند کشت اینها. با این صحبتی که این[غلامیحیی دانشیان] کرد. شب را گذراندیم. فردا صبح رئیس زندان با دو سه تا مأمور آمدند چهار نفری را که اسم بردند هم احضار کردند. گفتند حاج علی اکبر توفیقی، ادوارد دندان ساز، حسینقلی کدخدای چگر، شاهرخ دادستان زنجان، لباس هایتان را بپوشید و بیایید، شما کار دارید، مأموریت دارید بیایید اتاق من .
اینها بلند شدند با ما خداحافظی کردند، روبوسی کردند و رفتند. نشستند به یک کامیون سرپوشیده. اینها را بردند به کارخانه کبریت سازی زنجان و هر چهار تاشان را اعدام کردند، تیرباران کردند. و ایمان راسخ این توفیقی همین قدر بس که مأمورین در مراجعت برای ما تعریف می کردند، می گفتند که دست ادوارد دندانساز را با توفیقی با هم بسته بودند با دستبند. ایشان به این مرتب دیکته می کرد گفت بگو اشهد ان لا اله الا الله ، اشهد ان محمد رسول الله . این را زود زود تکرار می کرد، او می گفت. و آن یهودی هم مرتب تکرار می کرد. روان شان شاد ...
گویا شعری هم در مورد دوران سربازی دارید
زندی: همه اش یکسان است. همه اش یک نوع است. ولی این جلوی من آمد این را می خوانم :
شولای سربازی
خداوندا نمی خواهم که مهر از دل براندازم
ز ماهی مهر برگیرم به ماهی دیگر اندازم
چگونه عشق یاران را ز سر بیرون کنم یارب
به جای عشق این یاران چه عشقی بر سر اندازم
خداوندا اگر مهر مرا در آتش اندازی
به پیمانم قسم آتش به خشک و بر تر اندازم
برو ای یارسنگین دل مرا تنهای تنها نه
وگرنه آتش افروزم به جانت آذر اندازم
من آن سرو سرافرزام که سر بر آسمان سایم
نه آن خار و خسک هستم که پنجه بر در اندازم
اگر در راه آزادی به زنجیرم کشد دشمن
بسی بهتر بود از آن که طوقی از زر اندازم
من از بیگانه بیزارم سیاه و سرخ نشناسم
اگر خاکم بیالاید به خاکش اخگر اندازم
من آن باز پر آوازم به کهساران به پروازم
نپنداری که من زاغم به هر باغی پر اندازم
خدایا مرگ سُرخت را ببخشا تا به پا خیزم
نمی خواهم به بیماری تن اندر بستر اندازم
همان شولای سربازی که بخشیدی برایم بس
چرا باید که بر دوشم حریر احمر اندازم
بیای ساقی بده جامی که از خود بی خودم امشب
بزن مطرب خرابم کن که تا شور و شر اندازم
غم بی مهری دنیا ز دل بیرون کنم یارا
تو پس دستت به دستم نه که غم از دل بر اندازم
به باغ شعر اشعارت اگر دستم رسد زندی
به پایت گل بر افشانم و می در ساغر اندازم .
این سه تا تکه آخر مربوط به حافظ بود.
لطف کنید بفرمایید بعد از سپری کردن دوره ی عالی پلیس به کجا رفتید؟
زندی: همان طور که اشاره کردم در دانشگاه پلیس برای اینکه این دوره طی بشود از افسران نخبه و آنهایی که دارای خدمات برجسته بودند برای یک سال دیدن دوره استفاده می شد. و آنهایی که در دوره قبول می شدند که البته یکی از آنها خود من بودم ، که از آذربایجان راهی دانشگاه شدم. و دوره ما تقسیم می شد به دوره های قضایی و علمی و نظامی و چند شاخه تخصصی دیگر.
استادان بسیار بسیار برجسته ای از دانشگاه تهران می آمدند و تدریس می کردند. بعد از یک سال که من هم جزو قبول شدگان دوره در سطح بالا بودم پست بالاتری برای من در نظر گرفته شد که البته آن موقع من به درجه سرهنگی رسیده بودم. و آن موقع از طرف رئیس شهربانی کل کشور به ریاست شهربانی ساری و معاونت انتظامی استان در درجه سرهنگ دومی منصوب شدم. و با سرکار خانم اشرفی اتحاد؛ همسرم و بچه های خودم عازم مازندران شدیم.
ناگفته نماند حالا که اسم همسرم به میان آمد ایشان یکی از دختران شایسته منطقه افشار زنجان و یکی از خانواده های خوب افشار زنجان بودند که در خود زنجان با پدر و مادرشان زندگی می کردند و زنده یاد پدرشان املاکی داشت در همان منطقه افشار که گاهی هم به زنجان می آمدند. و باید بگویم که یکی از وفادارترین و بهترین شایسته ترین و سنگر بسیار بسیار نیرومندی برای همکاری و همیاری با مشکلات من بودند و تمام این تحولات را تحمل کردند. تمام این مسافرت ها را، کوچها را از این خانه به آن خانه از این شهر به آن شهر را تحمل کردند که امروز در کنار هم در شهر زیبای ساری با مردم مهربانشان زندگی می کنیم و البته اشاره کنم که من در تمام این دوران 5 بار تحت عمل جراحی قرار گرفتم که دو سه بارش درباره کلیه ام بود که یک بارش را در خود ساری عمل کردند در بیمارستان شفا. و اخیرا هم همانطوری که می دانید قلب باز عمل کردم. و در تمام این مشکلات، همسر من بالای سر من بود و من به نوبه خودم از محبت ها و بزرگواری های ایشان سپاسمندم.
به هر ترتیب، در ساری خدمات بسیار بسیار سنگینی به عهده ام گذاشته شد و یک بازسازی جدیدی در شهربانی ساری یک تحول جدیدی بوجود آوردم، آنچنانکه به طوری که همه دوستانم و همشهریانم شاهد هستند نسل سارقین و چاقوکشان حرفه ای و عربده کشان و زورگویان را از صفحه مازندران برانداختم. و همیشه توصیه من به مأمورین انتظامی و سایر آقایان افسرها بود که هیچ کس حق ندارد که صحبت از سلاح و اسلحه و این کارها بکند. اسلحه مأمورین انتظامی محبت آنهاست.
با مردم با رفاه و با صمیمیت و صفا باید زندگی می کردند و این بود که مأمورین انتظامی یک محبوبیت خاصی در استان مازندران پیدا کردند. البته بدیهی است که بعد از مدتی خدمات ما رضایت بخش بود و در درجه سرهنگی که به درجه سرهنگی رسیدم به ریاست شهربانی کل استان مازندران منصوب شدم و در سال 1356 به افتخار بازنشستگی با تقاضای شخصی نائل گشتم که امروز هم دوران بازنشستگی را طی می کنم و در خدمت شما هستم.
لطف کنید بفرمایید چگونه شد که وارد انجمن ادبی مازندران شدید .
زندی: همین طور که در آغاز مصاحبه مان به عرضتان رساندم خانواده ما همه اهل شعر و ادب بودند و به ویژه اشاره کردم که پدرم خودش یک ادیب و نقاش و هنرمند و از هر حیث مرد صاحب نظری بود. و من در مکتب ایشان بزرگ شدم و خوب به یادم هست که اشعار شاهنامه فردوسی را با یک غرور خاصی بیان می کردند. و من هیچ فراموش نمی کنم که علاقه خاصی داشتم این اشعار را هم من حفظ کرده باشم. و می رفتم اینها را رونوشت می کردم و حفظ می کردم. کما اینکه امروز بعد از سالیان سال وقتی که زنده یاد پدرم جنگ رستم با اسفندیار را برای ماها بازگو می کردند و من آنها را حفظ کرده بودم، همین لحظه هم آنها را به یاد دارم و یک بخش کوتاهش را برای شما اصلا می خوانم که باورتان باشد که از روی یادداشت نیست.
آنجایی که اسفندیار رو در روی رستم ایستاد و گفت باید من دست های تو را ببندم و پهلوی پدرم گشتاسب پادشاه ایران ببرم. رستم گفت به اسفندیار که شما از این کار بگذر و اجازه بده من در کنار تو، کنار اسبت باهم برویم پهلوی پدر گشتاسب ببینیم که برنامه اش چیه و از بستن دست من صرف نظر کن، خودداری کن. او بعد از مکالمه بسیار گفت نه تو باید دستور پدر من را که گفته است دست تو را ببندم اطاعت بکنی جز این راه، راه دیگری نداری یا باید با من بجنگی یا اجازه بدهی که من دستهای تو را ببندم و ببرم بارگاه پدرم. در اینجا بود که رستم چون شیری که در جنگل به خروش در می آید خروشید و گفت :
بیا بشنو ای گرد اسفندیار
نباشی ایمن از گردش روزگار
که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
اگر چرخ گردنده اختر کشد
که هر اختری لشکری برکشد
به گرز گران بشکنم لشکرش
پراکنده سازم به هر کشورش
تو فردا ببینی سنان مرا
همان گرد کرده عنان مرا
تنت بر تگ رخش مهمان کنم
به گرز و به کوپال درمان کنم
حالا که گفتی بیا بجنگیم، بگیر این اولین تیر را از من. وقتی که تیر دو شاخ رستم از کمانش رها شد بر دو چشم اسفندیار روئین تن وارد شد و از کاسه پشت سرش خارج گردید. و بدین وسیله قادر نشدند دست رستم را ببندند. به هر ترتیب، غرض از این بیان این بود که من عشق و علاقه به سرودن اشعار حماسی را و پیگیری این راه پارسی ستایی استاد بزرگ توس، فردوسی بزرگ را در مکتب پدرم آموختم و از همان روزگاران بود که شروع به ساختن اشعار حماسی خودم می کردم. که امروز دو دفتر بلکه بیشتر اشعار حماسی دارم که بعضی از داستان ها را به این وسیله به شعر کشیدم. و اما چطور شد که به انجمنها [ی ادبی] وارد شدم ؟
روی همین علاقه در هر شهری که بودم انجمن ادبی و شعر آن شهرستان هم پایگاه من بود. آنجا شرکت می کردم، از مکتب استادانم درس می آموختم، یاد می گرفتم تا به زیر و بم این شعرگویی و صنعت شعری، هنر شعری و نویسندگی تا حدودی آشنا شدم. تا اینکه در سال های شاید1337[بعد از دیدن فیلم، اصلاح کردند به سال 1347 ] بود که به فکر افتادیم که در ساری یک انجمن شعر و ادب را بنیاد بگذاریم و روزی از روزگاری زنده یاد مرتضی قلی خان حسامی که از شاهزادگان قاجار بود از بنده دعوت کردند.
البته با بنده خیلی آشنایی داشتند، به من محبت داشتند که منزلشان بروم. وقتی که رفتم به منزل ایشان دیدم که استاد عزیز و ارجمند نویسنده و تاریخدان؛ مؤلف عالی رتبه، قاضی عالی رتبه کشور ما حضرت شهسوارانی [حسین] هم آنجا تشریف دارند. زنده یاد استاد کبیری[غلامرضا] هم بودند. زنده یاد استاد خاوری[باقر] هم بودند و بنده. پنج نفری در آنجا صحبتی از تشکیل انجمن ادبی و شعر و هنر مازندران شد و همان روز بنیادش را گذاشتیم و به تدریج دوستان و شاعران بزرگ فرهنگ و ادب مازندران مثل آقایان حیدری[حجت الله] ، استاد اصغری[ایرج] ، بعدها استاد مهدوی [سیروس] و سایر دوستانی که بعدها تشریف آوردند که شاید ده نفر از آنها امروز رخ در نقاب خاک کشیدند. من جمله مدیر روزنامه "اثر" آقای میرطاهری[سید محمد] ، آقای زمانی، زنده یاد فاطمی، زنده یاد مشرفی، و چند تن دیگر از دوستانی که عضو انجمن شعر و ادب مازندران بودند که امروز دستشان از این دنیا کوتاه است. زنده یاد هزار دستان یکی از همین ها بود .
آیا اثر مکتوبی هم این انجمن ادبی منتشر می کرد؟
زندی: ماهنامه ای[گاهنامه داخلی] داشتیم که امروز هم ادامه دارد و به نام "ره آورد سبز" که دوستان شاعر اثرهای خودشان را در انجا ضبط و ثبت می کردند و هر بار در اختیار اعضای انجمن قرار می گرفت که هنوز هم این برنامه در انجمن ادبی فعلی ما ادامه دارد که بعدها به تدریج دوستان عزیز و ارجمندی مثل شما و مهندس تقی زاده و دیگران که شما تشریف می آوردید و می بینید و چند تن از خانم ها مخصوصا که هنوز هم هستند در انجمن ما شرکت کردند و امروز انجمن، یک انجمن بسیار پرباری است که در آن استادان بسیار بسیار برجسته خوبی، شاعران و نویسندگان بسیار بسیار والایی در آن هستند. هفته ای یکبار روزهای دوشنبه کنار هم قرار می گیرند و از مصاحبت یکدیگر استفاده می برند .
از دوستان صمیمی خود اگر مایلید نامی ببرید .
زندی: از آنهایی که بعدها آمدند [در انجمن ادبی مازندران] آقای استاد سورتچی[فخرالدین] ، آقای استاد اسلامی بود، از هنرمندانی که اهل موسیقی بودند آقای عالی بود که هنوز هم گه گاهی سر می زنند. بعدها از خوانندگان یکی آقای بدیعی[حسین] است که هم اهل شعر هستند و شاعر هستند و هم خوش آواز هستند. آقایی هست که گاهی نوحه مذهبی می خوانند[ایمانی] . آقای فرزانه[مهدی] ، آقای جلالی[نعمت] ، از شاعران بلندپایه و قدیمی ما هستند که هفته ای یک بار تشریف می آورند در انجمن شرکت می کنند. در حدود شاید بیست نفری حالا در انجمن هستند که بنده هم مزاحم می شوم خدمت شان می رسم .
حالا اگر مایل هستید یکی از شعرهای خود را برای ما بخوانید
زندی: این نوشته، گفتار و پیامدش شعری است که هم نوشته و هم شعر به زبان ناب پارسی است. داستانی به نام پیدایش سه تار ، که این سه تار از کجا پیدا شده است.
روزی از روزهای بهار که گستره زمین فرشی خوشرنگ از مخمل سبز بر روی خود گسترده بود، و شکوفه های درختان در برابر روشنایی خورشید هر دم به رنگی در می آمدند و چکه های شبنم بر روی برگها چون دانه های اشک خوبان بر گونه ها می لغزیدند و هوا پر از بوی گل و گیاه خوش و دلنشین بود، چند تن از چامه سرایان پر آوازه زیر درختی انبوه و تناور گرد هم نشسته، سرگرم گفتگو درباره چامه های خود بودند و با خود می گفتند که چامه باید آهنگین باشد و با سرود و آواز درآمیزد وگرنه چون چاه بی آب و ساغر تهی از باده ناب خواهد بود.
در این گفتگو بودم که ناگاه فرشته ای با گیسوان بلند چرخ زنان از آسمان به بزم آنها فرود آمد و آنچنان آواز و شوری در انداخت که هوش از سر چامه سرایان به در رفت. زیرا چامه و سرود در کنار هم و باهم بودند. چون فرشته از جای برخاست و آهنگ رفتن کرد یکی از چامه سرایان از جای برجسته و به سوی او خیز برداشت و به گیسوانش چنگ انداخت که او را از رفتن باز دارد ولی مشتی از تارهای موی سر او در چنگش به جا ماند و فرشته به کهکشان ها رفت. رفت و رفت تا به زهره رسید. چامه سرا پایکوبان با مشتی موی نزد همپایگانش آمد. همه با هم خرد خویش به کار گرفتند.
با هم گفتند که این موها بازمانده فرشته سرود و آواز است. باید از آن دستگاهی ساخت. پس، 3 تار از آن موها را بر کمانی از چوب چون زه برکشیدند و از آن افزاری ساختند که سه تار نامیده شد. شعرش را هم به اختصار به عرض شما می رسانم : ...
که ناگه فرود آمد از آسمان
زن مو بلندی و لاغر میان
چنان خواند آواز و افکند شور
شد از بزمشان سرگرانی به دور
پس آنگه زجا جست و آمد به راه
که گردن فرازد به خورشید و ماه
که چامه سرایی زه روی زمین
بزد چنگ بر موی آن نازنین
ولی آن فرشته به مه برکشید
و چامه سرا موی او برکشید
و مشتی از آن موی برجای ماند
که چندی از آن را به چوبی نشاند
به چوبی چو زه شد سه مو استوار
که از آن پدید آمد آنگه سه تار
فرشته شد آنگه به بالا روان
و شد زهره در گوشه آسمان
و زهره خداوند شادی بود
ز شور و ز شادی نمادی بود
اگر چامه ناگه فتاد از زبان
نبیند پرستاری از این و آن
به یاری شتابد نوای سه تار
که او هست مویی ز گیسوی یار
چکامه سرا چون سراید سرود
سرودش شود همره بانگ رود
و این هر دو زندی بود از خدا
خدا کی از این هر دو باشد جدا
در پایان اگر خاطره خاصی، تلخ یا شیرین یا نکته ی ناگفته ای دارید بیان بفرمایید .
زندی: با سپاس بی کران از این همه زحمات شما. من هم یک سؤال از شما دارم که چه انگیزه ای ایجاب کرد که شما این همه قبول زحمت کردید، تحمل هوای گرم را کردید و به این خانه ساده سربازی من تشریف آوردید، که از من، از منی که هیچ چیزی نیستم این سؤالات را بکنید و این مصاحبه را به عمل بیاورید؟
- من یک حس قدرشناسی داشتم همیشه نسبت به شما. به خاطر اینکه هر وقت در کنار شما بودم حس می کردم ضمیر ناخودآگاهم دارد در کنار شما تربیت می شود. حس مثبتی بود که همیشه همراه من بود. بعد خواستم با ثبت این روز و این صحبت ها هر وقت به آن نگاه می کنم این انرژی مثبت دوباره وارد وجودم بشود تا یک موتوری باشد در کارهای مثبت توی زندگی ام. برای افکار مثبت، زندگی مثبت. چون شما همیشه از خوبی ها می گویید. از محبت می گویید. از وطن پرستی می گویید، از شجاعت می گویید. از چیزهایی که همیشه قابل تحسین هستند، باید آنها را قدر دانست. احساس کردم باید در کنار شما باشم. از زندگی شما بدانم، از شما بیشتر بدانم. وقت شما را گرفتم ولی واقعا از شما استفاده می برم از این لحظات.
زندی: خیلی خیلی متشکر از محبت تان. این خانه درش همیشه به روی شما باز است. هر وقت اراده فرمودید تشریف بیاورید ، بنشینیم از همین مقوله صحبت بکنیم. من هم خوشحال می شوم. ما هم احساس تنهایی و خلأ می کنیم. شهر، شهر شماست، ما مهمان شما هستیم. خیلی ممنون از محبت های شما .
*مطلب مرتبط:
سرهنگ زندی؛ شاعری میهن پرست
- دوشنبه 2 بهمن 1396-13:11
روحش شاد و خدایش بیامرزد .