تعداد بازدید: 2547

توصیه به دیگران 0

شنبه 23 تير 1397-8:14

این بانوي روستايي تمام هستي اش را وقف فرزندش كرده است

مادري از جنس باران

    حنان حتي نمي تواند يک کلمه به زبان بياورد، او تا 12 سالگي نمي توانست راه برود براي همين در تمام اين مدت خاله وجيهه او را به دوش مي گرفت. رفته رفته با انواع ورزش ها و ماساژها وضعيت او بهتر شد و حالا 4 سالي مي شود که گاهي به کندي گام بر مي دارد اما چشم از مادرش بر نمي دارد و تا تعادلش را از دست مي دهد مادر بسرعت خودش را به حنان مي رساند. حنان معلول جسمي و ذهني است، اما حضور مادرش را به خوبي درک مي کند، محال است شب ها بدون اينکه سرش را در آغوش مادر بگذارد، بخوابد، دستپخت مادرش را خوب مي شناسد و غذاي کسي جز مادرش را نمي خورد. وجيهه هم بدون حنان آرام و قرار ندارد براي همين است که تا به حال مسافرت نرفته است.


 مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، سهيلا نوري: از حياط خانه مي توان چشم اندازي به غايت زيبا را ديد، اما «وجيهه »هيچ تصويري را نمي بيند وقتي که «حنان» رو به رويش باشد. تمام هستي اين مادر وقف آخرين فرزندش شده است، 19 سال تمام رنگ جشن عروسي و ميهماني را نديده، 19 سال براي خريد لباس به فروشگاه و مغازه اي نرفته، 19 سال راحت نخوابيده و 19 سال است که کسي جز او نتوانسته موهاي حنان را کوتاه کند.

به قصد ديدن وجيهه رستمي، بانوي 49 ساله مازني که از خودگذشتگي پيش پايش بي معناست، وارد روستای چورِت - واقع در دهستان گرماب از توابع شهر کياسر - در 51 کيلومتري شهرستان ساري شدم.

او به خاطر اينکه 19 سال تمام فرزند معلول جسمي و ذهني اش را به دوش گرفته، به آرتروز شديد دچار شده اما با اين احوال خودش را ناديده گرفته تا پسرش ديده شود، از اين رو در ميان اهالي روستا زبانزد است. رو به رويش که نشستم هيچ فرقي با تصوراتم نداشت. زني روستايي که سادگي از سر و رويش مي باريد و جز به زبان محلي نمي توانست صحبت کند.

    ماجرا از 30 سالگي وجيهه کليد خورد. 4 پسر داشت و هرکسي که فهميد براي پنجمين مرتبه باردار است، به او خرده گرفت براي همين با پسرهايش کشتي مي گرفت تا بچه در شکمش زنده نماند، اما روزگار براي او خواب ديگري ديده بود.

    سال 1388 حنان به دنيا آمد و وجيهه بدون آنکه بعد از زايمان استراحت کند، بسرعت سکان زندگي را به دست گرفت تا در نبود همسرش که براي کار به جنگل هاي اطراف رفته بود، بچه هاي قد و نيم قدش را ضبط و ربط کند. اينطور که مي گويد 3ماه گذشته بود و يک روز هنگام شير دادن به حنان متوجه نگاه غيرعادي او شد. انگشتش را به سمت چشم هاي حنان نزديک کرد اما او پلک نزد و عکس العملي نشان نداد. وجيهه که نگران شده بود حنان را نزد پزشک برد و بعد از بررسي هاي دقيق، چيزي که انتظارش را نداشت شنيد! پسرش به معلوليت شديد جسمي و ذهني دچار بود و اميدي به بهبودش نبود.

         قسم به حنان

    13 خواهر و برادر داشت و پدرش هميشه براي حل مشکلات اهالي روستا پيشقدم بود، وجيهه که دور و برش فرد معلولي وجود نداشت، از برخورد با افراد معلول هيچ چيز نمي دانست، براي همين حنان که به دنيا آمد خيلي از نزديکانش به او مي گفتند تا دير نشده يا اين بچه را به آب درياچه بسپار که خوراک ماهي ها شود يا اينکه او را به بهزيستي تحويل بده چون هرچه بزرگتر شود مشکلاتش هم بزرگتر مي شود و بسختي بايد از پس مشکلات او بر بيايي.

اينها معني جمله هايي است که چشمان خاله وجيهه را پر از اشک کرده براي همين همسرش علي آقا ادامه حرف هايش را مي گيرد و مي گويد: «حنان از پس هيچ کاري بر نمي آيد براي همين همه اعضاي خانواده و بيشتر از ما، همسرم تلاش مي کند تا کارهاي ريز و درشت حنان را انجام دهد. کمتر زني پيدا مي شود که اينقدر مهربان و از خودگذشته باشد. حتي وقتي اطرافيان پيشنهاد دادند بي خيال حنان شود، به جاي اينکه حرف شان را قبول کند گريه مي کرد و مي گفت از شما انتظار اين حرف ها را ندارم، اگر مي خواهيد به خانه من بياييد در مورد بچه من حرفي نزنيد.»

    حنان حتي نمي تواند يک کلمه به زبان بياورد، او تا 12 سالگي نمي توانست راه برود براي همين در تمام اين مدت خاله وجيهه او را به دوش مي گرفت. رفته رفته با انواع ورزش ها و ماساژها وضعيت او بهتر شد و حالا 4 سالي مي شود که گاهي به کندي گام بر مي دارد اما چشم از مادرش بر نمي دارد و تا تعادلش را از دست مي دهد مادر بسرعت خودش را به حنان مي رساند.

    اينطور که خاله وجيهه مي گويد وقتي مشکلي پيش مي آيد خدا را به حنان قسم مي دهد، حتي سالهاي قبل که بعضي از اطرافيان به خاطر داشتن حنان مسخره اش ميکردند يا به او طعنه مي زدند، به خانه مي آمد، حنان را در آغوش مي گرفت و گريه مي کرد، او هم که متوجه اشک هاي مادرش مي شد خودش را به آغوش مادر مي انداخت و هر دو آرام مي شدند.
    مهرباني هايي که حريف ندارند

    حنان طبق عادت هميشگي سرش را روي زانوهاي مادرش گذاشته و با قيچي و ناخنگير مشغول بازي است. چيزي که در خانه خاله وجيهه زياد به چشم مي خورد قيچي و ناخنگيرهايي است که حنان فقط با آنها آرام مي شود و شلوارهايي که به خاطر چهار دست و پا رفتن حنان از قست زانو پاره شده اند.

    او بسيار بي قرار است و کمتر پيش مي آيد که خاله وجيهه بتواند استراحت کند، اما وقت هايي که خيلي خسته مي شود، حنان را به حياط خانه مي برد و روي تخت گوشه حياط مي نشاند. براي اينکه حنان از ارتفاع تخت مي ترسد و کمتر جنب و جوش مي کند، در عوض کنار مادر مي خوابد و با هم چند ساعتي را استراحت مي کنند.

    حنان معلول جسمي و ذهني است، اما حضور مادرش را به خوبي درک مي کند، محال است شب ها بدون اينکه سرش را در آغوش مادر بگذارد، بخوابد، دستپخت مادرش را خوب مي شناسد و غذاي کسي جز مادرش را نمي خورد. وجيهه هم بدون حنان آرام و قرار ندارد براي همين است که تا به حال مسافرت نرفته به جز دو مرتبه که يک بار به نيت شفا او را به شهر قم و مشهد برد و يک بار هم تنها به زيارت امام رضا(ع) رفت اما در تمام سفر نگران پسرش بود و شب ها که آغوشش خالي از حنان بود خواب به چشمانش نمي آمد.

    اين خانه است و قربان صدقه هاي خاله وجيهه وقتي که به زبان محلي مي گويد: «تِه گُل پِسِرِ مِني، تِه مِنِه عسِلي، آ بِلا مه جان، آ نِنا دُر هاکنه» - تو گل پسر مني، تو عسل مني، بلاي تو به جانم، مادر دورت بگردد - او با نهايت احساس يک مادر به سر و صورت پسرش دست مي کشد و ادامه مي دهد: حنان سوي چشمان من است براي همين وقتي در آغوش مي گيرمش جانم تازه مي شود و از اينکه فرزندم اين وضعيت را دارد به هيچ عنوان خجالت نمي کشم. به غير از من برادرهاي حنان هم از اينکه همه کارهايش حتي دستشويي بردن او را انجام بدهند خجالت نمي کشند.

حنان عاشق موسيقي شاد است، اما وقتي موسيقي غمگين پخش مي شود عکس العمل هاي بدي نشان مي دهد و گاهي آنقدر دست هايش را گاز مي گيرد که از آنها خون جاري مي شود. در اين مواقع تنها کسي که مي تواند حنان را آرام کند خاله وجيهه است. با وجود اينکه به دليل شرايط سخت نگهداري از حنان، به آرتروز گردن و سياتيک دچار شده اما هيچ کدام از اين مشکلات حريف مهرباني هاي او نشده است.

        روزهاي سخت بي پولي

    وضعيت زندگي خانواده حنان رو به راه نيست، مادر آنقدر مشغله دارد که نمي تواند مانند خيلي از زنان روستاي چورِت مشغول کشاورزي شود، پدر خانواده هم که تا سال گذشته در جنگل هاي استان مازندران مشغول به کار بود از زماني که يک تنفس 10 ساله براي جنگل هاي منطقه در نظر گرفته شده بيکار و خانه نشين است براي همين حتي توان خريدن يک کفش براي حنان ندارند تا مادر بتواند راحت تر او را در اطراف روستا بگرداند.

اين طور که وجيهه مي گويد: حنان نسبت به بچه هاي ديگر خوش اشتها تر است و زود به زود گرسنه اش مي شود، براي همين دفعات بيشتري از روز برايش غذا درست مي کند، علاوه بر اين دست و پاهايش رشد زيادي دارد و کفشي که پارسال به پا مي کرد حالا اندازه اش نيست و چون پول خريدن کفش حنان را هم ندارند او را به کول مي گيرد و در اطراف روستا مي چرخاند.

    حنان تحت پوشش بهزيستي و سهميه ماهانه اش 95 هزار تومان است، اما اين مبلغ در مقابل مخارج حنان رقمي نيست براي همين مادر در تمام اين 19 سال خودش را ناديده گرفته است؛ هربار که شوهرم مي گويد به شهر برو و براي خودت لباس بخر حنان را از خودم واجب تر مي دانم. من با همان روسري هاي ساده اي که شوهرم برايم مي خرد، خودم را از همه زن هاي روستا خوش لباس تر مي بينم، اما حنان با من فرق دارد.

     وجيهه زن تمام عياري است، براي آرامش خانه و خانواده اش هر کاري که از دستش بربيايد انجام مي دهد. وقتي مجرد بود از پدرش بريدن چوب با اره برقي، بنايي، لوله کشي و کارهايي از اين قبيل را آموخت و اين روزها از بس که به خاطر کول گرفتن حنان و بردن او به دستشويي - که در قسمت انتهايي حياط خانه قرار دارد - به آرتروز شديد دچار شده، شروع به ساختن يک دستشويي در ايوان خانه کرده است، ديوار ها را تا نيمه بالا برده و منتظر است تا پول دستشان بيايد و مابقي وسايل مورد نياز را بخرند تا ساخت دستشويي براي حنان را به پايان برساند.

وقتي به وجيهه مي گويم کم پدر و مادرهايي نيستند که فرزند سالم شان را رها مي کنند چه برسد به اينکه فرزند معلول داشته باشند؛ به قول خودش بند دلش پاره مي شود و سريع مي گويد: من دل ندارم براي لحظه اي از حنان جدا باشم، حتي يک بار اطرافيان پس از مدتها کلنجار رفتن با من قانعم کردند که حنان را به بهزيستي بسپارم، نمي دانم چطور شد که قبول کردم اما همين که به ورودي بهزيستي رسيديم پسرم هاني که آن زمان در مدرسه شبانه يکي از روستاهاي اطراف درس مي خواند تماس گرفت و به محض اينکه از صداي گرفته من متوجه ماجرا شد زد زير گريه و گفت اگر همين حالابه خانه برنگرديد درس و مدرسه را رها مي کنم و خودم حنان را از بهزيستي بيرون مي برم. براي اولين بار از شنيدن صداي گريه هاني خوشحال شدم و از اينکه باعث شده بود حنان کنار خودمان بماند سر از پا نمي شناختم.
    
    نگراني هاي يک مادر

    سال هاي خيلي سختي بر خاله وجيهه گذشته و زجر زيادي کشيده تا حنان را به اين سن برساند، اما بالاخره هر انساني رفتني است و با اينکه او دوست دارد آن قدر از خدا عمر بگيرد که حنان را به سر و سامان برساند از سر واقع بيني مي گويد: «خاشه وَچه هاره سفارش کامبه، دَستِشي سخته، اگه يه روزي مِن بَمِردمه شايد حنان شِماره اذيت هاکنه، اگه مِن وَچه رِه دارنّي، اين خانه شِمه بوئه، اما اگه بتونّي وِره دارين بَوِرين بهزيستي»

    او نگران است و به بچه هايش سفارش مي کند اگر عمرش به دنيا نبود در صورتي که مي توانستند، از حنان مراقبت کنند و در غير اين صورت او را به بهزيستي تحويل دهند، اما اين جمله ها جانش را به لرزه مي اندازد براي همين معمولاً نيمه هاي شب از خواب بيدار مي شود و براي حنان گريه مي کند و حسرت مي خورد که اگر پسرش سالم بود، کمکش مي کرد، مثل هم سن و سال هايش به مدرسه مي رفت، بازي مي کرد و وجيهه هم آزاد و راحت بود.

*این گزارش در روزنامه ایران منتشر شده است.

 

 



    ©2013 APG.ir