از صحنه تئاتر تا میکروفن رادیو
رضا بازی برون: اگر عمری باشد ادامه سرگذشت نزدیک به 60 سال کار از حدود 70 سال سنم در رادیو را خاطرهنویسی میکنم. کجایش ارزش خواندن داشته باشد و چه سودی، نمیدانم اما فکر میکنم خاطرات هر کس میتواند بخشی از تاریخ اجتماعی هر جامعهای باشد.
مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، رضا بازیبرون، صداپیشه: من همواره در مسیر اتفاق بودهام. اتفاقی بر صحنه تئاتر رفتم و اتفاقی پشت میکروفن رادیو و این اتفاقها قبل از 14، 15 سالگی بود.
همسن و سالهای من که دهه 60 سالگی را رو به پایان دارند حتما در کتابهای درسی کلاس سوم یا چهارم دبستان قصه دزد سوم را خواندهاند. فکر کنم از قصههای سعدی است. اگر نه اصلاح کنید: «دو نفر بر سر گردویی نزاع میکنند یکی میگوید گردو را من دیدم پس مال من است. دیگری مدعی میشود که من آنرا برداشتم و از آن من است. شخص سومی حکمیت کرده به این نزاع پایان میدهد. گردو را میشکند. مغزش را میخورد و پوستش را بین آن دو تقسیم میکند.» معلم خوشذوقی داشتیم که از ما همکلاسیها خواست این قصه را در کلاس نمایش دهیم. مغز گردو نصیب من شد و از خوششانسی خیلی خوب شکست و من هم راحت مغز گردو را خوردم و پوستش را طبق قصه بین دو مدعی تقسیم کردم. بچههای کلاس به شیرینی خندیدند و نمایش کلاسی خوب اجرا شد. معلممان گفت: بازیبرون تو استعداد هنرپیشگی خوبی داری... که این تعریف در آن سن و سال که سینما رویایی مجسم بر پرده بود هم خوشحالم کرد و هم مورد توجه همکلاسیها قرار گرفت. ضمن اینکه از نظر قیافه هم تا حدودی متفاوت بودم و معمولا هر فیلم خارجی که در تنها سینمای زاهدان نمایش میدادند من را به رسم آرتیست آن فیلم صدا میزدند، بگذریم.
زاهدان یک سینما داشت به نام سینما ملک که صاحبش تاجر پاکستانی مرحوم ملک شفیع بود. اغلب فیلمهای این سینما هندی بود و بدون دوبله فارسی که فقط در زاهدان نمایش داده میشد. بعدها که فیلمهای وسترن یا فارسی نمایش میدادند اوج شادیمان بود. این سینما سه جایگاه صندلی با سه قیمت داشت.
قیمت جلوی پرده شامل شش تا هفت ردیف نیمکت 5 ریالی بود. پس از راهروی ورودی بلیت 10 ریالی و لژ و بالکن هم دو تومانی. بلیت فیلمهای به اصطلاح چهار ساعته را دو برابر قیمت میخریدیم. گاهی نصف فیلم که تمام میشد سینما را ترک کرده و مجددا با بلیت دیگری بقیه فیلم را میدیدیم و گاهی هم همان اول بلیت را دو برابر خریده و تمام فیلم را میدیدیم.
فیلمهایی مثل بن هور، ده فرمان، اسپارتاکوس و... سینما ملک دارای دو سالن تابستانی و زمستانی بود مثل دو سینمای دیگری که بعدا در زاهدان تاسیس شد و چقدر کیف داشت در سالن تابستانی فیلم دیدن. به محض اینکه آرتیست فیلم سیگاری آتش میزد، نور و صدای کبریت و فندک بود که از هر ردیف میدیدی و میشنیدی. چه طولانی میشود یک خاطره ساده آن هم با وجود خلاصهگویی.
به هر حال شبی قرار بود در تالار فرهنگ که در دبیرستان تمدن که دیوار به دیوار دبستان ما فردوسی بود نمایشی برگزار شود مثلا به مناسبت چهارم آبان و از این قبیل، و من و امیر که همکار و یار و شریک هم بودیم؛ در بازی والیبال در کوچه بین دو نوبت صبح و بعدازظهر مدرسه و بعد از مدرسه یا دستکاری روی قیمت دفتر و کتاب یا خار کندن از اطراف فرودگاه امروز زاهدان برای بز و گوسفند بابا امیر که قصاب محله بود و به هر حال تامین پول هر شب سینما چنین اتفاقی نمیتوانست ساده و قابل گذشت باشد.
دیوار دبیرستان کوتاهتر از آن بود که مانع عبورمان شود اما پشت در سالن مانده بودیم و مترصد اتفاقی که پشت سر کسی دزدکی وارد سالن شویم. در همین موقع همان معلم خوشسلیقه کلاسمان چشمش به من افتاد، صدایم زد و تا آمدم تکان بخورم دستم را گرفت که بکشد از در کوچک کنار در اصلی ورودی به پشت صحنه، دست امیر در دست من و دست من در دست آقا معلم. وقتی متوجه شد دست امیر را رها نمیکنم به مامور جلوی در ورودی اشاره کرد که امیر را به سالن راه بدهند. به امیر گفت: میری ته سالن میایستی اگه صندلی خالی بود مینشینی. امیر خوشحال و مثل تیر پرید توی سالن و من به پشت صحنه رفتم؛ اتاقی با کلی لباس، تخته و میز. بعدها متوجه شدم اتاق گریم و وسایل صحنه است و چند نفر که بسیار ماتمزده بودند از جمله دو دانشآموز سالهای آخر دبیرستان؛ یک خانم و آقا. معلممان گفت: ببین بازیبرون میخوام امشب بری روی صحنه نمیترسی که؟ گفتم: نه آقا.
او شروع کرد به تعریف نقش من که نوکر این خانم و آقا هستم و هر چه میگویند باید خلاف آن را انجام دهم. کمکم داشت مراسم و سرود شروع نواخته میشد و معلم عزیزمان همچنان از قصه نمایش به من میگفت. دو تا میگفت. و دو تا هم خودم به صورت بداهه میساختم و با اینکه همسایه آذریزبانی نداشتیم نمیدانم چطور لهجه آذری در من حلول کرد مثل همه نقشهایی که بعدها روی صحنه داشتم شخصیت در وجودم ساخته میشد و بیزحمت اجرا میکردم.
خلاصه چنان شلنگ تختهای راه انداختم که کار گرفت و یک گلدان شبهنقره هم به عنوان اولین جایزه دریافت کردم و این اولینباری بود که روی صحنه تئاتر رفتم؛ تئاتر مدرسهای که زمینهساز رفتنم به پشت میکروفن رادیو شد. اما چه اتفاقی این شانس را نصیب من کرد که روی صحنه بروم. گویا قرار بود نقش نوکر را پسر یکی از روسای ادارات بازی کند وقتی مامان آقا پسر متوجه میشود، آن را توهین به خود تلقی کرده و مانع حضور آقا پسرش میشود و این چنین میشود که دست و پای مجریان در پوست گردو میماند و ناچار نقشاش نصیب من میشود.
فکر کنم پرگویی یا پرنویسیام کافی است اگر عمری باشد ادامه این سرگذشت نزدیک به 60 سال کار از حدود 70 سال سنم در رادیو را خاطرهنویسی میکنم. کجایش ارزش خواندن داشته باشد و چه سودی، نمیدانم اما فکر میکنم خاطرات هر کس میتواند بخشی از تاریخ اجتماعی هر جامعهای باشد.
*این متن امروز در روزنامه جهان صنعت چاپ شد و برای بازنشر در اختیار ما قرار گرفت.