تعداد بازدید: 4066

توصیه به دیگران 1

يکشنبه 2 دی 1397-9:30

قصه مردی که خانه اش را موزه کرده است!

«عالمی» دیگر بباید دید

این داستان کارگر عاشقی است که سال هاست اشیا و وسایل قدیمی می خرد و در خانه اش قرار می دهد. در آپارتمان «عبدالعلی عالمی» فقط چند متر جا برای نشستن و خوابیدن باقی مانده است. تمام آشپزخانه حتی روی اجاق گاز توسط اشیای قدیمی اشغال شده است. عالمی معتقد است همین مقدار جا برای نشستن کافی است.


 مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، حلیمه خادمی: نعلبکی شکسته ی لای درخت،  عشق نهفته در وجودش را بیدار ساخت تا از 40 سال پیش گنجینه ای از اشیای قدیمی را در آپارتمان کوچک خود گرد آورد.

ورودی در آپارتمان قاب عکس های تاریخی از مجسمه ها، یک گهواره  و قاب عکسی از حیوانات آویخته شده. زمانی که در  را باز می کند چشمانم فقط ابزار  و وسیله و شیء می بیند و دیگر هیچ!

هیچ جای دیوارها خالی نمانده است و خانه ی «عبدالعلی عالمی»، موزه ای از وسایل قدیمی شده است.

*مردم به من می خندند

صاحب این موزه خانگی در مجتمعی آپارتمانی در شهر پل سفید، متولد 1334 ولیکچال دودانگه ساری است.

او خود را عاشق می داند و می گوید حدیث دل من این بیت است: «دل من درس عشق و عاشقی را در مکتب پروانه آموخت،  سحر پروانه را دیدم که در آتش می خندید و می سوخت.»

عالمی ادامه می دهد: بیشتر مردم به کار من می خندند، فقط درصد کمی مرا درک می کنند.

- می پرسم: «آقای عالمی! چه شد که جمع آوری وسایل و اشیای قدیمی آغاز کردید؟»

- پاسخ می دهد: «در دوران نوجوانی همراه پدر بزرگم، دام ها را به صحرا بردیم. میانه راه پدربزرگم نعلبکی شکسته ای را دید و آن را برداشت و لای شکاف درختی قرار دارد تا پای حیوانات را زخمی نکند. از همان روز من نگاهم به اشیای قدیمی تغییر یافت. این داستان جرقه ای برای بیداری قلب عاشقم بود.»



*کارگر عاشق

خرید و جمع آوری این حجم از وسیله ها هزینه سنگینی دارد. عالمی ثروتمند نیست، زندگی معمولی ای دارد و تا چهارم ابتدایی درس خوانده است. در گذشته کارهای تاسیساتی و نصب شوفاژ انجام می داد، ولی اکنون کارگر ساده ای است.

عاشق سنگ و سنگواره است. می گوید: «سنگ ها با من سخن می گویند و مرا صدا می زنند. چند سال قبل به کوه رفته بودم و سنگ آسیاب دایره ای شکلی را می خواستم به پایین دست بیاورم. وزن سنگ 80 کیلوگرم بود و نزدیک بود جانم را موقع جابه جا کردن سنگ از دست بدهم، ولی با سماجت با خود آوردم.»

 سنگ های ریز و کوچک را از مغازه های عتیقه فروشی می خرد، اما سنگ های بزرگ و سنگین وزن را خودش پیدا و به منزلش حمل می کند.

نگاهی به اتاق خواب ها می اندازم، مملو از وسایلی است که حتی نام شان را هم نمی دانم. دسته ی کوزه ها ی شکسته توجه مرا جلب می کند.

-« آخر کوزه های شکسته به چه درد می خورد؟»

 چند تکه از کوزه های شکسته را نشانم می دهد و می گوید: «دختر جان! نگاه کن؛ دستگیره این کوزه در قسمت میانی است و دسته آن یکی در انتهای کوزه. با نگاه کردن به این کوزه شکسته ها می توانی طرز فکر سازنده آن را بفهمی!»



*جا برای نشستن نیست

تماشای این حجم از اشیای به زعم من بعضاً بی مصرف و به دردنخور، مرا در بهت عجیبی فرو برده است. تصور اینکه کسی همه زندگی و سرمایه خود را صرف جمع آوری وسایل قدیمی کند، شگفت آور است.

عبدالعلی میلیون ها تومان صرف خرید این ها کرده. حتی به استان های همجوار مثل گلستان،گیلان و سمنان سفر کرده تا بتواند کلکسیون خود را تکمیل کند. چند قطعه سنگ هم از شیراز جمع کرده است.

از 53 تبر آویخته شده روی دیوار، این گونه سخن می گوید: «در گذشته داشتن تبر برای افراد خیلی اهمیت داشت، باید یک سال کار می کردی تا تبر می خریدی و سپس با آن تبر، سرمایه جمع می کردی. شاید داشتن تبر نوعی قهرمانی محسوب می شد. هر کدام از این تبرها به شکل ها و سایزهای متفاوت و متعلق به زمان های مختلف است.»

عبدالعلی به رغم سادگی و منش روستایی، پیچیده به نظر می رسد و من پس از ساعتی حضور در منزلش، هنوز نتوانسته ام درکش کنم.

فقط چند متر جا برای نشستن و خوابیدن باقی مانده است. تمام آشپزخانه حتی روی اجاق گاز توسط اشیای قدیمی اشغال شده است. خودش معتقد است همین مقدار جا برای نشستن کافی است.


*وعده ها اجرایی نشد

از عبدالعلی می پرسم: «تا حالا شده به علت مشکلات مالی، یکی از این وسیله ها را بفروشی؟»

- « نه، هرگز! اگر نیاز داشته باشم پول قرض می گیرم، وام می گیرم، ولی هیچ کدام را حاضر نیستم بفروشم، جانم برای وسایلم می رود! بارها وام گرفتم و با آن پول وسیله ای را خریدم. به یاد دارم روزی در روستایی 5 تن چوب را جابه جا کردم تا جای دستمزد بتوانم یک شاخ بزکوهی را بگیرم . در گرمای 50 درجه به کوه می روم با کنجکاوی سنگی اصیل را بیابم.»

عاشق فسیل و سنگ است. در منزل عبدالعلی 3 تن سنگ وجود دارد. به گفته ی او سنگی به قدمت 570 میلیون سال را در این گنجینه نگهداری می کند. بیش از 50 عدد سنگ آسیاب در این خانه نگهداری می شود.

در کلکسیون شخصی خود بیش از 3 هزار قطعه شیء و فسیل به ویژه آمونیت را در اندازه های مختلف دارد.

 می پرسم: «آیا فکر کرده ای بعد از خودت با این گنجینه چه باید کرد؟»

پاسخ می دهد: «هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده ام. تا وقتی زنده ام در کنار این وسایل هستم، بعد از مرگم دیگر نمی دانم سرنوشت آنها چه خواهد شد؟  حاضرم  موزه ای تشکیل شود و این اشیا آنجا نمایش داده شود، به شرطی که من در آن موزه کار کنم و همچنان در کنار وسایلم باشم.»



پیشنهادش قابل بررسی است. افزون بر 600 موزه در کشور فعال است که از این تعداد نیمی متعلق به سازمان میراث فرهنگی و مابقی در اختیار دستگاه های اجرایی و بخش خصوصی است.

 در برخی شهرهای ایران موزه های شخصی هم داریم که با همت افراد عاشقی راه اندازی شده اند و اکنون 110 موزه خصوصی در ایران وجود دارد.

عالمی می گوید: «از میراث فرهنگی چندین بار برای بازدید آمدند. چند سال پیش استاندار وقت هم از این گنجینه دیدن داشت.  فقط قول هایی داده شد که هیچ گاه عملی نشد. قرار بود تسهیلاتی در اختیار من قرار دهند اما ندادند.»



*دلشوره های مدام

هر کجا باشد دلش در منزل است و دلشوره وسایلش را دارد.  شب هرکجا باشد باید به خانه اش بیاید. دوربین مداربسته ای هم نصب کرده.  می گوید: «هیچگاه خیانتی نکردم و تمام لوازم را با سختی به دست آوردم، بنابراین نگران نیستم. فقط چند باری عده ای که به منزل برای دیدن اشیا آمدند، چند تکه کوچک را با خود بردند، شاید نیاز داشتند.»

از من می پرسد: «نام قدیمی آفتابه را می دانی؟ یا با نام اصیل خاک انداز آشنا هستی؟»

پاسخم منفی است. با آه و حسرت ادامه می دهد: «نه تنها اشیا، فرهنگ و زبان ما هم در حال نابودی است.»

هنوز از نوار کاست استفاده می کند و تمام مدت، موسیقی سنتی در حال پخش بود. در حال شنیدن است. نواری را در پخش قرار می دهد و پلی می کند. «این خواننده را می شناسی؟» دوباره پاسخم منفی است. با تاسف می گوید: «استاد بنان است!»

روزی عبدالعلی برای نصب شوفاژ به منزل شخصی رفته بود. پول نداشت دستمزدش را بپردازد. جای دستمزد، شاخ گوزنی به او داد. مدتی بعد پسر صاحب کار آمد و شاخ گوزن را پس گرفت و برد! می گوید این ماجرا برایش تجربه ای شد تا از منزل کسی چیزی نخرد، چون ممکن است وارث داشته باشد. بیشتر وسایل را از مغازه های دارای شناسنامه و با فاکتور می خرد و اگر از شخصی جنسی بخرد، حتما رضایت فروشنده را جلب می کند.



*سرزنش ها را تحمل می کنم

چشمم به ظروف مسی می افتد که از هر کدام چندین ظرف را ردیف کرده است.  می گوید: «هر ظرف نقشی مخصوص به خود دارد و مسگران برای این که آن کار را به نام خود ثبت کنند، تغییراتی در نقش، چکش کاری  و اندازه ظرف می دادند و با کمی کنجکاوی و دقت می توان تفاوت هر کدام از این ظروف را فهمید.»

اطرافیان عبدالعلی از وضعیت او گاه گله و شکایت می کنند و از او می خواهند این کار را رها کند. فرزندانش علاقه ای به این اشیا ندارند. 3 فرزندش چون دانشجو هستند در ساری زندگی می کنند.  

می گوید: «برخی از همشهریان هم کار مرا نمی پسندند و مورد عتاب و خطاب هستم. عشقی که دارم، موجب شده تمام سرزنش ها را تحمل کنم و تا زمانی که زنده هستم این کار را ادامه خواهم داد.»



*کوه معلم من است

در این خانه به سختی می شود قدم برداشت. می ترسی پایت به یکی از این اشیا گیر کند و زمین بخوری! در خواب هم این همه سنگ و شاخ  و تبر را در یک آپارتمان تصور نمی کردم!

 عبدالعلی با ذوق اشعاری را روی کاغذ نوشته و در کنار این اشیا قرار داده است. نمد زیر پایش متعلق به 40 سال پیش است. فسیل ها را هم خوب می شناسد. در این زمینه مطالعاتی دارد، اما خودش معتقد است بهترین معلمش «کوهستان» بوده است. بر این باور است که تنهایی موجب می شود با آرامش بهتری تصمیم بگیری.

به رسم ترکمن ها برایم داخل کاسه، چای آویشن می ریزد. می گوید: «وقتی چای را درون پیاله می خوری، قلبت آرامش می یابد.»

برای پیدا کردن اشیا به گرگان و شهرهای اطراف آن بسیار سفر کرده. فروشندگان آن جا می شناسندش و اگر چیزی پیدا کنند، به او تلفن می کنند. می گوید: «وقتی از شهری زنگ می زنند، با آژانس می روم تا زودتر بتوانم آن وسیله را بخرم!»

از شیفتگی اش به وسایل قدیمی هرچه بنویسم کم است. اشیای شکسته ی قدیمی را بیشتر دوست دارد.

 دنیای عبدالعلی عالمی با دنیای ما متفاوت است. او را با دلبستگی هایش تنها می گذارم و از خانه اش خارج می شوم.

کار کنی و از نان شب بگذری و وسیله بخری، حتی خانواده ات هم رهایت کنند... این عشق است یا جنون؟ نمی دانم! 

 



    ©2013 APG.ir