بابامعلم
«باباعلی قاسمی» معلم روستای «اراتبن» سوادکوه است، با 28 سال سابقه کار. او هر روز 30 کیلومتر پیاده میرود تا به 3 دانش آموز این روستا درس بدهد. قصهی زندگی و عشق این بابامعلم 54 ساله خواندنی است. بعضی آدمها چه قدر خوبند!
مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، حسین جمشیدی: بعضی آدمها را باید یک بار دید و یک عمر به آن ها فکر کرد، بلد نيستند فيلم بازى كنند اما زندگی شان فیلمی تماشایی است، بلد نیستند سياستمدار باشند، اما دلشان به بزرگی یک دولت است. این آدمها خوب بودنشان خیلی خوب است.
***
زمهریر است و برف میبارد و برف... شال و کلاه کرده ام تا همراه با معلم دهکده، به «اِراتبن» بروم. روستایی کوهستانی با 1200 متر ارتفاع از سطح دریا، در نزدیکی آلاشت و مسیر دراسلهی سوادکوه.
از دور چهره اش کمی شکستهتر از سنش به نظر میرسد و چتر و کیفی به همراه دارد.
معلم ده «اِراتبن» است و هر روز از روستای «شیرکلا»ی سوادکوه تا «اِراتبن» را پیاده طی میکند تا به 3 دانشآموز درس بدهد.
ساعت 5:30 صبح روی پل «لَلِهبند» قرارمان بود. 30 کیلومتر مسیر را او هر روز به عشق 3 دانش آموزش پیاده می رود و برمی گردد.
اواخر بهمن ماه و زمهریر است و برف میبارد و برف... در توانم نمی بینم همپای آقامعلم این مسیر سرد و یخی و برفی را طی کنم. سوز زمستان تا استخوانت نفوذ میکند.
*به عشق سه محصل
« باباعلی قاسمی» 54 سال سن دارد. مهربان و خوش گفتار است. در سرمای بامداد بهمن ماه، احوالپرسی گرمی میکند.
هوا گرگ و میش است و سپیدی برف، مسیر را کمی روشن و برف و مه، محیط وهمانگیزی در این محیط جنگلی ایجاد کرده است.
آقای قاسمی –بابامعلم دلسوز و فداکار- هر روز از جنگل و بیراهه می رود تا راهش کوتاهتر شود. امروز اما برای راحتی من، مسیر اصلی و طولانیتر را انتخاب کرده است.
*«از داخل جنگل که عبور می کنید، نمی ترسید؟»
-«نه، هیچ وقت ترس به دلم راه ندادم. چند باری گرگ و خوک در مسیر دیده ام، اما من زاده همین روستاها هستم و ترس برایم معنا ندارد.»
زمهریر است و برف میبارد و برف... در این سرما شاتر دوربین هم از کار افتاده و به سختی عکس میاندازم. آقا معلم با آرامش در برف حرکت می کند و ذهن من هنوز درگیر این است که آقای قاسمی چگونه هر روز این مسیر سخت و زمخت و شاید پرخطر را طی می کند، تنها به عشق 3 دانش آموزش.
*درد آشنا
محیط رعبآور است و من بی اراده در این تاریکی بامدادی، کنار آقای قاسمی، روی برف قدم بر میدارم. درختان سفید پوشِ اطراف، همچون شبحی در ذهنم مجسم می شوند. اگر در این شرایط، حیوانی یا... به ما حمله کند چه کنیم؟
سئوال میپرسم تا ذهنم آرام شود. «آقای قاسمی، چند سال است که تدریس می کنید؟»
با صدای گرم، کلمات را بر جاده یخزده جاری می کند و می گوید: «28 سال سابقه کار دارم و 25 سال است که در روستاهای سوادکوه، معلمی می کنم.»
*«در چه روستاهایی معلم بوده اید؟»
-«خیلی جاها... کلاریجان، شیرکلا، لَلِه بند... امسال پنجمین سالی است که در روستای اراتبن مشغول به خدمت هستم.»
تندتر از من قدم بر می دارد. دستانم از سرمای زیاد یخ زده. برف همچنان در حال باریدن است.
می پرسم: «هیچ وقت شده در هوای سرد و برفی اینجا مدرسه را تعطیل کنید؟»
پاسخ میدهد: «فقط موقعی که آموزش و پرورش تعطیل رسمی اعلام کند، در غیر این صورت مدرسه در هر شرایطی دایر است.»
ادامه می دهم: «آقای قاسمی، اینجا 1200 متر ارتفاع دارد. آموزش و پرورش در پل سفید مستقر است و از سرما و برف اینجا که خبر ندارد! سوز و یخ و برف اینجا قابل مقایسه با شهر نیست.»
با لبخندی می گوید: «قانون برای همه یکسان است، فقط در تعطیلات رسمی ما تعطیل هستیم.»
او در اندیشهی بارور شدن بذرهایی است که در زمین علم و دانش کاشته است و فردای روشن دانشآموزانش. از سال 1367 آموزگار عشق و مهربانی این دیار سبز شده و بر این باور است که کودکان روستا را درک می کند و با درد آنها آشناست.
*همه رنجهای بابامعلم!
-«3 ساله بودم که مادرم را از دست دادم. از کلاس پنجم ابتدایی کار میکردم تا هزینه تحصیلم را فراهم کنم. روزی یک ریال در میآوردم و کار کردم تا دیپلم گرفتم.»- این ها را آقا دبیر می گوید و حالا می فهمم چرا هر روز 30 کیلومتر پیاده روی برایش چیزی نیست.
ادامه می دهد: «حق التدریسی که شدم در همین مدرسههای روستایی درس دادم. سالهای اول کارم ماهی 1000 تومان حقوق می گرفتم. سال 77 که قرار شد استخدامم کنند، از 8 سال سابقهی حق التدریسی ام، 3 سال را نپذیرفتند.»
شنیدن صدای این معلم، زمانی به وسعت تاریخ نیاز دارد. او عمری را صرف رفت و برگشت و تدریس در روستاها کرده و مانند آنهایی نیست که کلاس خصوصی و شغل دومی داشته باشند. ماشین شخصی که هیچ، موتوری هم ندارد آقای قاسمی! پیاده می آید و پیاده برمی گردد.
می پرسم: «چرا در این سالها برای خودتان ماشینی نخریدید تا راحتتر رفت و آمد کنید؟»
-آهی میکشد و می گوید: «معلمی تنها شغل من است و با داشتن 4 فرزند، حقوقم برای خرید ماشین کفایت نمی کند. سال های اول تدریس که جوان بودم، تابستانها می رفتم بنایی. الان نمی توانم. فرزندانم با این که فوق لیسانس دارند، بیکارند. به نظر شما آیا می توانستم با حقوق کم معلمی، ماشین شخصی بخرم؟!»
چگالى وجود این معلم زحمتکش بالاست. فکرش، رفتارش، محبتش و کلمه کلمه حرف هایش، صیقل خورده و امضادار است. خدمت به مردم محروم را دوست دارد. می گوید:« مزدم را از خدا می خواهم و رنجم بابت بیکاری فرزندانم است. با وجود تحصیلات عالی، آینده روشنی ندارند. کاش حداقل یک فرزندم مشغول کار می شد!»
*همچنان در راه
زمهریر است و برف میبارد و برف... همچنان در راه هستیم و چیزی در مه مشخص نیست. «انار دره» و «گر رودبار» را پشت سر گذاشتیم و افتادیم توی «تنگه اوات.»
کندهکاری کرده اند برای لوله کشی گاز و عریض کردن جاده. زمین کاملاً گلی است. حالا هوا کمکی روشن شده است. برف اما همچنان اصرار بر باریدن دارد و مه چنگ زده بر محیط.
«باباعلی قاسمی» با تحسین از دانش آموزان دهه 70 خود حرف می زند که حالا ثمر داده اند، بذر آن سالها.
چند ماشین عبوری از کنارم رد می شوند. کاش یکی از آنها سوارمان می کرد. کار هر صبحش حرکت سر ساعت 5:30 است تا 7:10 در مدرسه باشد و بخاری کلاس را روشن کند و آنگاه تلفن کند که دانش آموزانش بیایند. مسیر رفتش 90 دقیقه ای از داخل جنگل و میانبر طول می کشد.
می پرسم: «جایی تدریس می کنید که ناظر و بازرسی نمی آید و خودتان هم مدیر و هم آموزگار؛ می توانید دیرتر بروید یا مدرسه را زودتر تعطیل کنید...»
سئوالم را قطع میکند و با لحن محکمی میگوید: «سر لوحهی کار من ترس از بازرس اداره نیست، خدا ناظر کار من است و چه بازرسی بالاتر از حضرت دوست! من به عشق پهن شدن سفره حلال میآیم و میروم و کمکاری در کار را خیانت میدانم.»
و «خیانت» چه واژهی آشنایی است این روزها! روزهایی که «خدا» گمشده در پستوی کاسبکاری و دروغ و ریاست. یقین و معرفت این معلم خداپرست روستایی، به من می آموزاند که پرسشم موضوعیت نداشت و ناصحیح بود.
*این چهار نفر
به ورودی روستای «اراتبن» می رسیم. نام این روستا برگفته از دشت وسیع کشاورزی «ارات» در ضلع غربی منطقه است. ده در قسمت پاییندست این دشت قرار گرفته و در سکوتی سرد فرو رفته.
«اراتبن» کمتر از 280 نفر جمعیت دارد که بی شک در فصل سرما، بیشتر جمعیت دهکده به پایین دست میروند.
ساعت 7 صبح شده و دیوار کاهگلی ابتدای روستا در سپیدی برف خودنمایی می کند. چراغ های بقعهی «سیدمیران» روشن است و ما مسیرشیبداری را به سمت مدرسه طی می کنیم. دیگر رمقی برایم نمانده و از درون یخ زده ام!
بابامعلم کلاس عشق و معرفت، مدام از ما تشکر میکند که در این روز برفی و سرد، به دردسر افتادهایم! میگوید: «کاش آن طرف سال می آمدی که من شرمنده نشوم!» در بهت این رفتار متعهدانه میمانم.
مدرسه نمایان می شود و خوشحال میشوم که در کلاس گرم خواهم شد. آقا معلم مشغول روشن کردن بخاری نفتی کلاس می شود.
مدرسه، قدیمی است و شش کلاس دارد که فقط از یک کلاس آن استفاده می شود. پنجره های کلاس چوبی است و دیوارها با کاغذدیواری و نقاشی تزیین شده.
آقای «قاسمی» سه دانش آموز در پایه های اول، دوم و سوم دارد؛ دو دختر و یک پسر و تمام.
با دیدن تخته سیاه و نیمکت، یادم آمد که نام معلم کلاس اول من هم «قاسمی» بود. او هم نگاه مهربانی داشت و دوستش داشتم.
بخاری را که روشن کرد، دستمالی برداشت و نیمکت ها را پاک کرد. حالا تلفن میکند تا دانش آموزانش بیایند. می گوید: «کلاس سرد است، هر صبح اول بخاری را روشن می کنم و بعد تماس می گیرم تا شاگردانم بیایند. کم سن و سال هستند، شاید در سرما مریض شوند.»
*آتنا و سمیه
اول «آتنا» وارد کلاس می شود. از دیدن من –این مهمان ناخوانده- در کلاس، تعجب می کند. پشت نیمکت می نشیند و تکالیف خود را روی میز قرار می دهد. «باباعلی» چوان بابایی دلسوز، از جیبش شکلاتی بیرون می کشد و سمت آتنا میگیرد.
آقا معلم پس از این پیادهروی طولانی و سردی هوا، بدون اینکه کوچکترین خستگی از خود نشان داد، آموزش را شروع می کند.
«سمیه» دومین دانش آموز امروز، وارد کلاس میشود و باز هم شکلاتی که از معلمش هدیه میگیرد. او کلاس دوم دبستان است و آتنا سال اولی.
آقای قاسمی زنگ اول ریاضی درس میدهد و اعداد را روی تختهسیاه مینویسد.
پدر سومین شاگرد تلفن کرد که هوا سرد است و اجازه گرفت که «حسین» کمی دیرتر بیاید. او کلاس سوم ابتدایی است.
دو دانش آموز همچون گلبرگی تشنه، بدون توجه به حضور من، به معلم شان توجه می کنند. شغل پدران آتنا و سمیه، دامداری است و ترجیح داده اند این دو کودک سر کلاس حاضر شوند. به یاد 4 فرزند بیکار اما تحصیل کردهی آقای قاسمی می افتم. آیا آینده این کودکان نیز مانند آن ها خواهد شد؟ آن وقت داغ این محرومیت و پیاده روی روی یخ و برف و سوز و سرما بر دل همه خواهد ماند.
«آتنا» کنار تخته سیاه مشغول حل تمرین ریاضی است و آموزگار مشق شب «سمیه» را با دقت می بیند.
هر دو دانش آموز روستایی، باهوش هستند، بدون کوچکترین اشتباهی، تمرینها را حل میکنند و به درس کاملاً تسلط دارند.
«حسین» با تاخیر سرکلاس حاضر می شود. «آتنا» میگفت: «حسین ما را اذیت می کند و ما کنارش نمی نشینیم! البته ما از او قویتریم!»
از بچهها می پرسم: «زنگ ورزش چه میکنید؟»
پاسخ میدهند: «هفت سنگ و وسطی و مانند اینها بازی می کنیم. اگر هوا خیلی سرد باشد –مثل امروز- زنگ تفریح داخل کلاس میمانیم.»
*«می دانید عید نزدیک است؟»
-«بله خانوم. تازه لباسهای عیدمان را هم خریده ایم!»-آتنا جواب داد.
*«تو چی سمیه؟»- من پرسیدم.
-«من لباس عیدم را از زیراب خریدم.»- سمیه گفت.
«آتنا» از پیش دبستانی شاگرد آقای قاسمی است و تا کلاس پنجم در این مدرسه می ماند؛ بعد مجبور است برای ادامه تحصیل به شهر مهاجرت کند؛ مثل آن دوی دیگر.
*گله از چرخ ستمگر نکنم!
زنگ تفریح در دفتر ساده مدرسه، صبحانه را با آقای قاسمی میخوریم. نان و پنیری است و چای. خوراکی هایی را که برای بچهها خریده بودم، به آنها می دهم تا در زنگ تفریح بخورند.
درس فارسی آغاز شده است. شیوه تدریس، متفاوت با زمان ماست. کنار کتاب فارسی، کتاب کار هم وجود دارد. آموزش چند پایه در یک زمان و در یک کلاس برایم تازگی دارد.
چروکهای پیشانی بابامعلم را دنبال می کنم. شور و شوق است که از پشت لحظه های این کودکان سرک می کشد تا ببیند و بشنوند که آموزگار، کدام واژه را بیان می کند.
بابامعلم دهکده، آرام درس می دهد. 28 سال است که این گونه وظیفهمند روزگار سپری میکند، بدون اینکه لب به شکوه و شکایت بگشاید. من اما گله دارم؛ چرا نباید معلمی با این سابقه و این حجم زحمت و مرارت و پیاده روی 30 کیلومتری روزانه، در این سن و سال، نتواند یک وسیله نقلیه داشته باشد؟! و فرزندانش بیکار باشند؟! چه کسی باید و چه وقت باید دغدغه های این مرد کاسته شود؟
بابامعلم 54 سالهی ما پا به پای این کودکان، کودک شده و دل به دل آنها سپرده است. زنگ ورزش با آنها بازی میکند و همگام با شاگردانش می خندد.
تمام دغدغهاش این است که: «راهپله های مدرسه شیب تندی دارند و ممکن است موقع رفت و آمد دانش آموزان خطر آفرین باشد. حصار محکم و حیاط بتون شدهای هم ندارد مدرسهی ما.»
«باباعلی قاسمی» به تنهایی مدیر و معاون و معلم و خدمتکار این مدرسه است. مدیری که هنوز به کسی دستور نداده و معلمی که هیچ خدمتکاری جلویش چای نگذاشته!
*سپید مثل بابامعلم
این چهار نفر در کلاس مشغولند و من قصد داشتم در روستا گشتی بزنم. سرما وسوز هوا چنان در تنم رخنه کرده بود که منصرف شدم و ماندن بیشتر را تاب نیاوردم.
زنگ بعدی نقاشی بود و من خداحافظی کردم و از آن جمع 4 نفره جدا شدم. هوا روشن شده بود و حالا میتوانستم ساختمان قدیمی آسیاب آبی، استخر پرورش ماهی قزل آلا و زمین های کشاورزی را که در آن گل محمدی و گل گاوزبان می کارند، ببینم.
به این فکر میکردم تمام سالهایی که دفترهای مشق بچه ها سیاه میشد، موهای بابامعلم در حال سپید شدن بود. تختهسیاه را روسفید کرده بود، این عصارهی ایثار و عشق.
برف همه جا را سپیدپوش کرده بود. حتی زغال های سیاه کنار کارخانهی زغالشویی هم سفید به نظر می رسیدند. سفیدی امروز نه از برف، که در دل مهربان و ذهن سیال و موهای سپید بابامعلم ریشه داشت.
*مشق عشق
حوالی ساعت 2 بعدازظهر به خانه می رسم. چند لحاف رویم می اندازم و کنار بخاری می خوابم. آن شب تا خود صبح تب و لرز داشتم و سرمای «اراتبن» در جانم نفوذ کرده بود. دو روز دستم به قلم نمی رفت تا گزارش «مدرسه شهید قندی اراتبن» را بنویسم. حس نداشت بدنم. تحمل حتی چند ساعت همپایی با «باباعلی قاسمی» را نداشتم، 28 سال بماند!
سوادکوه 3 مدرسه ابتدایی دارد که هر کدام 2 دانشآموز دارند. 3 مدرسه هم هست که با 3 تا 6 دانشآموز دایر است.
شهر «آلاشت» 2 دانش آموز دارد که معلمش از زیراب رفت و آمد می کند. مدرسهای هم روستای «لاجیم» دارد که معلم به ناچار در محل ساکن شده است. این مدرسه بعد از 15 سال، امسال با 7 دانش آموز دوباره راه اندازی شده و به گفته رئیس آموزش پرورش سوادکوه، برای مدرسه کد دریافت کرده اند.
موسی لیانی -رئیس آموزش پرورش سوادکوه- میگوید: «سوادکوه» 66 مدرسه دارد که تنها 3 مدرسه اش گاز دارند.»
***
زمهریر است و دو روزی است برف بند آمده است و آفتاب می تابد. تکه پایانی گزارشام است. نام «باباعلی قاسمی» معلم فداکار و حق شناس مدرسه ابتدایی شهید قندی اراتبن سوادکوه در ذهنم حک شده است؛ مانا تا همیشه.
این آدمها را باید قدر دانست، وگرنه دنیا پر است از آن آدم های دیگر. به خودم می گویم کاش کودک بودم و شاگرد بابامعلم و هر روز شکلاتی از دستش قسمتام می شد.
«باباعلی قاسمی» فتوکپی و ترجمه ندارد، اصل اصل است. باید از روی او مشق نوشت، مشق عشق و زندگی.
*برای تماشای کلیپ تصویری این گفتگو به کانال مازندنومه مراجعه کنید.
- يکشنبه 5 اسفند 1397-19:53
دبیر عزیز و باوجدان خدا قوت...
- يکشنبه 5 اسفند 1397-8:22
آق مدیر کمر دلای پخ پخو بَیّه اِسا
اَمِه دل ونِسّه او بَیّه اِسا....!