عشق بود و جبهه بود و جنگ بود
به سالن طراحی ماکت عملیات مرصاد میرسیم. اینجا اوج بی قراریها و اشکهای این مادر است. با عصا چند ضربه به فضای شیشهای می زند که عکس منافقان در آنجا قرار دارد. می گوید: «کاش میتوانستم این دو نفر را از این قاب بیرون بکشم و اعدامشان کنم.» بعد با بغضی رها شده، می گوید: «من مادر شهید جعفر بخشیان هستم که در عملیات مرصاد در سن 19 سالگی توسط یک زن منافق به شهادت رسید.»
مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، حلیمه خادمی: سوژه گزارش این بار من خارج از مرزهای مازندران است و در غرب کشور؛ سفری 5 روزه همراه با کاروان راهیان نور از قشرهای مختلف مردم سوادکوه.
مقدمات کار و ثبتنام، طی فراخوان و برنامهريزی سپاه ناحیه وحوزه های مقاومت بسيج برادران و خواهران سوادکوه، اجرا می شود.
سرهنگ سید موسیحسیننژاد -فرمانده سپاه سوادکوه- هنگام بدرقه کاروان، انتقال فرهنگ ایثار و شهادت و آشنايی جوانان با فداكاریها و ايثارگریهای رزمندگان را هدف این برنامه عنوان میکند.
ساعت 23، شب حرکت
ساعت 11 شب 21 مردادماه 98 –شب عید قربان- کاروانیان از زیر قران رد و سوار اتوبوس می شوند.
خیلی زود، فضای گرم و صمیمی بین افرادی که قرار است 5 روز کنار یکدیگر سفر کنند، ایجاد می شود.
دقایقی پس از حرکت، روحانی کاروان از منطقه اعزامی سخن می گویدو من به جدول برنامه ها نگاه می کنم و چشمام می افتد به اصطلاح جالب گردشگری جنگ!
کاروان نماز صبح را در بارگاه امام خمینی (ره) میخوانند و ساعتی بعد راهش را پی میگیرد.
آفتاب که می دمد، 4 اتوبوس راهیان نور مازندران، کنار جاده توقف می کنند برای صرف صبحانه.
کنار اتوبوس زیلوهایی پهن می شود و مسئول هر کاروان با کمک چند نفر از همراهان، صبحانه را آماده می کند.
ساعت 10 صبح 22 مرداد
نخستین مکان برای بازدید کاروان، باغ-موزه دفاع مقدس همدان است. 10 صبح 22 مرداد به این مکان می رسیم.
لحظهی ورود ماکتی از جنگ می بینی و دریاچهای مصنوعی که نام «اروند» و «کارون» را در ذهنت تداعی می کند.
هلیکوپتر جنگی دلیریهای شهیدان احمد کشوری، عباس بابایی و شهید مدافع حرم -سید روح الله عمادی- را تداعی میکند.
آقای «عزیزی» با لهجهی همدانیاش میگوید: «باغ-موزه دفاع مقدس همدان در سال 89 افتتاح شده است.»
این باغ-موزهی شش و نیم هکتاری در 6 فاز طراحی شده که 4 فاز آن به بهره برداری رسید و فاز پنجم هم در حال ساخت است، ولی کار فاز آخر، هنوز آغاز نشده است.
مادر پا به سن گذاشتهای، عصا زنان همراه ماست. او در هر قدم آه می کشد و اشک می ریزد.
نمیخواهم خلوتش را به هم بزنم. بدون اینکه متوجه شود، پابهپای او حرکت میکنم. هنگامی که کنار ضریح شهدای گمنام قرار می گیریم و آقای «عزیزی» آن را قلب تپندهی این مکان معرفی می کند، مادربزرگ بی قرارتر میشود و مروارید غلتان، از چشمان صدفیاش بیرون می تراود.
فضای داخلی باغ-موزه به گونهای است که احساسات همه را به غلیان درمی آورد. به سالن طراحی ماکت عملیات مرصاد میرسیم. اینجا اوج بی قراریها و اشکهای این مادر است. با عصا چند ضربه به فضای شیشهای می زند که عکس منافقان در آنجا قرار دارد. می گوید: «کاش میتوانستم این دو نفر را از این قاب بیرون بکشم و اعدامشان کنم.»
بعد با بغضی رها شده، می گوید: «من مادر شهید جعفر بخشیان هستم که در عملیات مرصاد در سن 19 سالگی توسط یک زن منافق به شهادت رسید.»
جعفر وصیت کرده بود پس از شهادتش، مادر لباس سیاه بر تن نپوشد.
پرسیدم: «شما چه کردید؟»
پاسخ داد: زمانی که جعفر شهیدم را برای خاکسپاری به روستای پارسی آوردند، من رخت سپید برتن کردم تا دشمن را شاد نکنم.»
حالا میدانم نام این مادر دلسوخته -زهرا رضایی- است. 3 فرزندش در زمان جنگ در مناطق عملیاتی حضور داشتند و یکی از آنها به شهادت رسید. 35 سال است که در آرزوی دیدن مناطق جنگی است. با آه میگوید: «دلم در گرو دل مادران شهیدان گمنام است. من پیکر جعفرم را دیدم، اما نمی دانم مادر این شهید گمنام در کجای این سرزمین، چشم انتظار فرزندش نشسته یا شاید با همان چشم انتظاری، به فرزند شهیدش پیوسته.»
تنها آرزوی قلبی این مادر پیر، رفتن به منطقه عملیاتی مرصاد، محل شهادت پسرش است. خانم رضایی مانند یک فیلم، لحظه به خاکسپاری پسرش را تعریف میکند و همراهان اشک می ریزند.
هم چنان در باغ-موزه دفاع مقدس همدان هستیم که تماشای آن حس ایثار و از خودگذشتگی به بازدیدکنندگان القا می کند. یک سمت آبنمای موزیکال قرار دارد که فیلمهای دفاع مقدس و عکس شهدا را در پرده ای از آب نمایش میدهد. جلوتر ماکت مدرسه ای است بمباران شده ولاشهی هواپیمای دشمن، ادوات جنگی و...
هنگام اذان ظهر باغ-موزه را ترک می کنیم و به سمت اردوگاه شهید قاسمی می رویم برای اقامه نماز و صرف ناهار.
ساعت 4 عصر 22 مرداد
به سمت استان کردستان در حرکتیم؛ سرزمین مجاهدتهای خاموش و ماندگار.
مسیر کوهستانی و با اینکه مردادماه است، هوای اینجا بهنسبت خنک است. غروب به سنندج میرسیم. بافت شهر، همچنان سنتی و تاریخی است. ساعت نزدیک 19 است که وارد باشگاه افسران میشویم که بالای تپهای قرار دارد.
آقای «شمس» که راوی کاروان ماست، میگوید: «اینجا یادمان ایستادگی رادمردانی است که در سال 1359، با وجود محاصره کامل22 روزه، باجیره بندی آب و غذا و حتی مهمات، تسلیم دشمن نشدند و تا آخرین نفس ایستادگی کردند.»
او ادامه میدهد: «تعدادی از پاسداران، نیروهای ارتش و پیشمرگان مسلمان کُرد، بعد از تصرف سنندج توسط ضدانقلاب، به دلیل ارتفاع و اشرافداشتن باشگاه افسران، در این نقطه مستقر میشوند. نیروهای ضد انقلاب وقتی متوجه شدند این نقطه حساس و تعیینکننده را از دست دادهاند، همه توان و تلاششان را اطراف این مقر متمرکز کردند. نزدیک به 2 هزار نیروی ضدانقلاب در این مکان جمع شدند تا آن را از دست رزمندهها خارج کنند.»
به آن 22 روز فکر می کنم و یاد فیلم «چ» ابراهیم حاتمیکیا می افتم.
«شمس» می گوید: «گروهکهای کومله، دموکرات، چریکهای فدایی خلق، اقلیت، اکثریت، پیکار، رنجبران و دهها گروه که در آن زمان در شهر سنندج حضور داشتند، همه کنار هم قرار گرفتند تا این مقر را از دست نیروهای ما خارج کنند، اما پس از 22 روز مقاومت، شکست خوردند.»
باشگاه افسران سنندج، نماد مقاومت کردستان است. شاید از این ارتفاع بیش نیمی از شهر را بتوانی ببینی. در بالاترین نقطهی باشگاه، مزار دو شهید باشگاه افسران و 4 شهید گمنام قرار دارد و دو طرف پلهها یادمان عملیات مختلف نصب شده.
به موزه باشگاه افسران هم سری میزنم و زیارت عاشورا و دعای توسل را کنار مزار شهدای گمنام میخوانیم.
«حسین بادله» -مسئول بازرسی سپاه ناحیه سوادکوه- تمام حواسش به حفظ امنیت کاروان است. از او چند سئوال میپرسم:
▼چند نفر در این سفر حضور دارند آقای بادله؟
-«70 نفر مرد و 105 خانم در قالب چهار کاروان. به اضافهی راوی، روحانی کاروان، مداح و مسئول کاروان.»
▼چگونه به این تعداد نفرات رسیدید؟
-«بعد از اعلام سهیمهی ما، موضوع در جلسات شهرستان و شورای اداری مطرح و با اردوگاههای مقصد هماهنگی های لازم انجام می شود. سپس از طریق فرماندهان پایگاه و با پیامک برای ثبت نام اطلاع رسانی می شود. از زمان اعلام تعداد سهمیه، در بازهی زمانی یک ماهه فرصت داریم هماهنگی های لازم را انجام داده، زائران را اعزام کنیم. اولویت ثبت نام هم بار اولیهاست.»
شمارش تعداد دفعاتی را که همراه با این کاروانها آمده از دستش در رفته! تمام 5 روز او و مسئولان کاروان یا مشغول هماهنگی هستند، یا حفظ امنیت و آرامش همراهان.
ساعت 11 شب 22 مرداد
بعد از اقامه نماز و صرف شام اعلام می کنند کسانی که مشکل قلبی ندارند و از صدای انفجار نمی ترسند، می توانند برای دیدن رزمایش عازم منطقه شوند.
با وجود خستگی زیاد، راهی می شوم. چند نفر که فرزند خردسال داشتند، همانجا ماندند و ما را همراهی نکردند.
طراحی رزمایش به صورت اجرای یک تئاتر زنده، برنامهریزی شده بود؛ روایت جنگ در روستاهای کردستان.
محور برنامه پیام حضرت امام(ره) در آغاز نخستین روزهای انقلاب اسلامی و حضور رزمندگان در مناطق این استان و مبارزه با گروهکهای ضد انقلاب است که با کمک جلوه های ویژه به نمایش در آمده است.
برگزاری رزمایش رزمی-فرهنگی «مجاهدتهای خاموش» سهم ارزندهای در انعکاس عملیات دوران دفاع مقدس دارد.
با صدای هر انفجار قلبم می لرزد. وقتی بمباران شیمیایی و شهادت عروس و داماد به نمایش در میآید، کمتر کسی است که بتواند جلوی اشکش را بگیرد.
کمی آن سوتر کودکی به تماشا نشسته است. وقتی صدای انفجار را میشنود و آتش را میبیند، با همان صدای کودکانه اش میگوید: « بابا زنگ بزن پلیس بیاد اینا رو بگیره!»
دلم پیش کودکان بیگناهی است که در جنگ از دست رفتند، معصومیتهای از دست رفتهی کودکانی که در جنگ بزرگ شدند.
«شب است
و چهره ام
بیشتر به جنگ رفته است
تا به مادرم.»
ساعت 7 صبح 23 مرداد
ساعت از 7 صبح گذشته که به سمت مریوان حرکت می کنیم. در میانه راه به روستای گردشگری «نگل» میرسیم که در 65 کیلومتری سنندج قرار دارد.
این روستا میزبان قدیمیترین قران ایران است که بر روی پوست آهو و به خط کوفی نگاشته شده است. طبق گفته راوی، عامل شکل گیری روستا، همین قران است.
نام روستا از کلمه نوگل گرفته شده، به معنای گل تازه. قران درون مسجد محل، در یک محفظه شیشهای قرار دارد.
مردم منطقه بر این اعتقادند قرآن را به هر کجا میبرند، به این مکان بر میگردد و حتی زمانی که به سرقت هم رفت، بازگردانده شد.
«نگل» حدود 1800 نفر جمعیت دارد. موزه روستای «نِگِل» در سال ۱۳۹۲ با همکاری اداره کل میراث فرهنگی و گردشگری استان کردستان تأسیس شدهاست. موزه نگل از دو بخش قرآنی و مردمشناسی تشکیل شده است که اقلام باستانی نیز در آن به چشم میخورد.
همه اجناس موزه را مردم به صورت خودجوش تهیه و به موزه نگل اهدا کردهاند که شامل کلیه اقلام معیشتی و فرهنگی منطقه از ۵۰ تا ۲۰۰ سال پیش بوده و از زیورآلات گرفته تا اجناس و ابزار کشاورزی و منزل و … را شامل میشود.
«قرآن نگل»، قرآن بزرگی است که با خط کوفی بر کاغذ ضخیم و قهوهای رنگی نوشته شدهاست و به علت تشابهش با پوست، در بین مردم به «پوست آهو» شهرت یافتهاست. سبک و شیوه نگارش قرآن مربوط به سده چهارم هجری است، اما مردم روستا آن را به عثمان بن عفان -خلیفهی سوم- نسبت میدهند.
ساعت 9 صبح 23 مرداد
از «نگل» به سمت دریاچه «زیوار» حرکت می کنیم. در مسیر با «هلیا قاسمی» -کودک 3 ساله- همکلام می شوم:
▼ «خسته نشدی هلیا؟»
- «نه خاله! خیلی هم خوش گذشت! اینجا خیلی قشنگه! اومدم شهرهای جنگی رو ببینم!»
«هلیا» با سن کماش دومین بار است که آمده راهیان نور. می پرسم: «عکس هم گرفتی؟»
پاسخ می دهد: «آره، کنار تانک عکس گرفتم.»
تا رسیدن به مقصد دوست جدید من –هلیا- نقش خبرنگار را بازی و سعی میکرد با خطخطی کردن کاغذهایم، مثلاً چیزی بنویسد.
مقصد بعدی یادمان شهدای دریاچه «زیوار» مریوان است، در 125 کیلومتری شمال غربی سنندج.
ارتفاعات مرزی «قوچسلطان» در غرب این دریاچه قرار دارد و حماسههای زیادی را در آن دوران سخت دیده است.
ورودی یادمان شهدا سردری دارد و با عکس شهدا تزیین شده است. گونیهایی در دوطرف مسیر قرار گرفته اند. یک بسیجی با دود کردن اسپند به استقبال کاروان آمده و گروهی در کناری مشغول برگزاری رزمایش هستند.
خورشید کاملاً از سینهی آسمان بیرون زده. کاروانیان در یادمان شهدا، کنار مزار چهار شهید گمنام که یکیشان 13 سال داشت، فاتحه میخوانند.
اینجا هنوز بوی ایثار میدهد و رنگ اخلاص دارد هر گوشهاش.
کمی آن سوتر چند سنگر مرا به زمان جنگ می برد؛ سختیهای عبور از گردنههای برفگیر اینجا، حملات شبانهی دشمن، خمیده راه رفتنها، شب بیداریها و... نمیخواهم با کفش روی سنگفرش یادمان راه بروم. احساس میکنم تمام این سرزمین آغشته به خون شهدایی است که مردانه تا آخرین نفس جنگیدند.
ساعت 2 بعدازظهر 23 مرداد
نماز ظهر در اردوگاه دریاچه زیوار -که به شکل سنگر است- اقامه می شود و ساعت 14 به سمت یادمان شهدای والفجر 4 حرکت می کنیم.
«خانمشیخان» روستایی از توابع بخش خاوومیرآباد شهرستان مریوان و یکی از محورهای اصلی عملیات «والفجر 4» است. این محدوده در اوایل جنگ چندین بار مورد حملهی دشمن قرار گرفت.
مسیری خاکی و شیبدار را در پیش می گیریم. ایستگاه صلواتی در میانه راه قرار دارد که شربت خنک می دهند.
رزمندهها با کوله و اسلحه و بدون ایستگاه صلواتی، پیاده این مسیر را طی کرده بودند و ما با ماشین!
از این ارتفاع شهر پنجوین عراق و ارتفاعات کانیمانگا قابل رویت است. مزارع هندوانهی عراق هم کاملاً در تیررس نگاه ما قرار دارد.
عکاسی از نقطه صفر مرزی بعد از گذشت 3 دهه از عملیات والفجر 4 حس خوبی دارد.
«حمید کاظمی» اهل روستای کارمزد سوادکوه، در شب عملیات اینجا حضور داشت. حضور بسیجیانی که از کاروان ما پذیرایی می کردند، برای او یادآور از خودگذشتگی و ایثار زمان جنگ است. میگوید: «تقدیر مرا بعد از 37 سال به این منطقه کشاند. شب عملیات حتی فکر نمی کردم زنده بمانم. آن روزها ارتش عراق بسیار مجهز بود. تعداد زیادی از همرزمانم هم به شهادت رسیدند.»
در کنار آقای «کاظمی»، «محمدمهدیحسنی» 15 ساله ایستاده است که با اشتیاق به خاطرات جنگ گوش میکند.
محمدمهدی می گوید: «این سفر علاوه بر گردشگری جنگ، جنبههای تفریحی و سیاحتی هم دارد و همه چیزش خوب است.»
در برگشت، مسابقهی فرهنگی داخل اتوبوس برگزار می شود و روحانی کاروان سئوالاتی را از جنگ می پرسد و به برندگان جایزه میدهد.
3 بعدازظهر 24 مرداد
راهیان نور نامی است برای گروه بزرگی از کاروانهای سیاحتی - مذهبی در ایران که به بازدید از مناطق جنگی بازمانده از جنگ ایران و عراق در غرب و جنوب غربی این کشور میپردازند و از سال 1376 آغاز به کار کرده است.
آخرین مقصد ما در استان کردستان سرزمین مجاهدتهای خاموش –بانه- است و دیدن سرزمینی که برای بازگشایی آن جوانان زیادی جانفشانی کردند. کمی از 9 صبح 24 مرداد گذشته، به این شهر رسیدیم. یکی از راویان تعریف میکرد برای آزاد سازی پلی در نزدیکی بانه، ۵۰ پاسدار به شهادت رسیدند.
ساعت ۳ بعدظهر 24 مردادماه کردستان را به سمت سوادکوه ترک میکنیم. کمی ناخوش احوالم و کاروان پیش بینی دارو و جعبه کمک های اولیه را هم کرده است.
یکی از سفرهای دلنشین من، همین سفر بود. این حرکت نوعی از گردشگری جنگ در ایران محسوب میشود. بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سازمان دهنده و متولی اصلی اردوهای سراسری «راهیان نور» است که هر ساله گروههایی از مردم مناطق مختلف ایران را برای بازدید از مناطق جنگی غرب و جنوب غربی این کشور، به استانهای هممرز با عراق میبرد. آمار نشان می دهد تا سال گذشته 7 میلیون نفر با این کاروانها همراه شده اند.
شاعری سروده:
در خواب و خیال هم نرفتیم به جنگ
بی رنج و ملال هم نرفتیم به جنگ
ما نسل سپیدبخت سوم بودیم
از راه شمال هم نرفتیم به جنگ
من ولی از راه شمال رفتم به جنگ.
- پنجشنبه 31 مرداد 1398-23:55
گزارش زیبایی بود .ممنون