تعداد بازدید: 3070

توصیه به دیگران 1

چهارشنبه 4 مهر 1386-0:0

بدنی پر از جراحت...

چند شعر از تيرداد نصري،شاعر تنکابني،مقيم انگلستان.


 1-نامه اي از ايران

دست به شانه اش که زدم , فرو ریخت گل سرخ

تمامی گل سرخ                                      

از یکی از باغچه های میهنم او را با خود داشتم و                                      

از یکی از باغچه های میهنم او را آورده بودم و

تمامی زمستان های این چند سال لندن را

تاب آورده بود                                      

تا امروز...............تاساعت ١٠ یک پستچی

تا عمق استخوان هام فرو می ریزم

که نوشته بود:

سرزمین من , حالا، محل تمرین جهنم شده است

 

2- تهران

 

پدران،دوستش ندارند

ومادران در آينه حسرت را شانه می زنند

من نيز٫يک بار٫آنجا٫بوده ام

 ***

تخيل فرهيخته را با غياب فرزندان ربوده شده سر آشتی نيست

خيره بر بستر تهی وسعت می گيرد و تمامی بسترهای تهی را در خويش می کشاند

پيش می رود و بر بستر تهی دست می کشد

پيشتر می رود و در تارو پودهاش

به هم آميختگی محزون رويا و رويابين را می نگرد.

هر دو غايبند _ اينجا که جهان جايگاه حضور است

 ***

آيا کسی می تواند بگويد آن صدا را نشنيده است؟

آن صدای نازک و خشک ٫شبيه به سرب

هنگام که پاورچين پاورچين از پله ها بالا می امد و

هنگام که کليدی در قفل چرخاند و

هنگام که به بستر نزديک شد؟

و آيا کسی می تواند بگويد ما سزاوار سرزنشيم؟

به خاطر غفلتمان

                    مرعوب شدن٫پذيرا شدنمان؟

بدون اينکه باور شود اتفاقی در شرف وقوع است؟

وآيا اکنون کسی می تواند بگويد چه می شد انجام داد بجز بهت

در تماشای آمد و رفت آن گامها بر زير انداز اتاق و

                                   درون پنجره شيشه و

                                                       به آن سوی پنجره؟

آنجا  که بخار جادو درون شب دور می شود

و ميراث جهان را

                  در شادخواری تباهی و ظلمت

                                         فديه می برد؟

و اگر کسی بگويد:من٫وظيفه ام را انجام داده ام؟

ويا:من٫هيچگاه غفلتی نکرده ام؟

 ***

اين شهر بد گمانی هايم را به يادم می آورد.

می خواهم بگويم : پنجره های يخ بسته

می خواهم بگويم : هوش از کار افتاده آتش را به يادم می آورد.

 

....زمستان بود و نور گرم و مات ريخته بر پياده روها

انعکاس می يافت بر هاله کبود عبور ابليس و

می تافت روی رويای عابران.

به نرمی و لغزندگی رد می شد

عابران او را می ديدند و از ياد می بردند

ملايمت برف نشان می داد که قرار است ببارد

ببارد و شهر پنهان شود در ردای خاموش برف.

من اين ردا را کنار زده بودم

تن عريانش را در دست هام گرفته بودم

با شامه ام عطر خوفناکش را تشخيص داده بودم من

 و لرزيدم

 

هوش آتش عظيم در کار نيست.

فقط شعله های اين قربانگاه

در اين فراز

از اينجاکه

گاه گاه در انتظار نوبتمان _ من٫خواهران و برادرانم به شهر می نگريم.

 

3-بدنی پر از جراحت...

 

بدنی پر از جراحت پنهان و آشکار...

دهانی خونين

            که يک بار به تبسمی فرخنده

دسته گلی پيشکش آزادی هديه کرد...

چشمانی باز _با نگاهی ثابت...

اين منم افتاده در کوچه پس کوچه های < فورست گيت >لندن؟

من اما در ميهنم هستم همچنان که

پرسه می زدم و _ پرسه می زنم هنوز

                              خيابان های پر از نارنج شهسوار را

همچنان که

نفتکش ها را نگاه می کردم و _ نگاه می کنم هنوز در بندر آبادان

همچنان که

در فوزيه تهران٫با دوستان٫کشته شدگان انقلاب را می شمرديم و _ می شمرم

همچنان که شاعر بودم و _ شاعری هنوز بدون کتابم

همچنان که

دختر و پسرم به زندان شيراز افتادند و _ در زندانند در تبريز

همچنان که

همسرم خودکشی کرد در مشهد و  _ خودکشی می کند در کرمان.

مادرم؟.....در زاهدان از غصه دق کرد

و پدرم؟

دستفروشی روشنفکر که از پنجره انبار کتابهاش در اصفهان

به جهانی می نگريست تهی از شقاوت.

در کوچه پسکوچه های مه گرفته < فورست گیت  > لندن٫ شاعر!

جسد پناهنده ای روی زمين است  _  پليس ها دور تا دورش جمعند.



    ©2013 APG.ir