اتل متل رو دوست ندارم، بيا بالا بُلندي بازي كنيم
رويابيژني،شاعر وگرافيست بابلي.
ماه از سرم افتاد.ديگر ماهم را نمي خواهم . با اين كه ملالم مي دهد اين روزهاي ساكن خاكستري،بي تلاطمي،آشوبي،هيجاني، بي هيچ ، بي هيچ كه مي گذرد ؛آرام؛آرام و تكراري؛ ماهم را ديگر نمي خواهم.به سگها تعظيم مي كنم . اين بي خيالي ،گفتيد آخر ِخوشبختيست . فقط گاهي خوشبختي آزارم مي دهد .
شما اما... نشنيده اش بگير .
آهسته مي روم تا پيراهن ِهيچ عابري را نسيم ِگذرم نجنباند. اين،گفتيد آخر ِ غرور است و وقار . فقط گاهي غرور كريه ام مي كند. وقار دلم را آشوب مي زند .
شما اما... نشنيده اش بگير .
و ديروز يك گوشه ي دنج ِ حقير،يك مرد دستش مي لرزيد. شما اما ... دستتان درست!
خوش بختم . فقط گاهي دلم لك مي زند پاهايم را برهنه به دريا بزنم . بدوم ... بدوم ، بدوم تا آخر ِ دريا ... بي خيال ِ كوسه هاي وحشي و سنگ هاي ِ تيز ِ كه جانم را نشانه مي گيرند.مگر دردشان نوازش نيست روبروي زخمهاي ِ نقشه هاي ِبر آبم ؟
شما اما... نشنيده اش بگير ...
توي سرم آب صدا مي كند. دل بسته ام به صداي باز شدن ِهميشه ي شيرِآشپزخانه كه دريا را تداعي ِ گوشهايم مي كند.دلم به درياست. دختر ِ دير سال ِ بهانه جويت امروز حسرت ِ غرق شدنش گرفته ، بي كه شنايش آموخته باشي .
- پاهاتودراز كن و بشين لب ِ ساحل . منم با طاس ِحموم به سروتنت آب دريا مي ريزم .
- آخه باباجان ! دريا كه اين نيست .
- غرق مي شي.
ملالم مي دهد اين روزهاي ِخلوت ِ بي خطر !
_ باباجان اتل متل رو دوست ندارم بيا بالا بُلندي بازي كنيم .
_اين هيجان براي ما خوب نيست دختر ! من زمين ُمسطح برات مي خوام . كوه نفس مي گيره .
- آخه ! پاهام خوش دارد هي بالا بره . زخم بشه . دردش بگيره و ازسر بالا بره . بذار بالا برم؟؟ !!!
_ پرت مي شي
ملالم مي دهد اين روزهاي خالي ِ بي زخم.
دلم به فرو رفتن است. به زميني گرم افتاده دخترِ كوچولوي ِ بهانه جويت كه هرگز برخاستنش را يادش ندادي !
ملالم مي دهد اين روزهاي ِ نا فهم ِ بي كسي !
سگها شغالها را دور ميزنند. دمپايي هاي كودكي ام بالاي نارنج دار ِخشك خوابيده
من هنوز دُزدَكي نارنجي نچيده ام اين بزرگترين حماقتم را ، دستتان درست بابا جان! گفتيد اين آخر ِ پرهيزگاريست . فقط گاهي دلم از اينهمه پرهيزگاري بالا مي آيد.
شما اما نشنيده اش بگير .
********
- نخ ِ بادبادك رو محكم بگير اما بگذار بره . دور شه . دور ِ دور ِ دور... دلش هوا بخوره . اما نخش را هرگز رها نكن !
چشمم لوچ مي شود .
- اينجوري كه همه اش فكرش مي گيره كه ما زير چشمي مي پاييمش ! دلش كه سير ، خنك نمي شه .
******
ديروز ، دست ِ يك مرد مي لرزيد ...
گريه را توي مُشتش له كرده ، مي لرزيد .حرف مي زد . نمي شنيدم . حتمن يك مشت جمله ي عاشقانه ي معمولي بود . از همان جملاتِ به زعم ِ شما مسخره كه نان نمي شود ، كه برايش تره هم نبايد ُخرد كنم ، كه بايد نشنوم ...بايد ... نشنوم بابا جان ! نمي شنوم ،
از حدقه ي چشمهاي ِ نا خشنودتان كه توي خاطرم پُر شده مي ترسم .
نمي شنوم ...از من و سردي ام َسر خورده به نگاه مي رسيد . آراسته اما... عاشق هم ... بي كه نگاهش كنم ، رفتم . مي روم . دور مي شوم . از او ... از همه ...
و به خر پشته ي خنك و راز آلود ِ خانه مي انديشم و به نخي كه دست شماست .
درد دارد ، كتكهاي نزده اي كه هميشه وعده اش ظلال ِ چشمهايتان را پُر ميكرد ...
ديروز اما لب ِ يك مرد ،مي لرزيد. انگار داشت شعر مي خواند . من كه ... نشنيدم . من ... كه ... نمي شنوم .
فقط قصه ي اقليما را مي شنوم كه برايم گفتيد . گفتيد دختر ِآدم بود. گفتيد زيبا بود . گفتيد هابيل و قابيل هر دو ، عاشقش بودند .گفتيد سكوت كرد ، وقارش نگذاشت بگويد دل به كدامشان سپرده .
گفتيد سكوت كنم، هر تن لرزه اي كه جانم را گرفت ، سكوت كنم . عشق را سكوت كنم. بي صداي بي صداي ِ بي صدا ...گاهي وقار دلم را آشوب مي كند .
دستتان درست با اينكه ، سكوت ِ اقليما حسادت را آفريد ، وقار ِاقليما ِبرادري را تاراند ،سكوت ِ دختر ِ آدم ، قابيل را كشت ، دست يك مرد را لرزاند .
دستتان درست با اينكه خفه مي كند اين حرفهاي ِتنيده ي عاشقانه ي بي مصرف ِ توي گلوي ِ اقليماي ِ بلا ديده ات كه منم ...
_ بيا بريم از باغ ِ عباسعلي شاتوت بدزديم . پاهامو ن رو به آب بديم ... تو مي توني جورابهاتو در بياري . من مي تونم كفشهاي گِل مالي شده ات رو تو رودخونه بشورم .
بخدا نگاه به پاهات نمي كنم . اصلن اينها... ببين ... چشامو مي بندم.خب؟
مرد كار مي كند و زن به گلدان ها آب مي دهد، منتظر / عاشق / بي حرف ...
- اونجا زير درخت بنشينيم و تو اجازه بد ي لبهاي ِ شاتوتي ات رو ببوسم .
- مگه من پري بلنده هستم ؟
- پري بلنده اجازه مي ده همه ببوسندش اما من و تو ...فرق مي كنه .
_من از گناه كردن بدم مي آد.
- مُلا ي توي مسجد گفت اگر هم رو دوست داشته باشيم ،بوسيدنمون گناه نيست...
" از مردي كه براي بوسيدن اجازه بخواهد هم ... بدم مي آيد... "
صداي ِشما حُكمم داد بدوم .پاهاي پانزده سالگي ام را از تصور ِگناه يا از رعشه ايي كه لبهاي شاتوتي داشت، يا از هرچه ، فرقي نمي كند ، دور كنم . دورم ... دور ِ دور ِ دور . نخم اما دست ِ شماست . دلم كه سير خنك نمي شود .
شما اما نشنيده اش بگير ...
سرم را كه برگرداندم به سمتي كه شما گفتيد ، ماه ِ توي سرم افتاد زمين .حتمأ كه دردش گرفته بود ، چون ناله اش را شنيدم ، اما ...خودتان گفتيد بي اعتناش باشم. بي اعتناش شدم . ياد ِ آب دُزدَكهاي توي حياط ِ پُر ذزت و پُر آفتابگردان ِ خانه افتادم . همانها كه آبها را هورت مي كشيدند و من بي اختيار خنده ام مي گرفت . همانها كه مشتدوستي گفته بود به آبهاي ِغمگين ِ توي چشمهايِ بچه ها هم ، رحم نمي كنند .همانها كه ، آبهاي مردمكم را بالا كشيدند و من اصلأ اشك نداشتم براي ماه ِ واژگون شده ام ...
اشك نداشتم بابا ! اشك ندارم بابا !سالهاست اشك ندارم ...بابا !
ماه ِ توي سرم اما بد نبود ، فقط بايد به خاطرش سرم را صاف نگه مي داشتم .فقط همين ...
گيرم كمي قيافه ام تصنعي به نظر مي رسيد.گيرم وحشي گري ِ ذاتي ام را پنهان مي كرد .
خُب / اين كه عالي تر بود ، ديگر مردم به تمسخرم نگاه نمي كردند .بي اعتناش شدم.
من خيلي تميز به همه چيز عادت مي كنم حتي به صاف نگه داشتن سر و گردنم كه برايتان احمقانه و سخت مي نمود . حالا هم به اين كه هي دور و بَرَم را بپايم ، عادت خواهم كرد .
خيلي هوس كردم شبيه گُل بهار شوم كه با ننه اش مشتدوستي مي آمد براي رُفت و روب ِ خانه مان . كتك خورش مَلَس بود . انجير هم زياد مي خورد . دفع هم زياد مي كرد .
و بازهم كتك ، انجير ، دفع ...
يا شبيه محسن شوم كه هميشه كِش ِ پيژامه ي نخ نمايش پاره مي شد و با دو دست كمر ِ پيژامايش راسفت مي گرفت و با اين همه فوتبال هم بازي مي كرد و گُل هم زياد مي زد .
يا شبيه سرور خانم كه انگار صورتش ، نگاهش ، دستهايش و حتي صدايش را خدا از ِيخ تراشيده. به هيچ كس توضيحي نمي داد . مجبور نبود لبخند بزند تا دل ِ همه را شاد كند . طنازي اش را هرگز نديدم . حتي مهرباني اش را...خيلي هوس كردم شبيه ِ...شبيه ِ ...شبيه ِ... فقط ... شبيه ِ خودم نباشم ...
شما اما نشنيده اش بگير ...
"_ تو كلامي كه با مردها رد و بدل مي كني ، مختصر ومحكم باش .
مردها جنبه ندارن يكيش خود ِ من . خيال برِشون مي داره كه عاشقشوني . تو ذهنشون هزارتا قصه ازت مي سازن . "
يادِ هزارتا چاقوي ِ بي دسته مي افتم .
چند وقت است كه سرم خيلي شديد گيج مي خورد . آن قدر كه بايد دو دست ِ محكم ِ زورمند سرم را صاف نگه دارند تا من سرم به دور وبر نگردد . فقط مستقيم و بي تكان باشد. دكترها گفتند به خاطر ِ گوش ِ مياني ام است .من اما مي دانم كه در اشتباهند.دكترها نمي دانند سرم براي ماهش بي تابي مي كند و بهانه اش را گرفته .من ولي باور كنيد به او بي توجه مي مانم . قول مي دهم .
_" وقتي مي آن و راجع به نقاشيهام نظر مي دن ،بي ادبيه كه عبوس باشم.
- جواب بده اما جدي ...
- مهربوني ِمن مادرانه است . من يك زن ِ گُنده ام بابا جان !يه مادرم .
- اين دليل نمي شه . اين جا كثيفه ... پير و جوون نمي شناسه .
- كثيف تر از تنهايي ؟
- آره ، و ُپرازمردهايي كه تو رو براي ِ روحت نميخوان . تو زن نيستي براشون ، فقط تني...
_ مي خوام نفس بكشم بابا ! يه هواي تازه ... يه فضا براي سبكباري .
- اشتباه اومدي جانم ! نداريم ... "
ياد ِ فكچال توي سرم ُپر شد . ياد ِ خرمنهايي كه كُپه مي كردند و قد ش سه تاي من مي شد و كُپه هاش مثل ِ واگنهاي ِ قطار كنار ِ هم مي نشستند.
من اسب مي شدم ، سركش و وحشي . تا آخر ِدشت ، تا آخر ِ دنيا مي دويدم .
هي مي دويدم. آخرش هم توي يكي از كُپه خرمنهاي طلايي ، گم مي شدم . "كاله" كه رو به تاريكي مي رفت ، پيدايم مي شد . تنها به خاطر ِ شما و مادرجان بود كه پيدا مي شدم وگرنه پيدا شدن را دوست نداشتم .هنوز هم ...
اسب شدن را هنوز اما ، دوست دارم .
شايد براي همين،اينهمه در اين جهان ِ پُر سوال ِ پُر كشش ، اسب مي شوم بي كه بدانم اين دشت ، دشت ِ من نيست. دشت ِ هيچكس نيست ...خرمني هم ندارد تا بي كه ببينندَم ، گُم شوم .
- " مامان ! مي شه جور ِ ديگه اي صدام كني ؟ "
سرم را توي سينه اش كه جا زياد براي ِ گُمگور شدن داشت وقتي كه مي فشرد ، قلبش تند تند مي زد . حالا اما در ملكوتي دوردست مي تپد بي من ...
- " اصلن مگه آهو چه عيبي داشت يا تگرگ يا بارون كه رويا صدام كردين ... مامان ! تو رو خدا اسب صدام كن ... "
- " اسب كه اسم ِ دختر نيست "
صداي خنده اش ، صداي زنگوله هاي ِ گوسفند هاي جليل چوپان بود،انگار . شيرين و شنيدني.حالا اما در سكوتي شناوراست بي من...
" اما من دوست دارم اسب باشم ...
رويا نباشم ... رويا نباشم ... نباشم ... نباشم ... نباشم... مادر جان !
***
- " تو يك هنرمندي . اصلن نيازي به اين جماعت نداري . اصلن سرت شلوغه . اينهمه كار ؛ اينهمه تابلو كه بايد تحويل بدي . به اندازه اي كار داري كه از سر ِعمرت هم مي گذره ، زن ِ گُنده !
- من قبل از همه چيز ،آدمم ، بابا جان ! باوركنيد .
حتي روزهايي مي شه كه صداي ِ خودم رو هم نمي شنوم .
زياد سكوت دارم . زياد تنهايي ...
از ديدن رنگها و بومهام خسته ام .
مي خوام حرف بزنم با يكي كه حتي نبينمش ، هرگزنبينمش . ولي هم رو بشنويم .
مگه يه هنرمند بغض نمي كنه ؟
مگه يه زن ِ گُنده ،بي كسي آزارش نمي ده ؟
مگه يه مادر ، يه بغل ِ دنج نمي خواد ؟
مگه من... ؟
شما اما ... نشنيده اش بگير ...
نه / باباجان !.. من آنقدر از آب دزدكها مي ترسم كه ديگر گريه نمي كنم .باور كنيد.
***
توي آينه ديدَمَش . رنگ پريده و خاكستري شده بود .ناسزاي ركيك بارش كردم .از همانها كه نُقل و نبات ِ مردانگي اتان است و مي انگاريد من بلد نيستم . مرده شور ِ او را و مهرباني هايِ دهاتي ِ ساده لوحانه اش را ببرند .زُل مي زند و وقيح براندازم مي كند كه چه ؟ سرم را از او محكم برگرداندم . اول ماه ِ توي سرم ، لغزيد روي شانه هايم . اما من محكم شانه هايم را تكاندم . طفلكي را مثل ِ يك سوسك ِ چندش آور ، تاراندم.
ماه از سرم افتاد . ماهم را ديگر نميخواهم .
شما راست مي گفتيد :همه جا چركي و آلوده است . شما راست مي گفتيد :زن ِ گُنده بايد لال شود .
زن ِ گُنده بايد متين و موقر باشد .زن ِ گُنده نبايد بگويد كه چه قدر آدمهاي دور وبَرَش را دوست دارد .
زن ِگُنده بميرد بهتر است .شما راست مي گفتيد : هيس ... راست مي گفتيد : لال
نه ... من ديگر گريه نمي كنم ... حتي هق هق ِ آهسته هم نميكنم . فقط دلم گرفته ...فقط همين ...
شما اما... نشنيده اش بگير ...
- دوشنبه 23 خرداد 1390-0:0
دوست داشتنی و بامزه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
- سه شنبه 27 آذر 1386-0:0
خيلي زيبا بود دوست دارم بيشتر با كارهايت آشنا شوم به وبلاگت حتما سري ميزنم.
- جمعه 20 مهر 1386-0:0
درود بر مزيناني عزيز؛
نشاني وبلاگ خانم بيژني:
http://13484550.blogfa.com/ - جمعه 20 مهر 1386-0:0
چطور می شود سایت این خانم را پیدا کرد؟