همه مامورند و معذور!
به اشک و آه زنان و کودکان کوچکترین توجهی نشان نمی دهند و در پاسخ می گویند: بر اساس مصوبه شورای تامین حکم را دادستان صادر می کند و ما مامور هستیم و معذور. جلو می روم و از مسن ترین فرد حاضر که گمان می بری مجموعه عملیات را رهبری می کند، می پرسم در میان شما آیا کسی هست که مامور باشد و مسئول؟!
مازندنومه، مومن توپاابراهیمی: نیمه آبان ماه 99 است و دل به جنگل می دهی، زیرا بامداد که برخاستی، در اولین نظر، سیمای هزار رنگ پاییزی اش دلت را برده.
می گذاری تا اندکی خورشید بالا بیاید،آنگاه عاشق و مشتاق به دیدارش می شتابی.
می روی تا در پناه نور ملایم آفتاب عالم تاب به رنگین کمان هزار رنگ جنگل نظاره کنی وخود را بی محابا در آغوشش رهاسازی. اگر لذت را جویایی علاوه بر آن، حظّ دیداری نیز نصیبت شود.
حدود ساعت ۱۱ لبهی جنگل را نشانه می گیری و زمین را با قدم های درشت گز می کنی. پرنده ای باصدای بلند، جیک جیک که نه در واقع جیرجیر می کند.
نمیدانی ورود تورا به حریم خود خوشامد می گوید یا چون سرزده وارد شدی دارد اعتراض می کند.
*ولوله
ناگهان ولوله و غوغایی حفره ی گوش ات را پر می کند. حس کنجکاوی ات بر انگیخته می شود. امواجی از صداها در مایهی ناله و زاری و حسی آشنا که نمی دانی از سر کنجکاوی است یاهمدردی، تو را بدانسو می کشاند.
صدای گفتوگوی مردانه، شیون دلخراش زنانه، قیل و قال بچگانه و حتی یکی در میان، پارس سگ، قدم های تورا پر شتاب تر می کنند. نزدیکتر که رفتی ساختمان بلوکی دوسه طویله ی دامی و حداقل پنج یا شش خانه را می بینی که شاکله ی یک مجتمع دامداری سنتی را به نمایش می گذارند.
جمعیت این مجتمع حدود ۲۲ نفر بر آورد می شود که از میان زن و مرد تا کودکانشان دستکم ۱۸ نفر به طور شبانه روزی فعّالند.
گله ای گوسفند دارند که هنوز از کوهستان بر نگشتهاند. اما اینجا و آنجا گاو و گوساله و ورزاوی به کار چرا به صورت گردش آزاد مشغولند.
صدای زمزمه ی زنگ و زنگوله ی گردن گاو و گوسالهها امواج موسیقی دلنشینی را به هوا می پراکنند.
ساکنان این کلنی نه گاز می خواهند نه برق و آب لوله کشی و آسفالت. آنها را خوب می شناسی، هزاران بار کنار سفره شان نشستی. می دانند که در کنار دام هایشان با همهی نا سازگاری های زمانه چطور با روزگار غدار و نامراد، خود را وفق دهند. آنجا هنوز سگ گله واق واق می کند. گاوها ماما می کنند.گلهی گاوها چون شنزبهی کلیله و دمنه، نعره بر می آورند و صدای خود را با خوانش پرندگان در می آمیزند.
مرغ کرچی با جوجه هایش سرگرم پیداکردن دانه، خاشاک را به هم می ریزند. با یک نگاه خود را در وسط صحنه ای از حکایات مرزبان نامه می بینی، چراکه سحرگاهان این جامعه ی کوچک چوپانی با بانگ خروسشان بر می خیزند و تمامی شب را با نوای حزین مرغ حق به سحر گاه متصل می کنند. هنوز از دودکش خانهی آنان دودی از نوع آب و آبادانی به هوا بر می خیزد.
اگر توفیق با تو یار باشد و در کنار سفره ی آنان بنشینی در چشم به هم زدنی، به قول خودشان "چارشه" را پهن می کنند و از هرآنچه که دارند برایت چیزی به ارمغان می آورند.
کرهای که با دوشان گرفته اند، تخممرغی که همین حالا از لانه جمع کرده اند، ماست ، لور ، پنیر و... هیچکدام بوی یخچال و مشمای فریزر نمی دهند؛ تازه ی تازه و تعارف گرمی که دوست دارند از همه ی آنها بخوری و تو در می مانی که چه کنی با این تعارفات و این غذا های به قول امروزی ها ارگانیک؟
اصلا در بند بالا پایین رفتن قیمت گوجه فرنگی نیستند، چه کار دارند که قیمت هر دانه اش دوهزار تومان و یک کیلویش قیمت یک خودروی پیکان جوانان را رد کرده(در سنجش با سال ۵۷ ۱۳).
از سیب ترش جنگلی و امرود و آلوچه و ازگیل و الندره به فصلش چیده برای زمستانشان خشک می کنند.
جنجال های پیش گفته همچنان ادامه دارد. اول گمان برده ای که شاید در میان گلهی آنان گرگ یا پلنگی افتاد یا کسی بر اثر کرونا، جان به جان افرین تسلیم کرد، اما نزدیکتر که می روی، می بینی اتفاق از نوع دیگری در شرف وقوع است.
خودروی یگان ویژه در محل پارک شده و انبوهی از جوانان دلاور و تنومند به جان چپرها ، پرچین ها و "لِف" و" آغل" این مردم زحمتکش افتاده و خشمگنانه هر تکه چوبی را به گوشه ای پرتاب می کنند.
گوساله ها وگاو ها را از آغل میتارانند سیم خاردار و فنس هارا می برّند. به اشک و آه زنان و کودکان کوچکترین توجهی نشان نمی دهند و در پاسخ می گویند: بر اساس مصوبه شورای تامین حکم را دادستان صادر می کند و ما مامور هستیم و معذور.
جلو می روم و از مسن ترین فرد حاضر که گمان می بری مجموعه عملیات را رهبری می کند، می پرسم در میان شما آیا کسی هست که مامور باشد و مسئول؟! بی احترامی نمی کند، ولی به سردی پاسخ می گوید: نماینده دادستان هستند .
می پرسم کدامیک از شما نماینده ی دادستانید؟ پاسخ می دهد: حکم قضایی به منزله ی حضورخود اوست.
بلافاصله حکم را از پوشه اش خارج کرده، به تو می نمایاند. به خود می گویی چه خوب! اگر خانه یا دیوار و چپر و پرچینی خراب می شود دستکم قانون بر این کار تخریبی نظارت می کند و خود سرانه نیست.
چپر، لِف و پرچین های این کلنی سنتی دامدار، توسط یگان ویژه تخریب شد.
درختان صنوبری که از داخل "لِف" سر برافراشتهاند به خوبی نمایانگر دیرینگی اقامت دامداران مستقر هستند.
*وین بانگ از دور می آید
از آنها کمی فاصله می گیرم. پاهایم توان ایستادن ندارند. تصمیم می گیرم روی صخره ای بنشینم، اما سطح آن هموار نیست.
این روز ها ناهمواریها بیداد می کنند .چاله و چالش ها همه جا در تعقیب آدم ها هستند.
به هر روی می نشینم، اما آرام نمی گیرم. تخریب به گونه ای شدّت دارد که گویی یک اجنبی از دگر سوی مرزها به این نقطه چشم طمع دوخته و آن را اشغال کرده که هرچه زودتر و سلحشورانهتر باید قلع و قمع کرد که البته خود نیز اسم این کار را قلع و قمع می گذارند.
نمونهی اینگونه تخریب چپر و دیوار خانه را سال پیش در یکی از روستاهای کوهستانی شاهد بودم. آنجا نیز شدت عمل و خشونت به اوج رسیده بود و کسی گوشش به "زِمِه زال" متصرفان بدهکار نبود .
هنوز از دیوار خانه چیزکی مانده بود که زنی برای واپس راندن تخریب گران اقدام به عریان کردن خود کرد تا جایی که شگردش موثر واقع شد و افراد گروه که همگی مرد بودند پردهی حیا را کاملا ندریدند و صحنه را ترک کردند.
دفترچه ی پر پیچ و خم یاد و خاطرهی مغزت تو را تا چند ده سال به عقب می برد. به یاد می آورم که در پس روزگاری نه چندان دور، در اطراف بعضی از روستاهای جنگلی کوهستان (اوایل دهه 50) به هرطرف که رو می کردی دود غلیظی را از دور مشاهده می کردی که از دود کش کوره های زغال کشی به آسمان می رفت.
این کوره هارا پیمانکاران سازمان جنگلها و مراتع احداث کرده بودند، به بهانه اینکه فقط از درختان شکسته کف جنگل بهره بر داری کنند. آیا واقعا چنین بود؟ نه که نبود. توکه چوپان زاده بودی و تکتک درختان جنگل اطراف را می شناختی، می دیدی که کورهچیان چگونه گشنترین درختان را قتل عام میکردند.
دیری نپایید که صدای نعره ی وحشتناک ارّه موتور کوه و جنگل را با هم لرزانید در دهکده ولوله ای بر پا شد. همه از هم می پرسیدند که این صدا از چه ماشینی است؟ چون همزمان جاده ای روستایی نیز در حال احداث بود همه گمان می کردند هرچه هست مربوط به جاده است و احیانا صدا از ماشینی بر می خیزد که برای خود هیولایی است و سنگ ها را می بلعد!
دیری نپایید که چشمانت به دیدار ابزاری نحیف و زشتپیکر روشن شد که نعرهای رعد آسا بر می آورد و درختان سر به فلک کشیده را در یک آن، ریزریز می کرد.
سپاهی دانشی در روستا بود که با شوخی و خنده می گفت: نترسید! این فریاد کارگران کارخانهی سازنده ی این ماشین در ژاپن است، بر سر کارگران ایرانی تا از خواب گران برخیزند. پیرزنی نگران حال عروس باردارش بود تا مبادا بترسد و خدای ناکرده...
صدای این موجود وهم انگیز –اره موتوری- به صدای هیچ جانوری نمیمانست. نعره ی کل گاوان که پژواکش کوه را می لرزانید، لِرِ پلنگ، شیون کفتار ، زوزهی گرگ، هرّای خرس، خنده ی مستانهی عقاب ، چهچه کبک و... هیچکدام شباهتی به این صدای ناهنجار نداشت. در نتیجه، همه آنها از جنگل گریختند یا از ترس زهره ترک شدند.
*خشن مثل اره موتوری
صدای اره موتور رعب آور بود وزهره بَر! گذر اره موتوری چگونه به جنگل افتاده بود؟ چه کسی این ناهنجاری را به عمق جنگل کشانده بود؟ ایجاب و ضرورت حضور این ماشین بی روح در جنگل چه بود؟
باید سازمان جنگل ها، منابع طبیعی، جنگل داری، جنگلبانی یا هر اسم دیگری که دارد، پاسخ بدهد.
آری اره موتوری را اولین بار پیمانکاران خود سازمان جنگل ها به عمق "اِلات"= جنگل انبوه آورده بودند؛ چنانچه تاکنون نیز این نعره های مستانه را خاموش نکردند.
بعد ها اگرچه کوره ها تعطیل شدند، به جایش درخت را بریدند تا از آن الوار تهیه کنند. سازمان عمق انبوه ترین جنگل هارا که کنام ببران و پلنگان بود، شکافته، درختان ستبر را که ازعمر آنان صدها سال می گذشت و روستائیان آنان را آقاداری مقدس میپنداشتند و قطع آنهارا تابو، تقدسزدایی و تَه بُر کردند و چوبش را با خود بردند.
روستاییان تا آن زمان از شاخ و برگ درختان برای علوفهی احشام استفاده می کردند.گاهی اگر جنگل های اطراف روستا را صاف کرده بودند، در میان آن گندم می کاشتند که قوت لایموت آنان بود و به تناسب افزایش جمعیت برای جوانترها خانه و طویله می ساختند.
برای حفظ جنگل ها نیز ضوابط و قواعدی داشتند. مثلا اسب و قاطر بارکش خود را نعل نمی بستند تا میخ های فلزی ریشه های درختان را زخمی نکند. اعتقاد داشتند هرکس در بریدن درخت حد را نگاه ندارد یا خود جوانمرگ می شود یا جوان از دست می دهد. با جابهجایی احشام به تناسب فصول سال به جنگل و مرتع تنفس می دادند. چراگاههای زمستانه و تابستانه و ییلاقی و قشلاقی داشتند.
در قصه ها و افسانه ها با التماس احترام از درخت برگ می خواستند تا به احشام خود بخورانند و در عوض به آنها قول می دادند که سیرابشان کنند. خانه را گرم می کردند اما با هیزم خشک. باسرشاخه های خشکیده نان برشته می کردند، آشپزی می کردند، شاخه هارا برای خوراک احشام هرس می کردند، با چوب خانه بنا می کردند به نحوی که برای ساختن یک خانه ی چوبی یک جنگل چوب نیاز داشتند اما دامنه ی جنگل همچنان از سویی تا قلّه کوه و از سوی دیگر تا دریا پهن بود.
* کوکو
سازمان جنگل ها که آمد کمکم جنگل دامن خود را ورچید، گویی نامحرمی به ناموس جنگل نگاهی حرام داشت که لازم بود تا قُلّه ی کوه پس بنشیند.
آنها گاوها و بزها را به بهانه خروج دام از جنگل برانداختند. صدها گاوسرا و گوسفند سرا با قدمتی هزاران ساله ویران شد. جنگل و گاو که از زمان اهلی شدن این حیوانات توسط بشر با هم رفیق بودند، این بار با هم غریبه شدند.
چوپانان و سرگالشان برسر چهار راه ها به خیل کارگران روز مزد پیوستند که کاری از این نوع با مذاقشان سازگار نبود. ولی آیا جنگل توانست نفسی تازه کند؟ با صد آه و هزار افسوس نه! چرا؟ چون اگر بانگ گاو ونعره ی کلگاو خاموش شد، نعره گوشخراش اره برقی و ارّه موتوری و دیگر ماشین الات چرخ زنجیری تا پستوی جنگل راه خود را گشود و پیکر درختان پهن پیکر و نو نهال، همانان که نوعروسان خوش قامت جنگل بودند،حتی بذرهایشان را زیر زنجیرهای چرخ خود متلاشی کردند.
بیرحمانه پیش تاختند. فاختهی دلسوخته مانده بود و پرسش همیشگی اش بر لب که :کوکو، کوکو ، کوکو....
جنگل با این نعره و عربده آشنا نبود. تن جنگل با این نعره ی به راستی ناخوشایند می لرزید و مرتعش می شد و به مورمور می افتاد.
کنده های قطور درخت با انواع ماشین آلات، بار کامیون شد و به دگر سوی البرز انتقال یافت و دریغ از کاشت حتی یک نهال در این قتلگاهها. قصهی رنج جنگل به دست سازمانی که وظیفه ی حفاظت آن را به عهده داشت به قول فردوسی یکی داستانیست پر آب چشم!
در روزنامه های سالهای پیش خواندیم که از 600 هکتار جنگل اطراف رشت ، 400 هکتار را شخصی با حکم دادگاه تصاحب کرد.
در کلار دشت 4 هکتار جنگل با ماشین آلات سنگین، صاف شد و در زمین آن جو کاشتند و دکه ای پیش ساخته در ورودی آن گذاشتند و نگهبانی بر آن گماردند، تا احدی نتواند بدان چپ نگاه کند.
به گزارش روزنامههای وقت، در مسیر کمربندی سراوان فومن در گیلان، در طول جاده ای به درازای ۱۲۰ کیلومتر، درختان قتل عام شدند.
این سوال مطرح شد که آیا دولت حق تملک اراضی و جنگل را دارد یا وظیفه ی حفاظت از آن را؟
از وضعیت لواسان و تملک دامنه دماوند و دیگر موارد چیزی نمی گوییم که با یک جستجوی ساده در گوگل قابل بازیابی و مطالعه است. این سال ها که نهادی به نام اوقاف هم به این جمع، اضافه شده که مشغول تصاحب بخشهای دیگری از جنگلها و مراتع است.
مقصّر اصلی و درجه اول نابودی جنگل، خود سازمان جنگلهاست. البته قرقبانان وجنگلبانان زحمتکش مستثنا هستند، زیرا در راه محافظت از جنگل، جان عزیزشان را هم تقدیم کردند.
دست آن جنگلبان پیراهل روستای متکارودبار مرزن آباد را می بوسم که هر صبح عاشقانه سر در پی کورهراه های جنگل می گذاشت وبرای درختان و نهالان" نی" می نواخت. و آن دیگری که همه روزه از محل کارش در مرزنآباد تا چالوس را با پای پیاده (به طول ۲۵ کیلومتر) می پیمود تا با درختان "سرخ دار" مسیر سلام وعلیکی داشته باشد و توجهی که مبادا سوداگران چوب یکی را از پای انداخته باشند.
*جرم جنگل نشینی
اوایل انقلاب به دلیل تحول اجتماعی و اقتصادی، بسیاری از روستاییان غرب مازندران، یار و دیار خود را رها کرده، به حواشی شهر ها رفتند و کارگر کارخانهها و خدمات شهری شدند.
سالها بعد، آنها پس از مدتها دوری و ترک دامسرا و زمینها به دلیل تعطیلی کارخانهها مسیر برگشت را درپیش گرفتند و دوباره به سراغ زمین هایشان رفتند.
از آنجایی که اغلب این زمینها شیبدار بودند و کشت مکانیزه میسر نبود و از طرفی کشت و کار با ابزاری چون خیش و گاو و خرمن با اسب و لیفا نیز دیگر امکان پذیرنبود، با تغییر کاربری، درختان میوه غرس کردند، اما با ممانعت جدی سازمان منابع طبیعی روبه رو شدند.
سازمان یکطرفه و با توسُّل به برهان قاطع(!) این زمین ها را ملی اعلام کرد و صاحبانشان را با اتهام زننده ی "متجاوز" به دادسرا ها برد و در آنجا نیز بیبرو برگرد و بدون بررسی کافی، حکم خلع ید صادر شد. سپس اکیپهای تخریب قاطعانه و بدون توجه به نالهی خانواده ها با توجیه "مامورِ معذور" بی رحمانه زندگیشان را به هم ریختند.
سازمان جنگلها به جای رجوع به ریشهیابی و چارهگری منطقی معضل، با بهرهگیری ازقانون به صورت غیر ما وُضعَ لَهُ خود را گرفتار لج و لج بازی وجنگ گریز با این قبیل از روستاییان کرد.
در بهترین شکل و در موارد نادری آنها را به کمسیون ماده ی ۵۶ ارجاع دادندکه صاحبان ملک باید چند برابر قیمت زمین خرج میکردند.
دادگاه کمیسیون ماده ۵۶ استعلام محلی و گواهان را نمی پذیرد و حتما باید سندی موجود باشد.
این زمینها طی چندین نسل و قرن متعلق به مردم بود و سازمان اسناد و املاک هرگز به ثبت این زمینها اقدام نکرد.
در حکم نهایی، زمین خلع ید و صاحب زمین آبا اجدادی، به عنوان متجاوز باید آن را ترک میکرد.
البته در مواری نیز سازمان برای کسانی که مقام و نفوذی داشتند، تفاوت نیز قائل شده، با ملاطفت رفتار می کرد.
*خداقوت!
چارهی کار چیست؟ آیا راه خردمندانه تری پیدا نمی شود؟آیا لازم نمیدانند نیم نگاهی هم به متجاوزان دانه درشت و رانتی داشته باشند؟
البته حساب قاچاقچیان و سوداگران چوب را از روستاییان جدا دانسته و به هیچ وجه محتوای این یادداشت مدافع این باندها نیست.
سند مالکیت صاحب ملکی به عنوان نمونه تقدیم میشود که بیش از نیم قرن به طور فعال در این زمین دامداری می کند، اما اخیرا با حکم دادستانی محترم، تومار آغلها و چپر و پرچینهایشان در هم پیچیده شد.
در پایان جز اینکه بگوییم خدا قوت، حرف دیگری نمی ماند!
مَلِک گر ز باغ رعیّت خورد سیبی
غلامان برآرند درختان ز بیخ