خانۀ فرهنگ مازندران؛ رؤیایی دور، اما دست یافتنی
بهگمانم همت گیلانیان بیش از مازندرانیان است. حالا دیگر با این شتاب شگفت و سرگیجهآوری که زمین و ملک و مصالح ساختمانی در این دیاریافته، برپایی خانۀ فرهنگ مازندران به رؤیایی دور و بعید میماند، با این همه...
مازندنومه، بیژن هنریکار: این مقاله در شماره نوروزی مجله بارفروش به چاپ رسیده است و در مازندنومه بازنشر می شود. فهرست مطالب تازه ترین شماره بارفروش به شرح زیر است:
سرسخن|بیژن هنری کار|
تقدیری افسانه ای در روزگاری که به تقدیر باور ندارند |بهروز غریب پور|
شیون های شورانگیزِ یک شاعر |مهدی قاسمیان|
چرا نقاشان (هنرمندان) خودآموخته اهمیت دارند؟ |امیر مازیار|
ننه مکرّمه | خلیل سمایی جابلو|
او تصویرساز بود |مصطفی داغمه چی فیروزجایی|
با یاد مکرّمه قنبری هنرمند نقاش|شیدا قلی پور|
مكرمه، شاعر و خدا |ابراهیم مختاری|
ادای دین به زیستنی سازگار با هستی گفت و گو با ابراهیم مختاری |روشنک رضایی |، گفت وگو با مهرداد فرید درباره ابراهیم مختاری، استفاده از همه ظرفیت ها برای بیشتر شناساندن مکرّمه به دنیا گفت وگو با دلاور بزرگ نیا
خانۀ فرهنگ مازندران، رؤیایی دور، اما دست یافتنی! |بیژن هنری کار|
مونتنی: فیلسوفِ فروتن| حسین حسینی| - قسمت دوم
ملا محمدجان علامه، پیشاهنگ مشروطه خواهان بارفروش | یوسف الهی|
یادنامه استاد ایرج اصغری، کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری | حسین علیشریفی|
شعر بارفروش
انفجار تخیل و تصویر| ایرج ضیایی|؛ چهارشنبه سوری و حاجی فیروز |جمال طاهری|
فکر مدرن|حافظ ذبیح الهی|
رویکردی دیروزی در داستان امروز نگاهی به داستان «فکر مدرن» |روح الله مهدی پور عمران|
کرونانوشت - ریسمان سیاه و سفید|سهراب مهدی پور|
ادبیات به افق امروز- نگران همه| افسر امیرصادقی|
مشدسر(مشهدسر) در جوار امامزاده ابراهیم بابلسر در کنار دریای مازندران و رودخانه | ایرج کریمیان|
داستان من و سیمرغ قله های ایران |هیئت کوهنوردی شهرستان بابل|
«مامطیر» منتشر شد
هفتگانه هنر |روحا تیموری|
... " بَوْته جان"پیشکش به روان شاعر و فرهنگمردِ تبرستان، حشمت الله (بهزاد) ایاز | محمد موسوی|
پاره های مازندران شناسی
دل به دنیا در نبندد هوشیار ... |نادر علیپور|
دگردیسیِ اقلیمی و نسلِ سوم حقوق بشر |مسعود مولانا|
شاعری نوپرداز | احمد داداشی|
همگام با سازمان های مردم نهاد |داریوش نیکخو |
نامه سرگشاده به شهردار محترم بابل| حسن اکبریان طبری|
کو به کو نرَسِنه آدمِ به آدمِ رسِنه | عیسی محمدی فیروزجایی «نجم»
قدمت چهارراه[ شهداء به روایت اسناد|حامد ابراهیم زاده بازگیر|
یادگارهایی بر طراز خاک به نام میراث فرهنگی|سحر آقاجان نسب|
دریچه
هیچ چیز والاتر و انسانیتر از خرد و فرهنگ نیست، هر آنچه روشنی و آبادی و دستاورد امروز بشری است، یکسره برآمده از جوشش این دو چشمه است، و البته با آمیزهای از شور و عشق. بیگمان هرچه در این راه خرج شود، چند برابرتر به سوی مردم و جوامع بازخواهد گشت. روشنترین آفتاب است فرهنگ، و جهان را چون رنگینکمانی دلپذیر و جاننواز خواهد کرد. در پناه این آفتاب؛ انسان، انسان و مجموعۀ هستی را دوست خواهد داشت و جهان پذیرفتنیتر خواهد شد.
مروری بر روشناییهای جشن سهسالگی نشر چشمه در بابل
این دریچهای کوچک بود بر آنچه که میخواهم بگویم. در پرتوِ سهسالگی نشر چشمۀ بابل در ساعت ۵ روز پنجشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۸ که یکسال و اندی از آن گذشته و اکنون چهارسالگی نشر چشمه را پشت سرگذاشتهایم. شب زیبایی بود آن شب میلاد نور و فرهنگ در فضایی که چشمهایها آفریده بودند. شبی در پناه کتابها و تپشهای شورانگیز نبض زندگی. آری گذشت آن شب و ما امسال چهارسالگی چشمۀ بابل را در دلمان جشن گرفتیم. باری، گوشههایی از آن شب در دل ماند چون رشتۀ گسیختۀ تسبیحی، اما قرارم با خود این بود و درپی فرصتی بودم تا آن رشتۀ پریشان را موزون و بهسامان کنم. حال به بهانۀ چهارسالگی نشر مبارک چشمه، این سطرها را مینویسم و امید دارم که به دلهای باز و بیدار بنشیند و بهفرجامی نیک و درخور بینجامد.
در آن شب رضایحیایی از نقاشی دختری با روبان آبی خود گفت با کبوتری سپید در دست، و افزود ما اکنون بیش از هر زمان دیگری به سپیدی صلح آن کبوتر نیازمندیم. او تأکید کرد که من سیاسی نیستم و حرف فرهنگی و هنری میزنم. میدانم که کیاییان برای بالیدن و پایدارماندن این نشر، چه راه دشواری را پیموده است و چه خدمتی به فرهنگ و هنر این کشور کرده است. آنگاه خندید و ادامه داد: میدانم که من او را دوست دارم و او هم مرا... کیاییان لبخندی زد و حرف او را پیگرفت و گفت: رضا یحیایی از نقاشان سرشناس کشور است که چهرهای جهانی دارد و بینیاز است از تعریف من. امشب دوستان نازنین دیگری هم آمدهاند و روشن کردهاند چشمه را؛ دوستانی چون هرمز قدکپور، علی حمدی، اسماعیل رضوانیان، محمد شعبانپور، حسین حریری و عزیزان دیگری که آنها را میبینم و مهرشان را به فرهنگ ارج مینهم. (لحظاتی سکوت کرد، چهرهاش تاریک شد و در هالهای از اندوه لغزید و با صدایی بغضآلود و سایهدار ادامه داد):... امشب جای یک نفر در میان ما خالی است... درنگی دیگر کرد و گفت: مرتضی قدسی! من جای خالی او را صمیمانه حس میکنم و غمگینم که او نیست... . خاموش شد.
همه این را حس میکردند. مرتضی همواره پیشاهنگ و کوشندۀ پیگیر راه روشنایی و فرهنگ بود. اکنون ششمین سالی است که او پس از بیرون آمدن از کمایی طولانی، بر اثر تصادف با یک موتورسیکلت گیج، در خاموشی و فراموشی است. این ضایعهای بزرگ است برای فرهنگ این دیار سبز و فقیر. آندم تصویر روشن این پشتیبان گرم و مهربان فرهنگ برشب سرد بهمنی افتاد. پس از آن دوستان دیگری هم آمدند و حرف زدند از کتاب و فرهنگ و نشر چشمه: حسین حریری، سیفالرضا شهابی، اسماعیل رضوانیان. در پایان محمود جوادیان کوتنایی و ایساکیانی حاجی هم خوشدلانه شعر خواندند برای مازندران و دماوند. مصطفی بلالیمقدم، پژوهشگر فرهنگ مردم، قطعهای به گویش فراموششدۀ کالسی، که زبان بنایان منطقۀ نوای آمل است، خواند و آن دورهمی با آوازی گرم از فریدون پورمهری پایان یافت:
"اگر ایران به جز ویران سرا نیست- من این ویرانسرا را دوست دارم
اگر آب و هوایش نیست دلکش- من این آب و هوا را دوست دارم
تمام عالم از آن شما باد- من این یک تکهجا را دوست دارم".
آنگاه رنگینکمانی پدید آمد از کودک سه چهار ساله تا پیران نزدیک به هشتاد سال به گرد کتاب و کالاهای فرهنگی دیگر چون صدای شاعران و فیلمها و موسیقیهای ایران و جهان. شگفت اینکه، به رغم همۀ گرفتاریها و خرابیهای روزگار، هنوز هم جمعیت مشتاق و دوستدار کتاب، از پیر و جوان دیده میشد.
شبی گرم و رنگین و زیبا بود!
در حاشیۀ شب
شب خلوت شد. با حسن کیاییان نشستیم و حرف زدیم. سایهای در صدایش بود. از رؤیاها و آرزوهایش گفت برای زادگاهش و مازندران. چراغ جانش میتابید و شب را روشنتر میکرد. گفت سالهاست که در کوشش است تا خانهای بیابد برای فرهنگ زادبومش. حرفهایش را با خاطرۀ شکلگیری خانۀ فرهنگ رشت ادامه داد: گیلانیها خوب پیش رفتند. آنها نخست خانهای اجاره کردند برای فرهنگ، و چون نور این چراغ بیشتر شد، به جستوجو برخاستند برای یافتن خانۀ همیشگی فرهنگ در شهر.
خانۀ فرهنگ گیلان
حسن کیاییان گفت: این یک خاطره است که آن را به مدد حافظه بازمیگویم، و نمیدانم تا چه حد دقیق و درست باشد. کمی ایستاد و تصویر خاطرهاش را بر زبان آورد؛ آمیزهای بود از حکایت برپایی خانۀ فرهنگ گیلان، با رنگی از رؤیاها و آرزوهایش تنیده برآن. این خاصیت رؤیاهاست که به دست و پا و دل، توان پیشرفتن و پوشاندن لباس واقعیت بر تن آرزو میدهند. قصۀ او، اگرچه با آنچه در رشت اتفاق افتاد، تفاوتهایی دارد، اما از جهاتی شنیدنی است و پر پرواز میدهد به خیالات آدمی. او گفت: سالها پیش، گروهی ده پانزده نفره از اهالی فرهنگ گرد آمدند و مدتها در این راه کوشیدند و آرام آرام کوشیدند تا خانهای زیبا و درخور بیابند برای فرهنگ. جوییدند و خانهای قدیمی و زیبا یافتند. اما چون صاحبسرا را دیدند، او گفت که هفتهای پیشتر آن را معامله کرده به هفتصدوپنجاه میلیون تومان!
آنها غمگین خواستند برگردند که مرد پرسید: برای چه میخواستید این خانه را؟ گفتند برای فرهنگ. مرد باز پرسید: که هستید شما؟ اندکی از خود آگاهی دادند به او. مرد شماره تلفنی از آنها گرفت. نامهاشان را نوشت و حرفی نزد. اما هفتهای دیگر به همان شماره زنگ زد و آنان را فراخواند. آمدند و به گفتوگو نشستند. مرد مهربانانه گفت که به چهارصد میلیون تومان از آن پول نیازِ ناچار دارد، ولی از سیصدوپنجاه میلیون تومان دیگر و خسارتی که باید برای فسخ قرارداد به خریدار بپردازد، درمیگذرد به پاس فرهنگ و انباز آنان میشود در آرمانی که دارند، اما زمانی کوتاه میتواند بدهد برای دادن آن چهارصد میلیون تومان؛ مثلا یک ماه!
آنها شادمان و سرخوش از این خبر شگفت، گشتند و فراخوان دادند در دیار خود، به دشواری توانستند صدوپنجاه میلیون تومان گرد آورند و دیگر هیچ. مانده بودند حیران که در این زمان کوتاه چه کنند؟ یکی پیشنهاد کرد که بروند تهران و به گیلانیهای باشندۀ آنجا بگویند حکایت را و یاری بخواهند، شاید گشایشی شود چون پرتاب تیری در تاریکی! پس به تهران رفتند و نشستی نهادند با همشهریان خود. در آن نشست، پس از گزارش کوششهای خود طی سالها، انگیزهشان را گفتند و عکسهای خانۀ مطلوب را به تماشا نهادند. یکی پرسید: خب، حالا چقدر کم دارید؟ گفتند: دویستوپنجاه میلیون. مرد جزئیات دیگری را هم پرسید و سپس زنگی زد به جایی و گفت: یک چک صادر میکنید به این مبلغ به نام فلانی یعنی مالک خانه، و پس از امضای سند در دفترخانه میسپارید به او.
صدای دیگر همشهریها درآمد که ای آقا، ما هم میخواستیم انباز این نیکی باشیم، حال چه کنیم؟ مرد بخشندۀ دانا گفت: این تازه اول راه است، هنوز کار بسیار مانده در این خانۀ کهن، هرچه میتوانید بدهید برای بازسازی و مرمت آن. (چشمهای کیاییان میخندید وقتیکه تعریف میکرد این را و بوی شعف صدایش به مشام میآمد، با ذوق خندید و ادامه داد): همگان شادمانه گفتند: چه خوب! راست میگوید او... و نود میلیون تومان دیگر هم گرد آمد. تازه پس از آن هم، یکی که نمایندگی رادیاتور و پکیج داشت، کار تأسیساتش را کرد به رایگان و یکی کارهای برقی خانه را پذیرفت بیمزد و منتی. چنین بود که خانۀ فرهنگ گیلان به زیباترین شکلی زاده شد... شب روشنتر و گرمتر شد از این حرفها. کیاییان جوری زیرپوستی حرف میزد که انگار خودش هم در لحظه لحظۀ آن حکایت حضور داشته است.
آدم رشک مییرد در دلش به کسی که آنقدر درک و توانایی دارد که با یک تلفن، آن هم دوازده سیزده سال پیش، دویستوپنجاه میلیون تومان میبخشد برای دانایی و فرهنگ. کیاییان نفسی بلند کشید و از سرزمین رؤیاهایش درآمد و آرام گفت: اگر مرتضی سرحال و تندرست بود میشد امیدی داشت به این آرزو. باز هم سکوت شد. خیالها اما همه گرد یک مرکز میگشت. صدایی آمد: بله، اگر او بود، بهتر و آسانتر پیش میرفت این کار، اما باز هم میشود این کار را پی گرفت و فرجامش داد.
کیاییان لبخندی عاقلانه زد و پیاپی سرتکان داد. پرسید چرا سرمیتکانی؟ لبخندش پنهانتر و غمگینتر شد، گفت: من نیز همین فکر را کردم و پس از اندیشه و رایزنی با دوستان، همدلانی یافتیم و گفتیم که بیایید ما هم در ولایت خود چنین کنیم. آنها حرفها را با اشتیاق و بهبه و چهچه شنیدند و ساکت شدند. پرسنده گفت هیچ نگفتند؟ گفت نه چیزی نگفتند. فقط یکی از خانمها گفت: و انشاءالله اگر این کار راه افتاد، من امور روابط عمومی و دفتری آن را به رایگان میپذیرم.
همه سکوت کردند. سایهای تاریک بر روشنی شب افتاد. تنها نور امید این خیال بود که دل را گرم و روشن میکرد. خانهای برای فرهنگ در مازندران، فرهنگسرایی که مردم خود پایهگذار و پیگیر آن باشند. این آرزویی بزرگ و شریف است.
.....
شب سرد بود و دیرگاه، دلم میخواست داستان آن خانه را بدانم. منتظر صبح ماندم.
"غم این خفتۀ چند، خواب در چشم ترم میشکست..."
جکتاجی، گیلهوا و تکاپوهایش
اندکی از برآمدن روز گذشته بود که زنگ زدم به جکتاجی که سالهای سال است گیلهوا را منتشر میکند و نشر گیلکان را میگرداند. میدانستم که او از پیشاهنگان این راه بوده است. چون همیشه گرم و شادمان و امیدوار پاسخ داد. شمهای از حکایت دوشین را به او بازگفتم. نرم خندید و گفت: کلیات قصه همین است، اما نه به این شیرینی و زیبایی. این حکایتی دراز دارد. چون اشتیاقم را دید، افزود: تفصیل این حکایت را در جشننامهای که رحیم چراغی برایم گرد آورده، دوستم پرویز فکرآزاد نوشته است. از او خواستم که کتاب را برایم بفرستد. با مهربانی پذیرفت و کتاب هفتهای دیگر در برابرم بود: کتابی فاخر در ۱۱۶۴ صفحه. در پایان آن پنجاه صفحه عکس یادگاری سیاه و سفید بود از کودکی تا ۱۳۹۶ خورشیدی (سال چاپ کتاب).
بر کاغذ گلاسه و عکسهایی با ابراهیم فخرایی، عاشورپور، پوررضا، علی اشرف صادقی، پروفسور فضلالله رضا، جعفر خمامیزاده، رحیم رئیسنیا، فریدون نوزاد و بسیاری نامداران دیگر پهنۀ فرهنگ و دانش. در یکی از آن مقالهها، هوشنگ عباسی با عنوان "رفیق تنهای من، جکتاجی" نوشته بود که جکتاجی در سال ۱۳۵۸، هنگامی که ۳۲ سال داشت، با گروهی از اهلقلم گیلان، "فرهنگسرای خلق گیلان" را به راه انداخت و مجلۀ دامون را انتشار داد. اما این مجله پس از چهار شماره، دیگر انتشار نیافت و لابد فرهنگسرا به همان سرنوشت دچار شد. دریافتم که مرد، سالهای سال این اندیشه را درسرداشت و آن را ورز میداد و میپخت. مقالۀ پرویز فکر آزاد را نیز یافتم با عنوان "خانۀ فرهنگ گیلان و م.پ.جکتاجی" که از صفحه ۲۳۵ تا ۲۴۴ کتاب را دربرمیگرفت.
او در این مقاله پس از شرحی کوتاه دربارۀ ضرورت نیاز چنین خانهای مینویسد: نخستین جرقۀ این اندیشه، دریکی از شبهای اسفند ۱۳۷۷ در آتلیۀ خانۀ معاصر فرامرز توحیدی، همراه گروهی از دوستان اهل فرهنگ، زده شد. جلسات بعدی در فروردین و اردیبهشت و مرداد تا بهمن ۱۳۷۸ برگزار شد. نویسنده در ادامه از تلاش دربارۀ نحوۀ تأسیس و دریافت مجوز خانۀ فرهنگ میگوید تا افتتاح آن در ۲۶ مهر ۱۳۸۱، پیش از گرفتن مجوز در دو اتاق کوچک در خیابان بیستون رشت. این خانهای بود که اجارهاش را هیئت مؤسسی میپرداخت که یکی از آنها همین جناب جکتاجی بود. فعالیت رسمی خانه از ساختمانی در خیابان شهناز آغاز شد. این فعالیتها در حوزههایی چون شعر فارسی، داستان فارسی، داستان گیلکی، شعر گیلکی، معماری، موسیقی، سینما، تئاتر، عکاسی، ترجمه وگروه یاوران خانه به شکلی دامنهدار و پیگیرانه تاکنون ادامه داشته است.
آمدن جکتاجی به فرهنگخانۀ مازندران در ساری
این خانۀ فرهنگ گیلان، از همان آغاز با مستأجری و خانهبهدوشی درگیر بود و از این خانه به آن خانه رفتن با اتاقهایی اندک. درحالیکه آن فضاها پاسخگوی حجمکار و جلسههای فراوان فرهنگی نبود و اندیشۀ یافتن خانهای دائم شکل میگرفت. در این میان جکتاجی به مراسم گشایش ساختمان تازۀ فرهنگخانۀ مازندران در ساری دعوت شد. خوب است به عنوان ثبت در تاریخ اجتماعی منطقه، اشارهای هم به شکلگیری فرهنگخانۀ مازندران شود.
فرهنگخانۀ مازندران
فرهنگخانۀ مازندران به عنوان مرکز آموزش موسیقی و پژوهش فرهنگی و هنری، با مدیریت زندهیاد احمد محسنپور، در شهریور ۱۳۶۴ بنیان نهاده شد. به کارهای آن از ابتدای برپایی تا بعد باید در فرصتی دیگر پرداخته شود. احمد محسنپوردر سه یا چهارسالگی نابینا شد و از کودکی به موسیقی پناه آورد و با موسیقی زندگی کرد. فرهنگخانه از آغاز خانهبهدوش بود و از این ساختمان به آن ساختمان میرفت. خانم دکتر اکرم امیرافشاری، همسر دکتر بهرام سنگ، که از یاوران و همکاران کانون پرورش فکری بود و تحصیلاتش را در رشتۀ هنر به پایان برده بود، نیمۀ دوم دهۀ۷۰ برای جداسازی و تفکیک زمینهای همسرش به شهرداری ساری مراجعه میکرد. هوشنگ بازگرد، معاون اداری مالی شهرداری ساری و از دوستان محمد دنیوی و همراهان فرهنگخانه بود، او را دید و دریافت که قصد دارد، بخشی از این زمین را با ساخت بنایی در آن، به یاد برادر جوانمرگش، مهندس کریم امیرافشاری، وقف امور فرهنگی و آموزشی کند.
بازگرد هم که در انجام کارها، یاریاش کرده بود، فرصت را مناسب دید و از فرهنگخانه برایش سخن گفت. اما گویا خانم امیرافشاری، پیشتر به دلاور بزرگ نیا، مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی مازندران قول داده بود که آن را به این اداره واگذارد، و بزرگنیا هم که دورهای از خدمتش را به آموزگاری کودکان استثنایی گذرانده بود، میخواست آن را مرکز نمایش ناشنوایان کند که بهطور خدادادی و ناچار این استعداد را دارند، و هیهات که سخنگو و پشتیبانی نداشتند و ندارند. گویا هنگامی که بازگرد این خبر را به محسنپور میدهد، او سخت به تکاپو میافتد که به هر طریق ممکن آن خانم را قانع کند که مورد وقف را در اختیار فرهنگخانه بگذارد.
با دوستان خواننده و نوازندهاش به خانۀ او میرود و برایش برنامه اجرا میکنند. دلاور بزرگنیا میگفت: صبح زود یک روز، وقتی به اداره رسیدم، محسنپور را با يك نفر ديگر در انتظار خود دیدم. او به هر زبانی که میتوانست کوشید تا مرا قانع کند برای دهش آن مجموعه به فرهنگخانه. من چه باید میگفتم؟ هیچ، خاموش ماندم ناچار، و پذیرفتم. چنین شد که خانم امیرافشاری، کمابیش در سالهای پایانی زندگیاش و در بستر بیماری، این زمین را با ساختمانی که در آن میساخت، طی صورتجلسهای غیررسمی، در حضور گواهان، وقف فرهنگ و هنر کرد در سه رشتۀ نمایش، نقاشی و موسیقی، گویا خودش هم در دورهای از زندگی کار نمایشی کرده بود. اما او آنقدر زنده نماند که به دفترخانه بروند و آن دستنوشته را محضری کنند، همین هم سبب شد تا بازماندگانش آن دستنوشته را نپذیرند و از انجام آن سرباز زنند. اما محسنپور ماجرا را به دادگاه کشاند و به هر طریق ممکن بازماندگان را مجبور به اجرای حکم و تکمیل آن ساختمان نیمهکاره در منطقۀ باغ سنگ ساری کرد. این کار چند سالی طول کشید اما سرانجام فرهنگخانه، در سال ۱۳۸۶ به ساختمان جدید خود رفت.
جرقه مددخواهی از نیکوکاران
این سالِ ۱۳۸۶، همان سالی است که جکتاجی برای شرکت در مراسم گشایش آن به ساری آمد و در بازگشت به رشت، جرقهای در ذهنش زده شد که از این راه هم میشود خانۀ فرهنگی برای گیلان فراهم آورد. او موضوع را با دوستانش درمیان نهاد و آن را در شمارۀ بعد گیلهوا با عنوان "فرهنگ خیرخواهی" نوشت." ما همچون مازندران در اینجا مؤسسهای داریم به نام خانۀ فرهنگ گیلان که آرزوهای بزرگ درسر دارد و به خاطر کوچک بودن جا و تنگی اتاقهایش، این آرزوها در ذهن مانده است. حال آنکه گردانندگان خانه، آدمهای توانای کاربلدی هستند". او در مقالهای دیگر موضوع را بازتر کرد و قرار براین شد از آنان که دوستدار فرهنگاند و تنعمی دارند، کارآفرین و صاحبخانهای هستند برای همراهی دعوت شوند. در ساعت پنج بعدازظهر روز ۱۳ آبان ۱۳۸۹، گروهی از مهندسان، پزشکان و کارآفرینان آمدند و جکتاجی به آنان گفت: شما تولید اقتصادی میکنید و ما تولید فرهنگی و فرهنگ لازمۀ توسعه است. نتیجه خوب بود. در جلسۀ بعد شش تن به عنوان اعضای کمیته اجراییِ ساخت یا خرید خانۀ فرهنگ گیلان برگزیده شدند. این کمیته از ۲۸ آذر ۱۳۸۹ تا هنگام گشایش رسمی خانۀ فرهنگ در عمارت تاریخی سمیعی در محلۀ ساغریسازان، در روز ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱، بیش از چهلوپنج نشست سفید و پیگیرانه برگزار کرد.
خرید عمارت تاریخی
در یکی از این جلسهها، دوستی گفت: خانهای سراغ دارد مناسب خانۀ فرهنگ گیلان که ازآنِ آقای حسنپور همتی است که آن را در نخستین سالهای دهۀ۱۳۶۰ از فرزندان مفخم سمیعی خریداری و مرمت کرده بودند. خانهای با تالار بزرگ، بهارخواب، دو فیلپای چوبی هشتگوش، دیوار مقرنسکاری، ارسیهای مشبک بیمانند و اتاقهای متعدد قرینهساز در دو طبقه. جکتاجی و دوستانش خانه را دیدند.
هیئتمدیره و کمیتۀ یاوران گزارش دادند و قرار شد که این خانه خریداری شود. با صاحبخانه که بازرگان رشتی ساکن دوبی و لندن بود، جلسهای گذاشتند و جکتاجی که دوست قدیمی و همکلاسیاش بود، او را در آغوش گرفت و گفت: التماس دعایی داریم و انتظارمان این استکه ساختمان خود را، اگر میشود ببخشید وگرنه به قیمتی عادلانه به خانۀ فرهنگ گیلان بدهید.
پیشتر یکی از مسکنسازان برای خربد و تخریب ساختمان و تبدیل آن به آپارتمان مبلغ هشتصد میلیون تومان پیشنهاد داده بود، از سوی دیگر خانواده هم در آن سهمی داشتند. پورهمتی که از رفتارش پیدا بود که در دل علاقهمند به این کار است، قول هرگونه همکاری داد. انصافاً هم با گروه یاوران همدلی و همراهی کرد و بالاخره در جلسهای به تاریخ ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ بهای خانه را با رعایت همۀ جوانب، سیصد و پنجاه میلیون تومان اعلام کرد.
کمیتۀ اجرایی اندکی از این مبلغ را در این سالها فراهم کرده، اما کوتا سیصد و پنجاه میلیون تومان؟! فکری کردند و شتابان به سوی نیکوکاران گیلانی باشندۀ پایتخت رفتند. سیصدمیلیون تومان کم داشتند. نیکا که این پیشنهاد در آنجا با استقبال خوبی روبرو شد و در همان جلسه، که عمدۀ دهش آن از سوی نیکوکار گمنامی بود که نمیخواست نامش فاش شود، همۀ سیصد میلیون تومان فراهم آمد.
خبر در رشت پیچید و موجی از شادی فرهنگدوستان را فراگفت. در تیرماه سال 90، حسنپورهمتی در مقام فروشنده و محمد تقیپور و احمد جکتاجی در قامت خریدار، به نمایندگی از خانۀ فرهنگ گیلان، نقلوانتقال صورتگرفت. مرمت و آمادهسازی خانه نیز با شتاب و همدلی فراوان آغاز شد و در روز ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱ آمادۀ گشایش شد.
در این مراسم پروفسور فضلاللهرضا، جعفر خمامیزاده و جواد مجابی حضور داشتند. این عمارت به مساحت هزارو سیصد و هفت مترمربع و زیربنای چهارصد مترمربع، با پیگری جکتاجی، با شمارۀ۳۰۶۱۰ در روز هشتم دیماه ۱۳۹۰ به عنوان اثری تاریخی در میراث فرهنگی کشور، ثبت ملی شد.
حکایت به درازا کشید. اما چون نشان از همدلی و فرهنگدوستی گیلانیان دارد که شاید نسیم اندکی از آنان به مازندرانیان بوزد، آن را میآورم. در همان مسیر پیگیریهای کمیتۀ اجرایی، مهندسان عضو هیئتمدیرۀ شرکت مهندسین دهکدۀ گیل، قول دادند که زمینی در دهکده به آنان واگذارند. پس بهرغم خرید و گشایش خانۀ فرهنگ گیلان، آنان بر پیمان پیشین خود ایستادند و ۹۲۰ مترمربع زمین را در بهترین نقطۀ این دهکده جهت ایجاد فرهنگسرا پیشکش کردند. دوست دیگری با نام مهندس ایرج عمرانی سه قطعه از زمین خود را به مساحت ۹۰۰ مترمربع در همان دهکده به خانۀ فرهنگ گیلان بخشید که با فروش آن بخشی از هزینههای ساختمان تازۀ فرهنگسرای گیلان تأمین شود.
آنان با فروش این سه قطعه، یک قطعه زمین ۳۵۰ متری پیوسته به زمین ۹۲۰ متری فرهنگسرا خریدند و پهناوری آن را به ۱۲۷۰ مترمربع رساندند و ماندۀ پول را هم گذاشتند برای ساختسرایی که پروانۀ آن را گرفتهاند و در تکاپویند که آن را به پایان رسانند. به این میگویند همت بلند و دور اندیشانۀ انسانی؛ چراغ برافروختن در تاریکی به جای شمشیر کشیدن برآن. بهگمانم همت گیلانیان بیش از مازندرانیان است. حالا دیگر با این شتاب شگفت و سرگیجهآوری که زمین و ملک و مصالح ساختمانی در این دیاریافته، برپایی خانۀ فرهنگ مازندران به رؤیایی دور و بعید میماند، با این همه...
میخواهم قلم را رها کنم تا بگوید ناگفتههای این ولایت سبز و فقیررا. اما بازهم میگویم نه، شاید دریچهای گشوده و نوری تابیده شود براین سایهزار سرد. بدبین و ناامید نیستم، اما تجربه میگوید که در این پهنه، نانی از تنوراین ولایت گرم نمیشود. شاید آنان که سالها در بلاد کفر نشستهاند و اندوه نوستالژیک زادبوم خود را دارند، برخیزند و گامی بردارند. به هر حال، باید امیدوار بود.
حسن کیاییان سخت در اندیشۀ این کار سترگ است و میداند که دل رفیق شفیقش مرتضی قدسی که پس از آن حادثۀ غمبار شهریور۱۳۹۳، حالا دیگر «نه در آسمان است و نه در زمین»، بیتاب این حکایت بود هماره و اگر این حالوروز را نداشت، حتما در کنار او کوشندۀ این راه بود. پس حسن کیاییان با دو دلِ مشتاقِ گشایش دریچه و راهی برای برپایی خانۀ فرهنگ مازندران است؛ دل خودش و دل رفیقش مرتضی قدسی. و امید که برای این آرزوی بلند اما دست یافتنی، راهی پدیدار شود. ایدون باد و ایدونتر!
- دوشنبه 30 فروردين 1400-9:27
قصه یی که آورده شد مثل این که کمی پیچیده است اولاً خانه فرهنگ در ساری چرا نمی تواند همان خانه فرهنگ مازندران باشد یا بشود ؟ ثانیاً چرا مقایسه هایی این چنین . این که گیلانی ها با همت ترند و یا مردمی از استان دیگر .