چون تو «فرهود»ی
راستی، دنیای دون که میگفتند و میگویند هنوز، همین است که جان از عاشق می ستاند و راوی عشق را به خاک می کند. تکلیفِ فولک و فرهنگِ ما چه میشود که فرهودِ فرهادش را ازو گرفته اند؟
مازندنومه، کیوس گوران اوریمی:
چون تو «فرهود»ی شود فرهادِ عشق
زو برآید نغمه ی بیدادِ عشق
از همان پیرار سالهای آشنائی با فرهود و (پار و پیرارِ) او ، که از بدِ حادثه، آغازِخوبی نداشت و به گله ازو رسیدم، دریافتم که مردِ مازنیِ عاشقِ دیارِ ما، تافتهی به عشق بافته ای ست که به روزگارِ قحطی زدهی عشق ، با چنگ و دندانِ اهتمام، به جستجو و نوازش و دلجوئیاش، پا در میانه گرفته است .
گلهی من ازو بدل به عشق و اخلاص شد و دلهای ما را به هم نزدیک کرد و تا بدانجا رسیدیم که تماسهای دائم تلفنی او با منزلِ ما برقرار بود.
روزی در همین باغسرای مسکونی هم دیدار داشتیم که علاوه بود بر دیدارهای گهگاه تهران و به حضورِ مشترک در مراسمی. آرزوی هردوی ما این بود که دست به کارِ مشترکی بزنیم و یا به همّتِ (پار و پیرار)اش ، اثرِ تازهای منتشر شود اما پای لنگ بود و کوی دوست دور ...!
و حالا... در میانهی هزار نالهی به هزار دلیل، ضجّه ای از (کندلوس) میرسد که مردمانِ محبوبِ کندلوسی، تابوتِ(فرهادِ) خود را بر دوش گرفته2اند تا به خاکاش بسپارند....!
راستی، دنیای دون که میگفتند و میگویند هنوز، همین است که جان از عاشق می ستاند و راوی عشق را به خاک می کند. تکلیفِ فولک و فرهنگِ ما چه میشود که فرهودِ فرهادش را ازو گرفته اند؟
در پارکِ لاله ی تهران و مکانهای دیگر، چه کسی به جشنِ با شکوه (تی تی) به استقبالِ بهار میرود و نمی گذارد ذهنِ مازنی از یادِ دیارش خالی شود؟
چندی پیش بود که به سیاقِ همیشه تماس گرفت و به (مشتی زلیخا)یم گفت که مجالِ دوبارهای به گپ و گفت در باره مازندران دارند و سهمِ حضورِ سخنم را مطالبه میکرد... چقدر صمیمانه به طرح درخواستاش پرداخت...!
به فرداشبِ موعود تماسِ مجدّد گرفت و خوانشِ غزلی را از من گرفت که این آخرین تماس بود و میسّرم به دیدارِ عزیزش نشد....!!
خُب، فرهنگِ ملک و ملتِ ما را اگر بدین حادثه غمی و سوگی و دردی باید -که باید- مسئولانِ فرهنگی ما -امّا- سرشان سلامت که به قولِ حضرتِ حافظ «شکند اگر سبوئی...!»
تا به اینجا، فرهنگ -و بالاخص فرهنگِ بومی- با دستِ عشقِ فرهادها و (فرهود)ها زنده ماند. روانِ عاشقانِ رفته شاد و عمرِ ماندگان اش دراز باد.....