در طلب یک هویت دیرسال
استاد عباس جلالی: مامیگوییم که، اگربناست شهری نورَسته چون شاهی/ قائمشهر با گنجینهای«هویت» مییابد که شایسته آن نیز هست، پس گوچنین باد! زیرا که شهر بی هویت را راهی در شکوفایی و پیشرَوی جهان امروز متصور نیست.
مازندنومه:عباس جلالی دبیر جغرافیا و ادبیات دبیرستانهای قائمشهر از نیمۀ نخست دهۀ 1350 بود، او نسلی از دانشآموزان را کتابخوان و دوستدار فرهنگ کرد
راهی که خود همه عمر آن را پیموده بود و میپیماید. امروز او پس از یک جراحی سنگین، حال چندان خوشی ندارد. امّا همچنان نگران سرزمینی است که بهترین سالهای زندگیاش را در آن گذرانده و اکنون پیرانه سر، پس از سال ها باز بدان پناه آورده است. او قائمشهر را دوست داردو دلش میخواهد که آن را هر چه آبادتر و شکوفاتر ببیند. یادداشت زیر از سر همین درد و آرزوست.
***
در طلب یک هویت دیرسال
عباس جلالی:1312خورشیدی را میتوان «زادسال» شهری دانست که رُستنگاهش بر چهرهی گلِ آجین بازارگاهی کهنسال است. شهرکی پرآوازه برای نسلهایی که اینک تنها نامی ومحلهای را پدرانشان به یادگار گذاشتهاند؛ «چارشنبه بازار»، بازارگاهی با هویت هفتگی، که گردشاش مصرف خانواری فرودست را رقم میزد و چه رنگین، ساده و طبیعی و بیشتر از دسترنج بومیان و بومنشینان که گردش تاریخی روزگاران هم نتوانسته بود آن را از چهرهی این پهنهی بارآور بزداید. چندانکه اکنون هم هیچ کس نمیتواند نیاز بدان را کتمان کند...!
اما چیزی که به هویت روستایی و بده بستانِ پایاپایش جان بخشید تا که ببالد، صدای پر طنین بوق کارخانه هایی بود که روزانه، هزاران مرد و زن را به درون خود فرا میخواندند تا زندگی نوینی را شکل بخشند.
آهنگی ناآشنا از زیستن را. در این هیاهو و جنبش، صدای موجودی شگفت همه چیز را بر هم میریخت؛ اسبی آهنین، غولپیکر و آتشخوار با آن چهرهی زمخت و پر دود و دم، که راه میخواست و استراحتگاهی[ایستگاهی] تا مگر مهربانیاش را بر مردمان نشان دهد.
پس آنگاه بیلها، کلنگها و دیلمها، دستان و پاها در کار شدند تا مگر نشستنگاهی آهنین، بر مارپیچ کنار رودخانهای پردارودرخت، پرآب و چمنزار برپا دارند و یکبار برای همیشه و به گمان مردمان آن سال، طبیعت را از رفتار خشونت بارش، باز دارند.
اسب آهنین دمان و نعره2کشان بر نشستنگاهش رسید تا پست بوم زرخیز مازندران را به بلند بومهای جنوب البرز پیوند دهد و خواب را از چشم همگان و وحوش در طبیعت برباید. از بامداد تا شامگاه، صدای ارّه، تبر و تیشه، همواره از «نجارخانه»ی بزرگ نزدیک بازارگاه بگوش میرسید و آرامش آبادی را بههم میریخت. رفته رفته خانههایی از آجر با بامپوشهایی از سفال پاگرفت.
بر گردِ میدانگاهی بزرگ، خانهها و دکانهایی به شیوهای نو، دو اشکوبه سر برافراشتند که بامشان آهنی (سیمکا) بود و در جای جای این محوطه موتورهایی با حنجرههای خستگی ناپذیر آبها را میمکیدند تا نخستین پهنههای خشک آبادی هویدا شوند. هنگامی که اسب آهنین به ایستگاهش؛ نزدیک بازارگاه رسید، 12 سال از 1300 گذشته بود...
ایستگاه در میان ساختمانی بسیار باشکوه، زیبا و استوار با پنجرههای بزرگ، فراوان و پیادهروهای سنگفرش که تا به امروز پاییدهاند، سربرافراشت که به نگینی میمانست که حالا مرکز ادارهی شهر شده بود.
نگینی که خود را گام نخست «هویت بخشی» به این شهرک نوزاده مینمایاند. شهری که ایستگاه راهآهن داشت با تابلویی که جاینام تازه را نشان میداد؛ «شاهی» و پرچمی سه رنگ بر فراز آن افراشته بود! آنچه در پیش نگاشته شد؛ تصویر مهآلودی، افسانهوار از یک آبادی، یک روستا با هویت بازارگاهی بود که از کنارش شهری جدید رویید، که اینک بر نقطهای از گیتی بالیده است. امّا آنچه این قلمرو ناشناخته را از دید تاریخ امروزین شهرها ماندگار و گویا خواهد ساخت، پیشینهای است مستدل و مستند، با اسنادی روشن و معتبر و گاه همبافت با همسایگان قلمرو پیشگفته، تا کسانی که در پی شناخت این شهر نوساخته، خاستگاه، نقش کهن و کنونی آن هستند، پیوند شهر را با تاریخ سرزمیناش روشن نمایند.
اگر برگههایی کهن و معتبر در یک جا گرد آیند تا برای شهرها و سرزمینها «هویت» بسازند، این هویت بخشی، گام دراز دامنی از مهاجرت و کوچ مردمان به این قلمرو، انبوه شدن جمعیت و شکوفایی کشت، کار و صنعت را در بر میگیرد.
در این میان، برگههایی از آن فرهنگی که به همراه آوردهاند و زندگی و زیست را در آنجا آغاز کردهاند، از همه مهمتر است. این فرهنگ آمیزهای است از آثار ملموس و دست یازیدهای چون دست ساخته ها و نوشتگان و آنچه را که از محتوای این آثار میتوان به دست آورد و بر سینه سپید کاغذ نشانید.
این بقایای به جا مانده، از کهنترین روزگاران تا به امروز را در بر میگیرد. بر روی هم این ماندهها «هویت» ماندگاه و باشندگان آن را رقم میزند. این آثار را دانشوران، پژوهشگران در جایی گرد میآورند، تا از تطاول روزگاران در امان بمانند!
این نشستنگاه پر ارزش و ماندگار در زبانهای گوناگون نامهایی دارد؛ در فارسی «گنجینه»، در انگلیسی «میوزیوم»، در فرانسه «موزه» و در زبان عربی «مُتحَف» که هر یک از این گنجینههای گرانسنگ، آوازهای جهانی دارند که بدان شهرهاند؛ مانند «موزۀ لوور» پاریس. «بریتیش میوزیوم» لندن، موزه قاهره، «ارمیتاژ» روسیه و موزه بغداد... که معمولاً دست اندر کاران فرهیخته، باشکوهترین و پایاترین سازه را برمیگزینند، تا مگر روزی روزگاری، در ایامی شوم و نکبت بار از تاریخ، حتی در روزگارما!؟!
گلههای دانشستیزی از انسانهای نابخرد، با پتک، تیشه و تبر و یا حتی جنگافزارهای آتشین به این اندوختگاه بشری رسیدند، به آسانی بر آن دست نیابند و ویران نکنند...! مامیگوییم که، اگربناست شهری نورَسته چون شاهی/ قائمشهر با گنجینهای«هویت» مییابد که شایسته آن نیز هست، پس گوچنین باد! زیرا که شهر بی هویت را راهی در شکوفایی و پیشرَوی جهان امروز متصور نیست.
اینک، تنها یک دهه مانده تا شهر ما گام در صد سالگی بنهد. پس این دهه را شایستهتر آنکه؛ زیباترین و کهنترین ساختمان، در مرکز شهر ـ ساختمان شهرداری ـ به این گنجینهی هویت ساز، اختصاص یابد، تا سیلی از آثار و بقایای تاریخی و فرهنگی از کُنج پستوی خانهها، جای جای این گنجینه را آذین بسته و تاریخ شهر را گویا نمایند. تا باشندگان امروزین بدانند، در چه شهری و با چه پیشینهای به گواه همهی این اسناد، زاده شدهاند و زادگاهشان چه نقشی در فرهنگ و تمدنِ این سرزمین زرخیز داشتهاست و خواهد داشت...!
بادا که به همت دوستداران وفرهنگمداران شهر، گام هایی تازه وعملی در این راه برداشته شود که دوصد گفته چون نیم کردار نیست!
- يکشنبه 18 تير 1402-8:7
مثل همیشه عاااااالی بود استاد بزرگوار و فخیم