سفر بالاتر از جنت
گزارشي از "جنت رودبار" ، آرش نورآقايي
دورترك، در بالا دست، نزديك خورشيد، در ميان مه، بر فراز ابر، زير بال پرنده، رو به نسيم، عروسي باكره، تن آسوده بود.
« اينجا نبايد همان جايي باشد كه بايد.» چند روزي بود كه اين انديشه رهايم نميكرد. تا اين كه... در لحظهاي كه رو به درياي مازندران ايستاده بودم، نسيم گويي پيغامي برايم آورده بود: « روي برگردان و رو به بالا برو.» روي برگرداندم، كوه بود. سبز بود.
با خودم گفتم كه آيا آنجا خواهد بود آنچه ميخواهم بيابم؟ دريا به كوه حوالهام كرده بود، بايد ميرفتم و جستوجو ميكردم...و من رفتم.در نزديكي عروس شهرهاي شمال، دو راهياي هست كه يكراست ميرود به سوي كوه. به سوي كوه سبز. با اين كه امسال زمستان بد تا كرده بود درختان را خشكانده و سوزانده بود، با اين حال، سبز، رنگ غالب كوه و كوهپايه بود. مدتي كه رفتم به جنگلهاي دالخاني رسيدم.
درختان بلندي ديدم و جادهاي كه به سان مار در آن ميان، رو به بالا ميخزيد. «اگر در آن روزي كه مردمان كمتري به جنگل ميروند، در اين مكان باشي، حكم سكوت جنگل را درخواهي يافت؛ سكوتي كه آميخته است با صداي نرم مارمولكي كه ميخزد و نسيمي كه ميوزد و بلبلي كه ميخواند.» هنوز بايد ميرفتم، براي دريافتن آنچه بايد يافت و ديدن آنچه بايد ديد. ميبايستي از محوطه وسيعي كه محل گردهمايي چوب تر و برگ سبز است بيرون ميزدم و ادامه ميدادم، رو به بالا. بالا و بالاتر.
اينجا، جنت رودبار است. يك رودبار ديگر است. غير از رودبار قصران و غير از رودبار منجيل. يكي از محليها گفت: « اينجا از رودبار منجيل سرسبزتر است، براي همين اسمش شده جنت رودبار.» در جنت رودبار گاوي بود كه علف گورستان را بدون خواندن فاتحه ميچريد و زني بود كه چادرشب به كمر بسته بود و شير ميفروخت.
از آنها هم گذشتم. از «چرته» و «آرمو» و «پلهم جان»هم گذشتم و اما هنوز راه باقي بود. «پلهم» كه اسمش را روي روستا گذاشتهاند، نام يك نوع گياه است كه در كنار جاده ميرويد. همان گياهي كه بوي بدي دارد، اما دواي درد «گزنه» است. گزنه كه بگزدت، پلهم به درد جانت ميخورد. در انتهاي مسير به «گلين» (به فتحه گ و ي) رسيدم. يك روستاي آرام ييلاقي. براي آدمهاي اينجا، هر جايي به غير از گلين، گيلان است.
روستايياني كه ييلاقشان گلين است و خودشان در روستاهاي اطراف شهر زندگي ميكنند، در ايام تابستان به اينجا ميآيند. و وقتي دوباره به روستا بر ميگردند، در و همسايه بهشان ميگويند: «آب ييلاق سازگار.» غروب كه ميشود، گلههاي گاو از چراي روزانه به سوي روستا ميآيند و روستايي آماده ميشود تا به سرعت در خواب شود. « در خنكاي شب گلين كه راه بروي، گستره وسيعتري از كهكشان راه شيري را ميبيني و بوي تن گاوهايي به مشامت ميرسند كه خارج از طويله در كنار خانهاي از جنس خشت و چوب، آرميدهاند.»
جادهاي كه به سمت روستا ميرود روي به درهاي دارد؛ درهاي كه سمت راستش ميشود تنكابن و سمت چپش ميشود رامسر. دره چنان است كه گويي پيالهاي است لبريز از مه و در اين هنگام تقديم تو ميشود تا سيراب شوي از شوق و هيجان. ميخواهي شيرجه بروي در ابرهايي كه زير پايت هستند و دوست داري كه بخوريشان.پرچينهاي چوبي، باغهاي سرسبز با شكوفههاي سفيد را در بر گرفتهاند و اغلب دروازهاشان نيمه باز است.
گويي كه دعوتي است براي داخل شدن به بهشتي كه فراتر از ابرهاست. اين همه سرسبزي از بركت باران است. فرهنگ مردم اينجا هم، فرهنگ باران است. آنها براي بارش (از مه تا برف)، كلي واژه دارند: ترمي(مه)، شي( نوع ديگري از مه)، زلف شي(مهاي كه مو را خيس ميكند)، كلاك(باران)، آفتاب كلاك( باران و آفتاب با هم)، شلتاب يا شل آب، بوران(باد و باران و...) گلين جايي است كه هنوز آسمانش آبي و زمينش سبز است. اينجا همان جايي بود كه بايد ميديدمش و اما پيغامي داشت اين روستا:
«به سراغ من اگر ميآييد نرم و آهسته بياييد، مبادا كه دروازههاي باغهاي سبزم بسته شود.»( hamshahri)
- سه شنبه 14 خرداد 1387-0:0
خيلي عالي