دوشنبه 30 شهريور 1388-0:0

چگونه تار و پود نساجي مازندران از هم گسسته شد

...در اينجا اقتصاد يك استان تامين مي‌شد،ورزش يك استان پرورش مي‌يافت،زندگي يك استان به چرخ مي‌افتاد. چرا چنين؟!


مازندنومه:چند روز پيش از تهيه اين گزارش،دوست و همکارمان جواد رزاقي که عکاس اين گزارش خبري است، تلفني به ما خبر داد که عليرضا بهداد- خبرنگار روزنامه اعتماد-به قائم شهر مي آيد تا به اتفاق عزت الله اکبري-يکي از نمايندگان اين شهر در مجلس-از شرکت نساجي مازندران بازديد کنند.قرار شد رزاقي سئوال هاي ما را نيز از اکبري بپرسد.در نهايت مطلب زير آماده شد که با همين تيتر،همزمان در روزنامه اعتماد روز دوشنبه و سايت مازندنومه پخش شده است.

--------------------------

در دل هر سيب، دانه ها محدودند
در دل هر دانه،‌ سيب‌ها نامحدود!
چيستاني‌ست عجيب، دانه باشيم نه سيب
(زنده‌ياد مجتبي كاشاني)
***
با عزت‌الله اكبري نماينده مردم قائمشهر راهي اين شهر شمالي مي‌شويم. از چاپ گزارشي درباره نساجي مازندران و زير سوال بردن حضور سرمايه‌گذار ترك براي احياي اين واحد صنعتي گلايه‌مند است. به همين خاطر پيشنهاد مي‌دهد بازديدي از نساجي مازندران صورت گيرد تا آنچه را كه از ديد يك خبرنگار مي‌گذرد به رشته تحرير درآيد.

پنجشنبه 26 شهريور ساعت 9 صبح در هوايي بسيار عالي اين بازديد صورت مي‌گيرد. اگرچه هواي اين روزهاي سرزمين شمالي كشور بسيار خوب است اما ديدن صحنه‌هاي فجيع در كارخانه نساجي مازندران -  اگر غلو نكرده باشيم -  قلب هر انسان وطن‌پرست را به درد مي‌آورد. از اينكه در روزهاي بزرگداشت عيد سعيد فطر اين گزارش تاسفبار را نوشته‌ايم عذرخواهي كرده و اميدواريم در كشورمان ديگر شاهد چنين وضعيتي براي واحدهاي توليدي و بنگاه‌هاي اقتصادي نباشيم.
***
«سال 57 با مدرك ليسانس وارد نساجي مازندران شدم. اهل اروميه هستم اما از روزي كه به شاهي (قائمشهر فعلي) آمدم تا به امروز 31 سال مي‌گذرد.

 آن موقع ليسانس خيلي ارزش داشت. سا‌ل‌ها مدير بازرگاني كارخانه بودم.» نامش غلامرضا جوادنژاد است. اكبري مرا به اين مدير قديمي معرفي مي‌كند تا با او از نساجي مازندران بازديد كنيم. او با ديدن شيشه‌هاي شكسته كارخانه گوني‌بافي در خيابان ساري قائمشهر كه روزگاري ميليون‌ها متر گوني براي كشور توليد مي‌كرد، آهي مي‌كشد و مي‌گويد اي كاش مسوولان متوجه مي‌شدند اين شيشه‌هاي شكسته چه بار رواني منفي‌ براي مردم اين شهر دارد.

 از كارخانه گوني‌بافي كه امروز به انبار شركت سايپا تبديل شده است، عبور مي‌كنيم. به در اصلي كارخانه نساجي مازندران مي‌رسيم. درهاي زنگ‌زده كارخانه را نگهباني كه دو ماه است حقوق نگرفته باز مي‌كند.
جوادنژاد مي‌گويد ساعت شش صبح كه مي‌شد آژير كارخانه يك شهر را بيدار مي‌كرد. تا 30 كيلومتر هم برد داشت. زن خانه‌دار با اين آژير از خواب بيدار مي‌شد. بچه‌هايش را آماده مي‌كرد تا به «مدرسه نساجي» بفرستد. ظهر هم اين آژير نواخته مي‌شد. زن خانه‌دار با اين آژير مي‌دانست همسرش و فرزندانش تا دقايقي ديگر براي ناهار سر مي‌رسند.

زن خانه‌دار ديگري هم بايد همسرش را براي شيفت بعدازظهر آماده مي‌كرد تا شب كه دوباره آژير مي‌زدند براي او شام را آماده كند. اين آژير هشت سال است كه ديگر زده نمي‌شود. قرار است طي چند روز آينده اين آژير با توجه به حضور سرمايه‌گذار ترك براي احياي نساجي مازندران زده شود تا مردم دوباره اميدوار شوند.
***
در كارخانه باز مي‌شود. احساس مي‌كنم وارد ساختمان جن‌زده‌يي شده‌ام. مثل آن ساختمان مخوف فيلم «پستچي سه بار در نمي‌زند» مهدي فتحي. نوشته‌يي روي ساختمان اداري نظرم را جلب مي‌كند. اين نوشته بعد از 50 سال هنوز نگاه هر تازه‌واردي را به سمت خود مي‌كشاند.

علف‌هاي هرز كه قدشان به يك متر هم رسيده در دو طرف جاده ورودي كارخانه گوياي وضعيت قديمي‌ترين واحد صنعتي نساجي كشور است. جوادنژاد مي‌گويد روزگاري ده‌ها باغبان فقط به فضاي سبز اينجا رسيدگي مي‌كردند. سوله‌هاي بزرگ كارخانه هنوز هم پابرجاست.

 اگرچه برخي ديوارهاي آن ترك خورده است. اسلامي كه يكي از فعالان مطبوعاتي مازندران است مي‌گويد اين ترك تنها ترك كارخانه نيست بلكه ترك زندگي مردم مازندران است. روزگاري (تا اوايل سال 80) نزديك به پنج هزار نفر در اين كارخانه مشغول به كار بودند. اين خيابان‌هايي كه الان پر از علف‌هاي هرز شده، پر بود از مرداني كه هر كدام نان‌آور يك خانوار پنج نفري بودند. در هر شيفت 2500 نفر كار مي‌كردند.


جاده‌ها از جمعيت سياه مي‌شد. 2500 نفر مي‌رفتند و به همين تعداد وارد كارخانه مي‌شدند. الان به غير از پنج نگهبان كس ديگري در اين كارخانه نيست. روي سقف سوله‌ها هم علف روييده است. اينجا كاملاً سوت و كور است. سمفوني مرگ مي‌نوازند.


مسير را ادامه مي‌دهيم. ريل راه‌آهني وسط كارخانه توجهم را جلب مي‌كند. جوادنژاد مي‌گويد چون بايد پارچه‌هاي توليدي حمل و مواد اوليه وارد كارخانه مي‌شد يك خط راه‌آهن تا اينجا كشيده بودند تا حمل و بارگيري ساده صورت گيرد. علاوه بر اين در روز چندين تريلي نيز براي همين كار به كارخانه ورود و خروج داشتند. آنقدر علف و گياه روي اين ريل روييده كه فكر نكنم قطاري به راحتي بتواند از روي آن رد شود. لوله‌هاي آب در برخي نقاط كارخانه تركيده است. آب به راحتي هدر مي‌رود. در سالن‌ها پلمب شده‌اند.

كافي‌ست از شيشه شكسته يكي از اين سالن‌ها به داخل آن نگاه بيندازي. خود گوياي همه چيز است. با انبردست پلمب‌ها را باز مي‌كنند. جوادنژاد مي‌گويد اينجا سالن چاپ پارچه و رنگرزي بود كه در آن 50 ميليون متر پارچه چاپ و رنگريزي مي‌شد. وسعت سالن به اندازه يك زمين فوتبال است. شيشه‌هاي سقف آن شكسته شده تا باران شمال به راحتي در برخي نقاط حوضچه‌يي از آب را به وجود آورد. هنوز هم تابلوهايي نظير «استعمال دخانيات ممنوع» و «نظافت را رعايت كنيد» روي ديوارها است.


اما اينجا  كسي نيست كه بخواهد سيگار بكشد يا نظافت را رعايت كند. باران هم به اينجا رحم نكرده است. ياد آن نوشته ساختمان اداري مي‌افتم. كف سالني كه در آن 50 ميليون متر پارچه چاپ و رنگرزي مي‌شد تا براي 400 فروشگاه نساجي مازندران پارچه چاپ كند پر است از آهن‌پاره، آب گل‌آلود و...


جوادنژاد مي‌گويد اينجا كه اين طوري نبود. كلي ماشين‌آلات داشت. ماشين‌هاي رنگرزي را كيلويي فروختند. تكنولوژي را كه با هزاران خون دل خوردن وارد كشور شده را كيلويي مي‌فروشند و براي صنعت گريه مي‌كنند. چيزي براي فروش در اين سالن نمانده است. ده‌ها قاب مهتابي هنوز هم به سقف سالن آويزانند اما نه چراغي روشن است و نه برقي در سيم‌هاي اين چراغ‌ها جريان دارد. اسلامي (همان روزنامه‌نگار اهل مازندران) پيشنهاد مي‌دهد: بنويسيد با خاموش شدن اين چراغ‌ها، چراغ زندگي و اميد بسياري از خانواده‌ها خاموش شده است.


جواد رزاقي (از بچه‌هاي قائمشهر) هم همراهمان است. نقش عكاس را بازي مي‌كند. از فجايع اين كارخانه پشت هم عكس مي‌گيرد. چند دستگاهي كه احتمالاً قابل فروش نبوده‌اند، كف كارخانه خوابيده تا محل مناسبي براي زندگي عنكبوت‌ها باشد.

 فقط صداي چكه باران از سقف اين سالن بزرگ به گوش مي‌رسد. غافل از اينكه روزگاري نه چندان دور يعني همين هشت سال پيش تنها در اين سالن صداي 500 كارگر و حجم بزرگي از ماشين‌آلات اجازه نمي‌داد در نيم متري حرفت به گوش كسي برسد. اين سالن به عنوان يكي از علمي‌ترين و فني‌ترين بخش‌هاي نساجي باعث مي‌شد ارزش افزوده پارچه سه يا چهار برابر شود. پارچه ساده وارد و انواع پارچه‌هاي رنگي از آن خارج مي‌شد.


علاوه بر اينها انواع فاستوني، پارچه پيراهني، ملافه‌يي و پتو از در خروجي اين سالن وارد فروشگاه‌هاي نساجي مازندران در سراسر كشور مي‌شد.


به جوادنژاد مي‌گويم چرا چنين بلايي سر اين كارخانه آمده، جواب مي‌دهد: نساجي مازندران در دهه 30 با استفاده از تسهيلات بانك اعتبارات صنعتي وقت به رياست علينقي فرمانفرماييان پايه‌گذاري شد.


در واقع نساجي مازندران شركتي هلدينگ بود. زير نظر اين هلدينگ كارخانه‌هاي نساجي قائمشهر (شماره يك) نساجي طبرستان (شماره 2) و نساجي تلار (شماره 3) و يك واحد گوني‌بافي فعاليت مي‌كرد. اين كارخانه‌يي كه اكنون در آن قرار داريم همان نساجي طبرستان است كه البته بيشترين تعداد كارگران در اين كارخانه متمركز بودند.

 انقلاب كه شد اين كارخانه زير نظر بانك صنعت و معدن درآمد. بعد از انقلاب هم توليدات در اوج بود. مثلاً در سال 62 اوج توليد را داشتيم. مردم براي پارچه صف مي‌كشيدند. سال 72 اين كارخانه از سوي بانك صنعت و معدن بابت بدهي‌اش به بانك ملي واگذار شد.

از آن سال افول اين صنعت آغاز شد. نمي‌دانم كشوري كه وزارت صنايع و معادن دارد چرا بزرگ‌ترين واحد صنعتي‌اش بايد به تملك يك بانك دولتي درآيد. در اين سال‌ها فقط مدير عوض مي‌شد. توليد تا سال 80 ادامه يافت اما از آن به بعد كارخانه ورشكسته شد و كار به جايي رسيد كه حقوق كارگران ماه‌ها به تعويق افتاد. مديران دولتي اين كارخانه مجبور بودند براي تامين حقوق هزاران كارگر اين كارخانه، سالن‌هاي توليد را تعطيل كند تا با فروش ماشين‌آلات آن بتوانند حقوق معوقه كارگران را پرداخت كنند. اين كار آغاز شد اما به جايي رسيدند كه ديگر چيزي براي فروش نمانده بود.

 كارگران مرتب اعتراض مي‌كردند. در تهران تجمع داشتند. جاده‌هاي شهر را مي‌بستند. وقتي ديدند ماشيني براي فروش نمانده براي تامين حقوق كارگران آمدند سقف‌ها و ستون‌ها را هم فروختند. اين اواخر هم مي‌خواستند كلاً كارخانه را صاف كنند و با فروش زمين‌هاي آن با كارگران تسويه كنند كه اجازه نداديم. اگر مقاومت نمي‌شد الان همين چند سوله هم باقي نمي‌ماند. وسعت نساجي مازندران حدود 110 هزار مترمربع (11 هكتار) است كه 80 درصد آن فقط سوله است.

اما متاسفانه سقف و ستون برخي از سوله‌ها را برداشته و فروخته‌اند و در باقي سوله‌ را نيز پلمب كرده‌اند تا به جز آهن‌پاره و آب باران چيزي كف آن نباشد. از سالن چاپ و رنگرزي خارج مي‌شويم. دوباره ياد آن نوشته ساختمان اداري مي‌افتم.

درختان كهنسال خود گوياي تاريخ اين واحد بزرگ صنعتي هستند. شايد اگر باران نمي‌باريد اين درختان هم‌اكنون خشك شده بودند. وارد سالن بزرگي مي‌شويم. اينجا انبار پارچه بوده است. پر از خالي است!

«هيچي» در كف اين انبار وجود ندارد به غير از چند تكه چوب و صندلي‌هاي شكسته. سالن كاملاً تاريك است. نور ضعيفي از پنجره‌هاي آن فضا را قدري روشن مي‌كند. جوادنژاد به خاطر مي‌آورد در اينجا 50 ميليون متر پارچه توليدي را انبار مي‌‌كردند. جا نبود كه كسي حركت كند. انبارگرداني سه ماه طول مي‌كشيد. اسلامي با ديدن اين انبار خالي باز هم شم روزنامه‌نگاري‌اش گل مي‌كند و مي‌گويد: «انبار خالي اين كارخانه يعني خالي بودن خانه‌هاي مردم يعني شهري پر از معتاد، يعني فقر و فحشا.»


به نگهباني كه دو ماه است حقوق نگرفته مي‌گويم كار بي‌دردسري داري، اينجا كسي نيست. چيزي هم براي دزدي نمانده پس خيلي راحتي! مي‌گويد كدام راحتي وقتي دو ماه است حقوق نگرفته‌ام. اي كاش اينجا توليد بود تا براي كلي كارگر و كارمند نگهباني مي‌كردم نه براي مشتي آهن‌پاره. با اين نگهبان و بقيه همراهان وارد سالن ريسندگي مي‌شويم، سالني كه فقط ستون‌هايش باقي مانده. 9 ماه پيش سقف اين سالن را كه آن هم به اندازه يك زمين ورزشي است برداشتند تا با فروش آن بخشي از حقوق كارگران را پرداخت كنند.

 نزديك به 500 نفر در اين سالن  تا 10 سال پيش كار مي‌كردند. كف اين سالن بي‌سقف پر است از ايرانيت‌هاي شكسته و آب‌خورده. جوادنژاد مي‌گويد در اين سالن نخ را كلاف مي‌كردند و به سالن بافندگي مي‌فرستادند تا پارچه در اين سالن بافته شود. وارد سالن بافندگي مي‌شويم. اينجا هم به اندازه يك زمين فوتبال است. برخلاف سالن‌هاي ديگر در اينجا نه سقفي مانده نه ستوني. مشخص است ستون‌ها را از كف بريده‌اند و به فروش رسانده‌اند. هر كس نداند اينجا كجاست تصور مي‌كند به كارخانه‌يي وارد شده كه تا چندي پيش زير گلوله و موشك دشمن بوده است.

 خرابي‌ها آنقدر بالاست كه دشمن هم با آن  تجهيزاتش نمي‌توانست چنين كاري با اين كارخانه بكند. موزاييك‌هاي اين سالن چند ماهي مي‌شود كه به بركت برداشته شدن سقف، باران تند شمال را پس از 50 سال روي خود لمس مي‌كنند.


جوادنژاد مي‌گويد: يادم است روزي 20 تا 30 گروه خريد داخلي و خارجي وارد كارخانه مي‌شدند. من مدير بازرگاني بودم، وقت سر خاراندن  نبود. اصلاً شب و روز نداشتيم. اما الان وضع كارخانه به جايي كشيده شده كه حتي ميز و صندلي‌هاي برخي از سالن‌ها به فروش رفته است. اين چند تا ميز و صندلي شكسته هم كه مي‌بينيد چون قابل فروش نبودند براي چند نفري كه در كارخانه مانده‌اند، گذاشته‌اند.


آشپزخانه نساجي مازندران هم ديدني است؛ جايي كه براي پنج هزار نفر غذا مي‌پختند تبديل به مكاني شده كه سوسك‌ها هم از آنجا رخت بربسته‌اند. كاشي‌هاي شكسته، ميز و صندلي‌هاي زنگ‌زده، كمدهاي بازشده خالي، سيم‌هاي بي برق و لوله‌هاي بي‌آب حكايت از «هيچ» و «تهي» در اينجا دارد. محيط باز كارخانه يعني همان جاده‌يي كه تجار داخلي و خارجي از آن عبور مي‌كردند مكاني مناسب براي دپوي زباله شده؛ زباله‌هايي كه سال‌هاست جمع‌آوري نشده‌اند.

باز هم ياد نوشته ساختمان اداري مي‌افتم. اسلامي مي‌گويد اينجا مخروبه نبود. در اينجا اقتصاد يك استان تامين مي‌شد. ورزش يك استان پرورش مي‌يافت. زندگي يك استان به چرخ مي‌افتاد. چرا چنين؟ چرا بزرگ‌ترين و قديمي‌ترين كارخانه نساجي كشور شبيه شهري زلزله‌زده، جن‌زده يا جنگ‌‌زده شده است. چرا كسي پاسخ نمي‌دهد؟ مقصر كيست؟


خسرواني يكي از كارگران بازمانده نيز در جمع است. آرزو دارد اين كارخانه دوباره احيا شود تا پس از بازنشستگي‌اش فرزندش در كارخانه جديد به كار مشغول شود. به خوبي سال‌هاي شكوفايي و توليد را به ياد مي‌آورد. مي‌گويد همكارانش يا فوت كرده‌اند يا بازنشسته‌اند يا مثل او ماه‌هاست كه حقوق نگرفته‌اند. در اين سال‌ها نيز كه كارخانه رو به ويراني نهاده گروه‌هايي را به ياد مي‌آورد كه چشم طمع به زمين‌هاي آن داشته‌اند. يك روز مي‌خواستند با تغيير كاربري آنها را تبديل به شهرك‌هاي ساختماني كنند و روز ديگر هم تصميم گرفتند طرح مسكن مهر را در آنجا پياده كنند. بازديد به پايان مي‌رسد.

 بقيه سالن‌ها هم حال و هوايي بهتر از اين چند سالن ندارند. درشان پلمب شده. از ساختمان اداري عبور مي‌كنيم. دوباره آن نوشته را مي‌بينم. به خارج كارخانه مي‌رويم. تصور مي‌كنم جاي ديگري براي بازديد نيست. جوادنژاد پيشنهاد مي‌دهد شهرك ويلايي مديران و مهندسان را هم ببينيم. مي‌گويد اين شهرك يكي از لوكس‌ترين خانه‌هاي شمال را داشت. فقط چهار باغبان به گل و گياهش رسيدگي مي‌كرد.


وارد شهرك مي‌شويم. حاضرم قسم بخورم زلزله آمده است. خانه‌ها همه ويران شده‌‌اند جز پنج يا شش خانه. در ويرانه‌ها غازها مشغول چرايند. آيا واقعاً روزي در اينجا مديران صنعت نساجي زندگي مي‌كرده‌اند.
ديدن اين وضع آنقدر غم‌انگيز است كه ترجيح مي‌دهم زودتر خارج شويم.

بايد به سمت مهمانسراي نساجي مازندران كه ساختماني اجاره‌يي است حركت كنيم. چه بلايي سر اين صنعت آمده كه اين كارخانه مجبور شده براي ميهمانان خود آپارتماني صدمتري را اجاره كند. ياد آن نوشته مي‌افتم: «به آينده بينديشيد، به گذشته فكر نكنيد.»