سه شنبه 27 بهمن 1388-0:0

شناخت نامه

این خاک نه بوی «بنان» می دهد/ و نه طنین ترانه ی« طالب»...(دو شعر از عباس حسن پور-شيون نوري،1349 نور)


*شناخت نامه

اصلا شمالی ام

رمه ای اسب با نعل نقره ای در من

تمام تنفسم

طعم علف و البرز می دهد 

بوی شالی و شوکا

جنگلی جنون

مرا به کوه می کشد

کافی شاپ من زیر درخت بیدی در دامن دماوند 

با رندانی که

ف نگفته تا فریمان می روند

فال فروغ می گیرند  و فکر می کنند به آیه های زمینی اش 

 

اینجا به درخت می گویند  دار

 و از هر کجای شبش می توان ستاره چید البته از نوع  آسمانی اش

ووقت رسید ن ما را هیچ ساعتی هم نمی داند

 

 سالی دوازده بار ،غرق می شوم در خاطرات دریایی

همیشه کسی در من خواب درخت شدن می بیند

بی حضور تبر زن و دیوار

 و دلخوش به دور بینی نیما

(....بر بسیط خطه ی آرام

می خواند خروس از دور

می گریزد شب،

                    صبح می آید ...)

 

دروغی در کار نیست

نیم عمر خود را در کنار  شما

وتمام آن را در راه و ررویا زندگی کردم

بی آبخاک و آتشباد

و

 پ

      ر

         ت

شدم از وهمی به وهم دیگر

قبلا

گفته بودم جایی  ، جای شیون نوری

مرا شهید اضطراب زمانه صدایم کنی ،بد نیست

---------

*چشم ها چه می بینند

 

این خاک نه بوی «بنان» می دهد

 و نه طنین ترانه ی« طالب»

ونه صدای تفنگ« میرزا »یی که نداشتیم

«به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خودرا»

 

این جا

سنگ ها به تعداد گنجشک هاست

پارک ها به زبان زباله سخن می گویند

و همسایه ها

با تماشای عکس های ماهواره ای جنگل و دریا

 دلی تازه می کنند

 

هنوز هوای مهی

مهلتی برای غارت قرقاول و درختان است

و به همین سادگی

«افرا »ها به جرم جوانی

دسته ی بیل و تبر می شوند

با مردانی گریم شده

و اره های برقی بی صدا

 

مدت هاست

قیمت خروس را

ترازو تعیین می کند

نه صدا و سیمایش

و

بهترین اسب ها

در ویترین ها رژه می روند

 

من در مزرعه زاده شدم

مادرم در مسابقه ی «نشا »جا ماند

وهم چنان

م

 ی

د

و

 د

با غیرت هزار رستم و گرد آفرید

 

این جا

 هیچ زارعی به مزرعه اش بدهکار نیست

به بانک و بنک دار و نزولیست های حرفه ای چرا

 

من بزرگ شده ام

پدرم کوچک

 پدر بزرگ با عصا به ایوان خانه می آید

و جاده و دریا هنوز هم بوی مرگ می دهند

 

این جا تا چشم کار می کند زخم

وتا دلت بخواهد نمک فراوان است