دوشنبه 24 آبان 1389-22:1
سر به سنگستان ندارد الفتی
...روزی به متن و مطلبی اشاره به دغدغه هایی اشاره کردم و کمرم می شکند اگر به سنگ فلاخن نااهلی از آن سوی دریاها ، بال شاپرکی بشکند... و سردبیر نشریه ای که قرار همکاری اش را داشتم ابرویی بالا انداخت و گفت طنز گزنده را کنار بگذار تا کنارمان نگذارند...!(يادداشتي از کیوس گوران،شاعر و نويسنده-ساري )
دل به دغدغه ی عشق این مرز پر گهر داشتن یعنی همین که به تلنگری از بی دلی و بی دلان برنجی و معاف نباشی از نغمه های به هر از گاه دلتنگی های خود !
در مرور خبرهای حادثه ، به شرحی از بی مهری های طبیعت رسیدم که اگرچه به جلوه ی نو نبود – و حداقل برای من نبود که همیشه اش تعقیب می کنم – اما به باره های بار از آن گفتم و این بار هم می گویم تا به روز سوال ، در چرایی سکوت ام ، از بی حاصلی آن همه (گفته) ، پرسشگرم را مجاب کنم که گوشی بدهکار ما نبود ...!
نمی دانم که چشمان من در بارش اندوه خود از زخمی که به تالاب ها ،مجاری و منابع آب ، جنگل ها و مراتع رسید و می رسد هر دم ، آیا همنوا و هماوایی می بیند یا به کفایت دل من است که دریا دریا اشک دارد؟
آیا می دانیم و می دانند همه که چه به سر تالاب های میانکاله ، میقان ، کیاکلایه ، مهارلو ، یادگارلو ، قوری گل و دریاچه های هامون و ارومیه آمده است؟
آیا خبر داریم و دارند که برداشت های بی رویه از معادن رودخانه ای و کوهی و جنگلی چه آینده ای را نوید می دهند؟
گفته اند در منطقه ی دماوند ، به ازاي هر هزار تن پوکه معدنی که برداشت می شود ، 200 هکتار از اراضی طبیعی منطقه نابود می شود...! این را سرپرست اداره محیط زیست دماوند گفته است ! و دکتر اسماعیل کهرام ، استاد صاحب نام دانشگاه، که به دادخواهی ظلم رفته بر طبیعت ، کوچه به کوچه می رود و بانگ برمی آورد ، ایضا گفته « برداشت روزانه هزاران تن خاک و پوکه از کوهپایه های دماوند اگر ادامه یابد تا 100 سال دیگر ، قله دماوند هم فرو می ریزد ...» !
به چند سال پیشتر ، نگارنده را مجالی مرحمت کردند تا پیرامون ظرایف و دقایق اهتمام اهالی آن سوی آب که بذل مجاری و منابع – و حریم و حرمت اش می شود ، تحقیقی به عمل آورد.
در بررسی مقدماتی ، کشور سوئد را انتخاب کردم که ریزش متوسط سالانه اش بیش از 700 میلیمتر است و به تعدد دریاچه ها و برکه هایش به کشور هزار دریاچه شهرت دارد . کشوری که در کنار فرات است و قدر آب نیز می داند و برپایی فستیوال هر ساله اش برای آب به نشان از همین قدرشناسی است.
کشوری که برای منابع و مجاری اش از یک متر تا 150 متر ، حریم قائل است و این ارقام با کاربری های گونه گون ، به ملاحظه ی وضعیت هر محل تعیین می شود.
کشوری که برای حفظ (حریم ) مجاری ، اداره ی حراست و حفاظت و تشکیلات بگیر و ببند هم ندارد ...! گویی همه مسئول اند.
و بدانیم که در ایران شهر ما با ریزش متوسط سالیانه 230 تا 250 میلیمتر و با نام کشور نیمه خشک که البته همین هم به تعارف است بایدخشک اش نامید ، نه به بی خیالی و بی توجهی ما ، که به سخاوت و دست و دلبازی مان چنان هجمه و حمله به طبیعت اش می شود که گویی جز این تکلیفی نداشته ایم !
در استکهلم ( پایتخت سوئد) پی جویی های مرتبط با مهندسی رودخانه ها به آنجایم رهنمون شد که دادگاه آب برپا می دارند و هرگونه اقلام برای آب به موجب حکم دادگاه خواهد بود.
در پیگیری قضیه برخوردم به پرونده ای که قریب 10 سال در دست بررسی دادگاه آب قرار داشت و قضات کارشناس یا کارشناسان قاضی نمی توانستند به سادگی از حقوق آب و جان بستگاه آب بگذرند.
قضیه از این قرار بود که رودخانه ای از کنار دو قطعه زمین گندم زار به چپ و راست خور می گذشت و حرکت آرام و بطئی آب مجالی داد به ریشه گونه هایی از گیاهان آبزی که انبوهی حضورشان سبب تنگی جای بر آب می شد و غرقابی وسیع از اراضی اطراف .
مالکان اراضی مذکور تقاضا داشتند که با رای و نظر دادگاه و منطبق با معیارهای کارشناسی به لایروبی رودخانه بپردازند تا اراضی شان از غرقابی نجات پیدا کند ولی دادگاه به سوی دیگر هم می نگریست – به آشیانه ی جلبک ها و دوصدگونه ی ریزنقشی که در کنار ساقه های گیاهان آبی سفره ای گسترده بودند!
10 سال بررسی نتوانست راه حلی ارائه دهد جز اینکه بگذارند مجرای آبی مهمانان خود را به خوان نعمتش داشته باشد ...! و ما در اینجا حتی حکم ورود به عنف در بستر آب صادر می کنیم و مثلا در بابلرود- بابلسر – اجازه می دهیم که در بخش آبگیر و آبروی رودخانه ، رستوران بسازند – رستوران کشتی – و همه ی فاضلاب آن هدیه رود گردد و راهی دوقدمی خود ...!
روزی به متن و مطلبی اشاره به دغدغه هایی از این دست اشاره کردم و کمرم می شکند اگر به سنگ فلاخن نااهلی از آن سوی دریاها ، بال شاپرکی بشکند زیرا بدین سهم از بال زدن ها است که نسیمی ارزانی ام می شود ...! و سردبیر نشریه ای که قرار همکاری اش را داشتم ابرویی بالا انداخت و گفت طنز گزنده را کنار بگذار تا کنارمان نگذارند ...!
گفتمش مهربان ! اولا مرا آدم طنازی نمی شناسند – در ثانی چرا طنز می پنداری حقیقت تلخ را ؟
من ندومبه چه گناه داشته چنار؟
یا امه روخنه لوی فک دار؟
بزونه وشون بننه تج داز
دیگه گوم بیه امه ویشه ی ناز ...!
مرا ببخشيد که به عادت مالوف زمزمه هایم به نغمه مازنی است ... و چرا که نباشد ؟
اما ختم مقال به دو سه بیت از مثنوی ای بکنم که به فارسی است :
این انارستان دیجور سبز نیست
این به خون آغشته ، رنجور ، سبز نیست
سر به سنگستان ندارد الفتی
سنگ سنگ است و ندارد رافتی
سنگ را جز سر شکستن کار نیست
در سرای سنگ ، دلی در کار نیست
ايميل نويسنده: (Kious G@yahoo.com )