يکشنبه 22 اسفند 1389-17:48

بزرگی از اهالی امروز

... لفظ شاهزاده را ایشان به اول نام دخترم افزودند و هنوز هم به یادگار مانده است از آن روی که نسب دخترکم به پادشاهی نه چندان نیک نام – مظفرالدین شاه- می رسد.(به بهانه سومين روز درگذشت استاد غلامرضا کبيري-يادداشتي از منيژه ظفرآبادي،پژوهشگر و مترجم-ساري)


مازندنومه:منيژه ظفر آبادي -پژوهشگر و کارشناس ارشد زبان هاي باستاني- در اصل شيرازي است و چند ساليست ميهمان ديار ماست.او همکار زنده ياد کبيري در واحد ويرايش صدا و سيماي مرکز مازندران بود.به بهانه سومين روز درگذشت استاد،دل نوشته اي را تقديم کرده است.

-----------------------

گوشه نشین غربت بودم و در حسرت پناهی تا گهگهی اندوه های سر به مهرم را بازگو کنم ؛ پیامی سروش وار به دفتر مطالعات فرهنگی استاد مهدوی گرانواژه رهنمونم شد.

استاد کبیری را زمانی شناختم که به اباختر راه یافتم و در ساری زندگی دیگرگونه ای را آغازیدم .روزی که جستاری در باب «فروهران» نگاشتم و پیشکش اباختر کردم و از این راه به اصحاب دوشنبه پیوستم ، یاران و همدلان انجمن شعر و ادب مازندران که دبیر نیکوسرشت و روان خامه اش استاد کبیری بود.

 استاد کبیری به راستی بزرگی از اهالی امروز بود با قلبی که با تمام افق های باز نسبت داشت .مهربان ، آرام و با طمأنینه؛ طنزها و بذله گویی های استاد نیز مهرناک بود.

 نشست های انجمن با سرودی که سروده اش از ایشان بود در وصف میهن و موسیقی اش از فرزندان ایشان آغاز می شد.

جمع اصحاب دوشنبه، مکتبیانی منظم را فرایاد می آورد که هر بار با شوق تمام دل نوشته های شان را به دست گرفته و در انتظار تا نوبت شان فرارسد و درواژه های شان را برخوانند.

آن گاه بود که میان همه ی همدلی ها ، استاد مهرورزانه و آرام به مهر نقد سخن می گفت و گاه گاهی واژگانی طنزآلود را چاشنی نقدهایش می ساخت تا از تلخی گزند آلود نقد بکاهد .

یادم نمی رود که همیشه به مهرتمام هوای ما چند بانویی را (که در اقلیت بودیم و گوشه ای از آن میز بزرگ) ،داشتند.

قلبي سرشار از مهر داشتند.این را از اغازین روز دیدارشان دریافتم : دوشنبه ای را که به یاد ناکام خواهرم نشستی آراسته بودیم . برای آن نشست غمنامه ای نگاشتم و برخواندم اما چون قلب رئوف شان را نیک می شناختم سر برنیاوردم که ندیده می توانستم دیدگان اشک بارشان را تصور کنم .

تصویر خواهرم را که دیدند با آهی از نهاد برآمده و کلامی آمیخته به اندوه : « خاک خجالت نکشید؟! » از مرحوم مادرشان هم هرگاه سخن می گفتند اشک از دیدگان شان سرشک اشک روان می شد.

یگانه دخترم ، نیایش ، نیز از لطف شان بی نصیب نبود . عکسش را در کیف داشت و به همه می گفت که "این شاهزاده خانم نوه ی من است".

لفظ شاهزاده را ایشان به اول نام دخترم افزودند و هنوز هم به یادگار مانده است از آن روی که نسب دخترکم به پادشاهی نه چندان نیک نام – مظفرالدین شاه- می رسد .

گاهی نبود که جویای احوال نیایش نشود . فروردین سال گذشته بود که در نشست انجمن ادبی « کتاب دیدنی های مازندران » را به خطی خوش آراستند و به نیایش هدیه فرمودند .

 دخترکم حالا به راحتی آن خطوط را می خواند و مهرش را به جان و دل احساس می کند. عضو شورای شعر و موسیقی مرکز صدا و سیمای مازندران بودند و بزرگان و استادان بنام موسیقی را نیک می شناختند .بر آن شده بودم تا فرزندم را به دنیای موسیقی ببرم .تلفنی با ایشان رایزنی کردم و راهنمایی خواستم.

پیشنهادشان ساز دلنواز سنتور بود و بی آن که بخواهم دو توصیه نامه مرقوم فرمودند و به دو استاد صاحب نام معرفی مان. برای گرفتن نامه ها که رفتم خدمتکارشان آن ها را آورد و ایشان را ندیدم .

 اندوهی بر جانم افتاد ، دریافتم که ....! و دیگر ندیدم شان و تنها گاه گاهی تلفنی جویای حال شان می شدم ، گاهی بهتر و گاهی بیماری بر جان شان غلبه کرده ...!

خبر را غروب دلگیر آدینه شنیدم و اگرچه دور از انتظار نبود ، اما مرا به بهتی غریب فروبرد. فرزندم که استاد همیشه جویای حالش بود ، بیش و پیش از همه این بهت را دریافت و گام به گام در سرگشتگی هایم همراهی ام کرد.

 آن قدر که همسرم گفت:«کمتر بی تابی کن تا روح شان زودتر آزاد شود .» آرام اما نمی شوم پس از سه روز. در فراق بزرگی که زیبا سرود ، زیبا نواخت ،زیبا زیست و زیباتر و آرام تر در سحرگاهی که عمری به تخلصش سرود ، چشم از هرچه بود فرو بست .

کبیری،بزرگی از اهالی امروز که در فراقش با تمام وجود فریاد می باید زدن که :

رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل/ از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل