شنبه 10 فروردين 1392-17:30

این روزها آرزوی هیچ کس نبود...

ما مردمان ساده ای هستیم آن قدر ساده که برای هم می میریم و مردیم... اما دیروز... امروز روزی است که بدبختانه «چهارچشمی باید حواس مان به مال مان باشد»/ این روزها آن روزهایی نیست که ما سادگان منتظرش بودیم... ما نمی دانیم برای چه، شما هم نمی دانید برای چه!


مازندنومه،هادی نیک زاد: از نگاه های مهربانی می گویم که نمی دانند برای چه اخم آلود شده اند، از چهره های انسان دوستی می گویم که بدون دانستن علت، انسان گریز می شوند... ما مردمان ساده ای هستیم که حاضریم برای یک دیگر بمیریم، اما... چه شد که مهربانان فروشنده و خوش بینان خریدار طوری به هم نگاه می کنند که انگار، دکان گود باستانی است و آن ها گلادیاتور...؟

یکی پیروز و دیگری زخمی است، این تصوری است که نمی دانم برای چه، از کجا و چطور به درون بکر ما ورود کرده است و شاید می دانیم وشرمگینیم و یا حوصله ی فکر کردن به چیزی جز زن و بچه را نداریم...

بد اقبالانه، شاید این حقیقت است که همه چیز به "پول" باز می گردد، حقیقتی محض و بدون اغراق و تعصبِ معکوس، چرا که ما انسان های مدرن و گاه پسامدرن هستیم و در دنیای مدرن تری زندگی می کنیم که قدرت معنوی تنها برای کنج خلوت کارآمد است و ارزش همه ی حقایق خدایی و فرا انسانی به دلیل همان علت های ناشناخته ی اخم ها و تردید ها، آن قدر کاسته شده است که از معنویات تنها چیزهایی به جا مانده است که همه می دانیم...

از نگاه های شرمگینی می گویم که نمی دانند برای چه خداوند را محق می دانند که رنج را برای شان مقدر سازد، تا شاید این بی خدایی های حاصل از سگ دو زدن های زندگی،به رنجی الهی خفیف شود... این دنیا آن دنیایی نیست که پدران و مادران خوش بین و همیشه خسته مان، در روزهای آغازین حیات و یا حتی روزهای پیش از حیات مان برای ما آرزو می کردند و شب ها با رؤیای شادی و خوش بختیِ فرزندان شان به خواب می رفتند و صبح گاهان آفتابِ اقبالِ کودکانِ دنیا ندیده به چشمان شان می تابید و با لبخندی آرزومندانه، به امید واهی آرامش و آسایش حاصل زندگی شان روز دشواری ها را آغاز می کردند...

و اما دشواری ها پا به پایِ جگرگوشه های شان بزرگ شد... و بخشی از میراثِ خانوادگی همه ی آدمیان ساده ی این خاکِ تابان... بگذریم...

 از چشم هایی می گویم که مدت هاست - نمی دانند برای چه – رنگ خوش بینی و اعتماد را از یاد برده اند و گاه کوررنگی خودخواسته شان سلاحی است برای ماندن و بی کلاه نشدن... از نگاه هایی می گویم که مدام به بالایند تا مباد کسی بدون دانستن دلیل کلاه زندگی شان را بردارد و یا کلاهی بیگانه بر سرشان فرود آورد!

ما مردمان ساده ای هستیم آن قدر ساده که برای هم می میریم و مردیم... اما دیروز... امروز روزی است که بدبختانه «چهارچشمی باید حواس مان به مال مان باشد».

 امروز روزی است که اعتماد و دگر دوستی را تنها می توان در چاردیواری های اختیاری یافت و چه بسا چاردیواری هایی که دق کرده اند از توفان هایی که از دروازه ی محکم خانه هم گذشته اند و...

دنیا دنیای مریضی است... نه از آن مریض هایی که نیازمند بیمارستان است و نه از آن مریض هایی که در هنگام آزار رسانی های کودکانه از مادران مان می شنیدیم، یک نوع مرض جدید که وارد واژه نامه ی شخصی من شده است!

گفته ام که ما انسان های ساده ای هستیم و همین سادگی دلیلی است بر آسان شدن پیچیدگی برای کسانی که زندگی را برای خودشان بهشت و برای من و شما جهنم ساخته اند، پیچیدگانی که بی اعتمادی و دیگر گریزی و انسان ندوستی، خواسته هایِ کوچولویِ آن هاست و خواسته های گنده شان پشت در های بسته تقریر و تحریر می گردد و همان ها برای ما تقدیر می گردد!

 بگذریم... از دکان هایی می گویم که خریدارانش - بدبختانه – تنها به امید محبوبی به نام «تخفیف» واردشان می شوند تا این محبوب مرهمی باشد بر دردی که نمی دانند کجای شان را می آزارد و دلیل این می شود که ناخواسته احساس کنند که صاحب دکان های بخت برگشته در حال مکیدن خون پاک شان هستند!

 و فروشندگانی که مجبورند به دلیل همان علت های ناشناخته قیمت اجناس را به چهره و تیپ و ظاهر خریداران بدهند تا خطر هجوم «تخفیف» خونخوار را خنثی کنند...

 این روزها آن روزهایی نیست که ما سادگان منتظرش بودیم... ما نمی دانیم برای چه، شما هم نمی دانید برای چه، و آن ها... شاید هم می دانیم و از گفتنش شرمگینیم و یا شاید از همان چیزها می ترسیم، شاید هم حوصله ی فکر کردن به چیزی جز زن و بچه را نداریم... از نگاه هایی می گویم که ناچار و ناگزیر، دردمند و خسته، محتاط و درون گرایانه، به انسان های دیگر خیره می شوند و دل آدمی را کباب می کنند.

دنباله دارد...

ای‌میل نویسنده:nikzad.hadi@gmail.com