جمعه 13 ارديبهشت 1392-16:27
من رمضان دوستی،70 سال دارم!
این جا کشوری است که مسئولانش دریافت حقوق بخور و نمیر بازنشستگی ات را از عابربانک،جزو "نتایج خوب"کارشان معرفی و اعلام می کنند؛خب طبیعی است که "رمضان دوستی" ها در آستانه 70 سالگی فرغون به دست،نان شان را در میان زباله های مردم پیدا کنند!(گفت و گو با پیرمرد 70 ساله ای که زباله جمع می کند)
مازندنومه،سردبیر:ساعت 14:30 بعدازظهر جمعه 13 اردی بهشت ماه،یک عصر به نسبت گرم بهاری.
نمازِ کارگری پا به سن گذاشته زیر درخت نارنجِ کنار خیابان توجهم را جلب کرد.نمازی که نه از روی اجبار بود و نه ریا،نمازی که این روزها چندان نشانی از آن نمی یابی و کیمیا شده است!
پیرمرد پاهایش درد می کرد و نمی توانست بایستد،ناچار روی کاغذی نشسته ، نماز می خواند.
او حتی قادر به سجده هم نبود و مهر را با دست به پیشانی اش می چسباند.مهرش هم مثل خودش ساده بود و صمیمی؛تکه سنگی که از گوشه پیاده رو پیدا کرده بود.
عاشق این نمازهای بی ریا و خالص هستم،بی توجه به عابران و ماشین هایی که بوق می زنند و می گذرند.خدایت هست و خودت.
پیرمرد در نمازش سجده به دیدار می بُرد و بیچاره ما که سجده به دیوار می بَریم.
چند متر آن طرف تر روی فرغونی،کارتن ها و وسایلی بود که او جمع کرده بود.کار هر روزش است:جمع کردن وسایل پلاستیکی و کاغذ و مقوا از سطل های زباله و جوی های کنار پیاده رو!
حالا پیرمرد بی توجه به وسایلش،حمد و سوره می خواند و پیشانی بر سنگ می سایید. یادم آمد چه نمازها که مثلا" برای "او"خواندیم و حواس مان فقط به کفش هایی بود که "همو" داده بود.
پرسید:«حاج آقا! من شنیده ام اگر انسان در نماز متوجه شود که کسی در حال دزدیدن کفش اوست می تواند نماز را بشکند و برود کفشش را بگیرد،درست است؟!» شیخ جواب داد:«درست است آقا،نمازی که در آن حواست به کفشت است، اصلاً باید شکست!»
حسرتش به دلم مانده که یکبار نمازی قسمتم شود،بدون یادی از دنیا ؛ پر از رنگ خدا! دلم به دو رکعتش هم راضیست ...حالا اما پیرمردی گوشه خیابان،بدون یاد دنیا و پر از رنگ خدا نماز می خواند.
نزدیک تر شدم و با موبایلم چند عکس از او گرفتم،بعد منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
"قبول باشه"-من گفتم.
گوشش را نزدیک صورت من آورد.متوجه شدم نشنیده،دوباره با صدای بلندتری گفتم:"قبول باشه."
-قبول حق.گوشم سنگینه،95 درصد نمی شنوم!
-کارت همینه؟جمع آوری پلاستیک و شونه تخم مرغ و این ها؟
-آره،کاره دیگه،چاره چیه،این کار رو هم نکنیم چیکار کنیم؟!
پیرمرد به خاطر ناشنوایی اش بلند صحبت می کرد.رهگذرانی با صدای او،متوجه ما شدند،اما نایستادند و رفتند.
دلش پر بود از بعضی کارگران شهرداری:«آقا ما رو اذیت می کنن اینا،نمی ذارن پلاستیک و این وسایل رو ببریم،می گن فرغونت رو می بریم شهرداری،می گن خودت رو هم می بریم شهرداری...»
-واسه چی؟
چه می دونم،به ما می گن نبرین اینا رو ، بعد خودشون می برن می فروشن!
-آها واسه منفعت خودشون می گن پس؟!
-چند روز پیش جلوی خونه ی یه حاج خانمی،درخت نارنج داشت،به من گفت این بهار نارنج ها رو بکن نصفش مال تو،نصفش هم مال من،نارنج رو خود این خانمه کاشته بود جلوی در منزلش.بعد وسط کار مامور شهرداری اومد و نذاشت ادامه بدم،هر چی تقلا و التماس کردم قبول نکرد!صبح دیدم خودش اومده بهارنارنج ها رو کنده و برده! آقا ما بی کسیم،کسی رو این جا نداریم،فقط خدا رو داریم!
پیرمرد بغض کرده بود.وقتی گفت کسی را ندارد و فقط خدا را دارد،من هم بغض کردم!...چند سالته؟
-«25 خرداد ماه که بیاد 70 ساله می شم!»-پیرمرد گفت.
حمل یک فرغون پر از بار و وسیله و چرخیدن در خیابان های مختلف شهر برای پیرمردی 70 ساله دشوار می نمود.
-اسمت رو نگفتی؟
-اسمم رمضان،فامیلی ام دوستی.در اصل چابکسری ام،همسر اولم فوت شد،من 3 تا بچه از اون همسرم دارم که همه رو جابجا کردم،این خانمم اهل دماونده و چند سالیه اومدیم اینجا،قائم شهر،یه دختر هم از این خانمم دارم که اون رو هم جابه جا کردم.
-درآمدت روزی چه قدره؟
-از 10 هزارتومان در روز تا 15 هزارتومان،با این فرغون کار می کنم.پاهام هم واریس داره و درد می کنه،گوشم هم سخت می شنوه.
-دیدم داشتی نشسته نماز می خوندی،فهمیدم پادرد داری،با این سن و پادردت نباید کار کنی،اون هم این جور کارها!
عمو رمضان فکر می کند و پاسخی نمی دهد.یاد سفری افتادم که دو سال پیش به "ابیانه" داشتم.گروهی پیرزن و پیرمرد اروپایی را با تور به گردش و بازدید مکان های فرهنگی ایران،از جمله ابیانه آورده بودند،همه شسته و رفته و سرحال!
راهنمای تورشان می گفت:در کشورهای اروپایی وقتی کسی بازنشسته می شود،شرایط و امکاناتی را فراهم می کنند تا بازنشسته ها و سالمندان به سفر بروند،هر کجای دنیا که دل شان بخواهد...
سال گذشته بود که یک مسئول در سازمان حاشیه دار تامین اجتماعی-متولی امور بازنشسته ها در ایران-اعلام کرد:« باتوجه به نشستهای کارشناسی مختلفی که با مسئولان بانک رفاه کارگران داشتهایم،به نتایج خوبی رسیدهایم که یکی از آنها امکان دریافت حقوق بازنشستگان از طریق سیستم عابر بانک ATM است(!)»
این جا کشوری است که مسئولانش دریافت حقوق بخور و نمیر بازنشستگی ات را از عابربانک،جزو "نتایج خوب"کارشان معرفی و اعلام می کنند؛خب طبیعی است که "رمضان دوستی" ها در آستانه 70 سالگی فرغون به دست،نان شان را در میان زباله های مردم پیدا کنند!
-زندگی ات چطور پیش می ره؟راضی هستی؟-من پرسیدم.
-خدا رو شکر،اما آقا تو این دنیا به کی می شه اعتماد کرد؟همه سرت کلاه می ذارن! دامادم و پدرش سرم کلاه گذاشتن!
دردل های پیرمرد ساده دل شروع شد.می گفت میان دختر و دامادش اختلاف ایجاد شده،داماد و پدردامادش ضمن مراجعه به دادگاه و تقاضای طلاق،مدعی شده اند که او 50 میلیون تومان به آن ها بدهکار است!
الان مدتی است که "رمضان دوستی" با این همه مصائبی که هر روز به دوش می کشد، باید دغدغه شکایت و دادگاه و جدایی دخترش را نیز همراه با بار فرغونش حمل کند!
-می گوید:«آقا من به کسی بدی نکردم،سرم تو کار خودم هست،چرا همه بدبختی ها برای منه؟! دامادم می گه پول داره،شناس داره،آدم داره،به دروغ می گه من به اون بدهکارم،من به خدا کسی رو ندارم،من تا حالا حق کسی رو نخوردم،اون چون با خانواده ما دعوا افتاده سندسازی کرده،امضا ساخته،حالا می گه من 50 میلیون تومان پولش رو خوردم،من اگه 50 میلیون داشتم گوشه خیابون چیکار می کردم!؟من هر چی دارم از خدابیامرز خانم اولم دارم که خونه شو فروختم و اومدم اینجا و بچه ها رو جابجا کردم.»
کاری نمی تونستم برای پیرمرد انجام بدم.فقط گوش می دادم و گاهی با تکان دادن سر تایید می کردم.دلش پر بود.
پاهایم درد گرفت و ایستادم.عمو رمضان هم ایستاد و حالا ایستاده حرف می زد.می گفت چون سواد ندارد وکیل گرفته است.
-پول وکیل رو از کجا می خوای بدی؟
-طلای زن و دخترم رو فروختم،دادم به وکیل. خدا بزرگه،اگه نگیرم که پادر هوام،من که سواد و پشتیبان ندارم،حالا هجدهم همین ماه باید برم دادگاه.
برایش آرزوی موفقیت کردم.
-تو فکر می کنی آقای قاضی حق رو به ما بده؟ ما که بی گناهیم و کسی رو اذیت نکردیم؟
به "رمضان دوستی" گفتم: مگه همین الان نماز نخوندی؟همونی که تو این جا-گوشه خیابون- یادش کردی هوات رو داره،نگران نباش.
-«آره خدا بزرگه.» این را گفت و دسته فرغونش را بلند کرد و راه افتاد.