سه شنبه 2 تير 1383-0:0
درختها! درختهاي نازنين!
گفت و گو با يعقوب حيدري،نويسنده و شاعر ـ قسمت اول
(مريم السادات نوابي نژاد)
يعقوب حيدري سال 1338 در يك خانوادهي مهاجر آذربايجاني در (بهشتي محله) ترك محلهي قائم شهر به دنيا آمد. او تنها بود. بدون امكان عاطفي، اين فرصت را به او بدهد كه براي ساعتي با خواهران و برادران شناسنامهاياش، حتي مثل و همسايه حرف بزند.
اين حرفها، همهي حرفهاي اين نويسنده نيست؛ حتي، همهي سرگذشت او. اما همين قدر هست كه ما، چه بسا دقايقي در كوچه پس كوچه هاي هزارتو، حس هاي يك زندگي كاملاً متفاوت را، پا به پاي يك كودك تجربه كنيم كه پشيزي به حساب نمي آمد، و يا ممكن بود هر لحظه طور ديگري بيانديشد، اما امروز، به عنوان عضوي از تيم ملي فوتبال ادبي يك اجتماع 70-60 ميليوني با من و شما سخن مي گويد.
تا چهل و سه سالگي شغل هاي ديگري مثل «درودگري»، «كتاب فروشي»، «كتابداري»، «كارشناسي داستان»، «نويسندگي و پژوهش» و حتي «دريانوردي» را تجربه كرده است.
در حال حاضر، عضو رسمي انجمن نويسندگان كودك و نوجوان ايران و مسئول كانوني ادبي منطقه ي 19 است و عهده دار كلاسهايي در زمينهي «خاطره نويسي و داستان» و «قصه نويسي و ترانهخواني» و ساير فعاليتهاي ادبي در آن منطقه، با اين يادآوري كه، هرچند براي گذراندن زندگي مجبور است در ساعاتي از شبانه روز مسافركشي هم بكند. آثار چاپ شده يا در دست انتشار اين نويسنده عبارتند از تونل! (رمان)، دختري كه آهو شد! (مجموعه داستان)، آفتاب در مشت من! (رمان)، فرار از كارخانه آدم سوزي (رمان)، فرهنگنامه در دريا (جلد اول).
____________________________________
• اولين شغل؟
تا آمدم روي پاهايم بايستم دوازده، سيزده زمستان را پشت سرگذاشته بودم . بعد از كلي دوندگي، يك شغل سينمايي به تورم خورد. كارگرداني و بازيگري و اين حرفها نبود. خيلي با مزه بود! اگر قبول مي كردم، تازه ميشدم «كتكخور سينما» پولش نقد بود. ولي باقي پاي خودت بود. اينكه سرت بشكند، پايت بشكند، يا يك چشمت را جا بگذاري و برگردي خانه. من كه به اندازهي همه عمر، توي خانهي باباجان مشت و مال شده بودم، حقش بود كه عدالت را رعايت كنم. اين بود كه گفتم: « من نيستم! دبنال يك نفر ديگه بگردين!»
• شغل بعدي؟
• حمالي و عملگي، خيلي دوندگي نميخواست. بديش اين بود كه يك روز كار ميكردي و دو روز از زور خستگي، توي رختخواب تلپ بودي. براي همين، حالا حالاها در فكر خانهاي چيزي نبودم، خانه كرايه ميخواست. به فكر سرپناه ديگري افتادم سرپناه، يكي دو تا نبود. يكي از آنها «هتل مقوا» بود! سختياش، بيشتر روزهاي برف و باران بود.
• يعني در آن سالها فقط در هتل مقوا زندگي ميكرديد؟
• اتاقكهاي ترمزبان قطار باري سرپناه ديگري بود. همين طور درختها؛ صاحبخانههاي نازنيني كه هميشه منتظر من بودند تا مرا توي آغوش پرشاخ و برگ خودشان بگيرند و با بوسههاي ميوهاي، شبهايم را آفتابي كنند.
• يك خاطره .
• يكي از خاطرههاي آن روزها، مربوط به من و خانم خديجه آذرپور است. دختردايي نازنينم كه گاهي وقتها نميدانم از كجا پيدايش ميشد.
آمدن او هميشه همزمان بود با قار و قور شكمم. يك مشت نان و پنير، يا گوشت گوبيده را ميگرفت طرفم و با زبان شيرين كودكانه ميگفت: «بگير، براتو آوردم!»
فقط با او تعارف نداشتم. شايد به خاطر اين بود كه شيرين زبانترين و بي غل و غشترين بچهي فاميل بود و مهمتر از همه، هميشه دوست داشتم خواهري مثل او داشته باشم. كودكانه جواب ميدادم: «آخه خودت گشنه ميموني!» مي گفت: «گرسنه» نيست. اما بعدها فهميدم كه اين طور نيست. او گرسنه بود و غذايي هم كه ميآورد غذاي خودش بود. اين بود كه كم كم شرط گذاشتم: نصف غذا را بايد او بخورد آن هم جلوي چشم من!
• و خاطرهي ديگر؟
• خاطرهي ديگر مربوط به آشناييام با آقا محبت است. در واقع او با من آشنا شده بود، آن هم در يك شب سرد سرد سرد زمستاني كه خودم را توي يكي از اتاقكهاي ترمزبان قطار باري، عين كاغذ مچاله كرده بودم! نوجوان بزنبهادري كه باباش هزارفرقه بود و ننهاش، از آن آتشپارهها!
اين بار اگرچه وضع جا و خورد خوراكم رو به راه شده بود، اما كمكم، دوزاريام جا افتاد كه با چه جانوري طرف هستم! اوج كار، وقتي بود كه احساس كردم دارم فروخته ميشوم. بخشي از رمان «فرار از كارخانهي آدم سازي» كه به تازگي تمامش كردم، يك جورايي توي آن حال و هواها دور ميزند.
وقتي با هزار زحمت، عطاي آقا محبت را به اقاي او بخشيدم، دوباره من بودم و هتل مقوا. من بودم و گوشه و كنار ديگر. دست آخر هم درختهاي نازنين.
• چطور از صرافت خيابانخوابي افتاديد؟
• اتفاقي با خالهي بزرگم روبهرو شدم. كارگر كارخانه بود و ميگفت كه شوهرش تازه مرده. دو تا هم بچه داشت، يكي دختر، كه شوهر كرده بود. ديگري پسر كه دو سالي از من بزرگتر بود. عزيز دوردونهي حسن كبابي! درس هم بيدرس توي خط مواد بود.
خلاصه خاله عين كنه چسبيد به من كه بايد با آنها زندگي كنم. آدم خيلي حساسي بود. اگر جواب رد ميدادم، ممكن بود كار دست خودش بدهد. از طرفي، اين طور كه بويش ميآمد، قرار بود در هرچه هتل مقوا بود را تخته كنند و بياعتنا از كنار هرچه دار و درخت نگذرند! از دست آقا محبت هم ديگر دور و بر راه آهن آفتابي نميشدم. از همه مهمتر فيلم ياد هندوستان كرده بود و دوست داشتم درسم را ادامه بدهم تا ديگر هروقت چشمم به يك بچه مدرسهاي افتاد، بر و بر نگاهش نكنم.
• خانهاش چطوري بود؟
• خانهي كلنگي دو تا اتاق گلي داشت، كه همهاش مال كارخانه بود. يكي از اتاقها، مخصوص خودش بود و يك اتاق هم در اختيار من و پسرش. در اصل مال من و پسرش و همه دوستهاي رنگ و وارنگ و عجيب و غريب او كه هم معمولاً نصفههاي شب، درست موقعي كه خاله جان توي خواب ناز بود،پيدايشان ميشد. اتاق پر از سر و صدا و دود ميشد. نه ميشد خوابيد نه ميشد نشست. تازه، وقتي خوابت ميبرد، پسرخاله صدبار بيدارت ميكرد و ميگفت: «خواهي نشوي رسوا، همرنگ جماعت شو!»
هردفعه به يك بهانه جيم ميشدم. گاهي، توي توالت چرت ميزدم . گاهي هم توي حوض سيماني بزرگي كه وسط حياط بود و هميشه هم خالي ، دراز ميكشيدم. اگر خوابم نميبرد و هوا مهتابي بود دفتر، دستكم را ميريختم جلو و شروع ميكردم به خواندن. هروقت كه مخم جوش ميآورد، ميزدم توي كوچه -پس كوچهها . همين طور به ماه خيره بودم يا داشتم ستارهها ميشمردم، بي خيال همهچيز ميخواندم: «گنجشكك اشي مشي/ روي بوم ما نشين/ بارون ميآد خيس ميشي/برف ميآد گوله ميشي!.
• اتفاقي كه شما را به كتاب پيوند زد؟
• آشنايي با مسئول روزنامه ديواري مدرسهمان كه چند سالي از من بزرگتر بود، همين طور با كتاب و كتابخانه؛ به خصوص با سرپرست كتابخانه و خانم كتابدار، فصل تازهاي در زندگي من بود. زندگيام براي اولين بار داشت نسيم بهار را استشمام ميكرد و دوست داشت هرچه زودتر گل و شكوفه بدهد. به عبارتي، من از نو متولد شده بودم ، آدم آن چناني كه گاهي وقتها با تيركمانش به جان شيشههاي كتابخانه ميافتاد و از هر چه كتابخانه بود حالش بهم ميخورد. اين كه چرا چنين به كتابخانه دل بسته بودم ، در رمان «آفتاب در مشت من» به طور مفصل به او اشاره كردهام. يك دليلش اين بود كه سرپرست كتابخانه خانم ميرهادي بود يعني عروس نيما پوشيج، خانم بسيار محترم، با وقار و انديشمندي كه با هر كلام او حس شاعرانهام گل ميكرد. طوري كه، بعضي وقتها جلوي آينه ميايستادم و با ادا و اطوار خاصي، چيزي مثل اين شعر را بلند بلند براي عكس توي آينه، دكلمه ميكردم: « تو از كدام قصه فرود آمدي / كه اسب تو را / نه جاده ديد/ نه جنگل / نه كوه/ نه صحرا/ تو از كدام قصه فرود آمدي / كه كسي نديد / كسي نگفت/ به جز مني/كه ندارم زبان گويايي! (1)
• و گره خوردن به داستان؟
• وقتي رفتم توي بحر نوشتههايي كه در جلسه داستان كتابخانه خوانده ميشد، حسابي از اينرو به آن رو شدم. داستانها چيز ديگري بود. ماجراهاي جورواجوري كه اولش يك مشت كلمه بود. يواش يواش كلمهها جان گرفتند و بدون اينكه بدانم مرا بر اسب خيال سوار ميكردند. سپس، پا به پاي به اصطلاح قهرمان با مانعهاي سخت و هولناك، اما هيجانانگيز و لذتبخش درگير ميساختند. همراه با قهرمانان ميماندم سر دوراهي، اين كه حالا چه جوري جان سالم به در ببرم. گاهي هم، با پيدا كردن معني هر كلمهي تازه انگار كورترين گرهي عالم را با كرده بودم. يواشكي بشكني ميزدم . اما بعضي وقتها حرفها يك جوري بود؛ مثل همه كوچه پس كوچههايي كه كشته مردهشان بودم. دلم ميخواست عين سربازها توي آنها قدمرو بروم و مانند مهندسها سر و تهشان را متر كنم! گاهي اوقات هم هرچه بيشتر توي بحرشان ميرفتم ، حس ميكردم انداختنم توي اتقاي مه نه در دارد و نه پنجره! همه جاي آن ديوار بود. آن هم چه ديوارهايي ! معلوم نبود از چه ساخته شده بودند. گل؟ سنگ؟ آجر؟ بتون؟ شايد از آهن ساخته شده بودند كه به آنها، نه مشت كارساز بود، نه لگد، حتي راه فرار از آنها هم توي لغتنامهها و خيلي از كتابها نوشته نشده بود.
• نااميد هم شديد؟
• هر جه بود، سعي نميكردم آبغوره بگيرم. يا، زانوهايم را بغل كنم و با خودم بگويم: «درياي غم، ساحل ندارد!» يا مثل بعضي از بچههاي ول، ئم به ساعت توي دهانم قرقره كنم: درياي غم اردك ندارد!»
درياي غم اردك داشت، خوب هم داشت، اردكش من بودم كه دست از سر كچل لغتنامهها و كتابهاي ديگر برنميداشتم. طوري كه هر كس نميشناخت فكر ميكرد ننهام مرا توي كتابخانه زاييده!
• دوران سرگرداني؟
• در هر كجا و همه جا، توي آينه، در پستو، داخل كوچه، پسكوچههاي قلب و روح و ذهن و زبانم به دنبال خودم، خود گمشدهام ميگشتم و داد مزدم:«آهاي!/بيا/بيابيرون!/هركجا كه هستي/ما بايد دور درختي جمع شويم/ كه هنوز/ حتي آن را نكاشتهايم!(2)»
انگار، كمكم داشتم خود گمشدهام را پيدا ميكردم. چون، يك نفر مرتب از درونم به من ندا ميداد:« هجرت كن! هجرت كن!»
• يك اشاره؟
• در جايي از قرآن آمده است: در قيامت، جهنميها خواهند گفت. ما امكانات نداشتيم خوب و مفيد باشيم. جواب خواهند شنيد: «مگر زمين وسيع نبود»
• و تهران؟
• يك روزپرسوز و گداز زمستاني، كتابهايم را گذاشتم توي بقچهام. بقچهام را هم زدم زيربغلم، و اين بار با شعري از مهدي اخوان ثالث، درينگ درينگ كنان،آواز ديگري سر دادم: « بيا ره توشه برداريم/قدم در راه بي برگشت بگذاريم/ ببينيم آسمان هركجا آيا همين رنگ است؟» خيال خالهجان را هم با نامهاي محبت آميز و اميدوار كننده راحت كرده بودم. القصه، اين راه بي برگشت فعلاً تهران بود؛ كه مي گفتند امكاناتش نسبت به شهرها، به خصوص شهرهاي كوچك، وسيع است.
• نترسيديد؟
• يكي از عمههايم در تهران بود و از شوهرش كه ما به او عمو قادر ميگفتيم، خيلي تعريف ميكردند. ميگفتند دلش درياست و خانهاش كارونسرا. هم فال بود هم تماشا! ولي، تا پايم را از در خروجي ايستگاه راهآهن تهران گذاشتم بيرون، دلم گرفت. برف باريده بود تا زانو و آسمان هم يكسره سفيد بود. انگار، دوباره خيال باريدن داشت. از طرفي، من بودم و يك كفش ناز و ماماني، كه البته كف آن مثل جگر زليخا سوراخ سوراخ بود كرايه برگشت هم نداشتم. يعني، داشتم، خودم توي خانهي خالهجان جا گذاشته بودم تا مبادا فكر برگشتن به سرم بزند.
همانطور كه بقچه زيربغلم بود و از سرما، عين بيد ميلرزيدم مثل مجسمهي بلاهت، به برفها زل زدم
نميدانم چقدر گذشت. همين قدر ميدانم كه دور و برم خلوت شده بود و آقاي رفتگر ،هي چپ و راست ميرفت و مثل زنبور توي گوشم وزوز ميكرد: «حالت خوبه، آقا پسر؟» گاهي وقتها هم، ميايستاد كنارم و خط نگاهم را دنبال ميكرد و ميگفت: «اگه چيز جالبي تو اون برفا ميبيني به منم بگو!»
هيچ چيز جالبي نميديدم . ولي لحن آقاي رفتگر جوري بود كه يكدفعه رفتم توي جلد بچههاي اسكيمو و مثل بازيگرها حس گرفتم. بعد هم، زدم توي برفها. برفها ترد و شكننده بود و با ضربهي هر قدم من صداي قش قشش، به هوا ميرفت. در انبوهي از "قش قش" من كمكم ميرفتم كه چيزهاي جالبي را كشف كنم. راز سايهها گنجي كه در هر و رمزها، همان كشف دنياي كودكي بود. دنيايي كه من با هر قدم به آن نزديكتر ميشدم، در حالي كه شاعر، همچنان در حسرت آن، ميسوخت و ميسرود:
] در كودكي[
هر سايه رازي داشت
هر جعبه سربسته
گنجي را نهان مي كرد
هر گوشهي صندوقخانه
در سكوت ظهر
گوي جهاني بود.
پانويسها:
1- سرودههاي خانم الهه لنگرودي
2- از جون جردون (شاعر آفريقايي - آمريكايي)
دنباله دارد.