سه شنبه 10 آبان 1384-0:0
ارمغان مور
معرفي «ارمغان مور»، آخرين کتاب زنده ياد شاهرخ مسکوب.
شاهرخ مسکوب-نويسنده بابلي- در آخرین روزهای حیاتش ، ارمغان مور -آخرین نوشته خود را درباره فردوسی و شاهنامه- به پایان رساند. این کتاب چندي پيش در ایران توسط "نشر نی" در دسترس علاقه مندان قرار گرفت.
مسکوب در نخستین جمله پیش گفتاری که بر این اثر نوشته تاکید کرده است که "ارمغان مور جستاری است درباره چند مفهوم بنیادی شاهنامه و در پنج فصل "زمان، آفرینش، تاریخ، جهانداری و سخن" .سطرهاي زیر از متن این کتاب انتخاب شده است:
***
سخن
به نوشیروان گفتند در هندوستان کوهی است و بر آن کوه گیاهی که مرده را زنده می کند. معلوم شد که آن کوه "دانش" و آن گیاه "سخن" است، گیاه سخن بر کوه دانش! پیش از این- در آفرینش جهان- آوردیم که آفرینش به اندیشه است و اندیشه در سخن (کلام قدسی) پدیدار می شود.
در عهد عتیق " در ابتدا خدا آسمان ها و زمین را آفرید* و زمین تهی و بایر بود و تاریکی بر روی لجه و روح خدا سطح آب ها را فرو گرفت* و خدا گفت روشنایی بشود و روشنایی شد*... و خدا روشنایی را روز نامید و تاریکی را شب نامید..."۱
و با این نام گذاری، معرفت به آفرینش، شناخت کار خدا، آغاز شد. در عهد جدید ( انجیل یوحنا) هم آمده است که " در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود* همان در ابتدا نزد خدا بود* همه چیز به واسطه او آفریده شد و به غیر از او چیزی از موجودات وجود نیافت".
و در جای دیگر خداوند خود را از راه حرف های الفبا، یعنی نوشتار سخن، تعریف می کند: " آن تخت نشین (خداوند) گفت الحال همه چیز را نو می سازم و گفت بنویس زیرا که این کلام امین و راست است* باز مرا گفت تمام شد من الف و یا و ابتدا و انتها هستم". و اما در قرآن، شاید نیازی به یادآوری نباشد که خدا گفت بباش پس ببود؛ با دو حرف "ک" و "ن" از این "امر"، عالم "خلق" هستی پذیرفت.
قرآن کلام الهی و به عقیده پاره ای از متکلمان و مومنان "قدیم" است نه حادث، یعنی از ازل و حتی پیش از آفرینش در خدا بود و سپس در زمان مقدر، به صورت وحی، بر پیامبر اسلام نازل شد. در همه حال- قدیم یا حادث- سخن خدا مقدس، دربردارنده حقایق الهی و سرمدی، تجلی آفرینش، و رابط آفریده و آفریدگان است، به میانجی پیامبران! از این گذشته در قرآن "آیه"ها (کلام الهی) برترین نشانه های وجود خدا هستند؛ "نشانه"های آن جهانی و تمام و کمال تحقق اراده او که همچنان تجلی خود را در سخن باز می نمایند. بر این قیاس معجزه پیغمبر اسلام هم در سخن (قرآن) است، نه چیز دیگر. البته در هر آئینی کلام قدسی دارای بار معنایی و معنوی ویژه خود است. این یادآوری تنها اشاره ای است به سرشت متعالی، نخستین و آسمانی سخن، و نه بیشتر.
در اندیشه اساطیری ما نیز، سخن که بزرگ ترین دستاورد آدمی است از عالم بالا به وی عطا شد تا انسان از معرفت خدا بی نصیب نماند. زرتشت که نخستین پیامبر و نخستین شاعر ما بود، در سرودهای گاهان، کهن ترین بخش اوستا، از اهورمزدا می پرسد:
۱- ای اهورمزدا! ای سپندترین مینو! ای دادارجهان استومند! ای اشون! کدام بود آن سخنی که مرا در دل افکندی، ای اهورمزدا...
۲- پیش از آفرینش آسمان، پیش از آب، پیش از جانور، پیش از گیاه، پیش از آذر اهوره مزدا، پیش از اشون مرد، پیش از تباهکاران و دیوان و مردمان (دروند)، پیش از سراسر زندگی این جهانی و پیش از همه مزدا آفریدگان نیک اشه نژاد؟
۳- آنگاه اهوره مزدا گفت: ای سپیتمان زرتشت! آن سخن، "اهون ویریه..." بود که ترا در دل افگندم.
در پاسخ به پیامبری شاعر، خدا می گوید سخن (اهون وئیریه)، پیش از آسمان و زمین و آب و آتش، نخستین چیزی است که آفریدم.
کار شاعر- در آفرینش شاعرانه- پیروی از کار خداست؛ او نیز آفریننده سخن، و در این مقام آفریننده چیزها و شناسای جهانی است که برمی سازد. زیرا شاعر به معنای صاحب"شعور"، دارنده بینش (ناخودآگاه) و دانش (خودآگاه) است. این معرفت دوگانه از سرچشمه های آفرینش اوست و آفرینش به میانجی و از راه سخن دانسته، پایدار و جهانی می شود تا شعور ما نیز آن را دریابد. جهان به اعتبار انسان- جهان انسانی، "جهان ما"- چیزی نیست مگر دریافت وجود ما از آنچه هست، از بودنی ها! اگر دریافت کننده ای نباشد جهان چون نابوده است. در عالم خیال می توان آن را، جهان بدون آگاهی را چون وجودی محال پنداشت. "وجود"، برای "موجود" بدون آگاهی معنایی ندارد. اساسا در نبود آگاهی، مفهوم "معنا" خود بی معناست و مفهوم نیست." شاعر، مانند پیامبر، از برکت شعور(آگاه و ناآگاه) معنای خود را به جهان و جهانیان می دهد، زیستن و مردن "معنا دار" می شود، می دانیم که چرا هستیم و چرا نیستیم، یا دست کم می دانیم که، نمی دانیم چرا هستیم و چرا نیستیم، نادانی خود را می دانیم و به آن آگاهیم.
به گفت و گوی زرتشت و اهوره مزدا بازگردیم که از برکت سخن، شدنی است. و این گونه آدمی و خدا همزبان و همدل می شوند. در این آشنایی و دوستی شاعر( زرتشت) خود را و جهان را بازمی شناسد، و چون پیام "دوست" را به همگان می رساند، پیامبر او و پیام آور ماست. "سخن" که اهورا مزدا به زرتشت می آموزد نیایشی (دعایی) شگرف است که اثر معجزه آسا و جادویی دارد در شکست دیو و دروغ و بدی بدکاران. اهوره مزدا این سخن-اهون وئیریه- را به زبان می آورد و اهریمن سه هزار سال به بیهوشی می افتد. این نیایش بنیاد و گوهر دین ( و دانش مینوی) است و ناگزیر هر دو- دین و دعا یا دانش مینوی و سخن- هم زمان و با هم آفریده می شوند.
هرمزد از روشنی بیکران تن بیکران را آفرید و از آن "اهون وئیریه" پدید آمد "که آغاز آفرینش و فرجام آفریدگان از او آشکار(شود)؛ باشد که دین (خوانند). چون دین به همراه آفرینش آفریده شد" (بندهش، ص ۳۷). بنابراین نخست آنکه از بیکرانگی (روشنی بیکران، تن بیکران)، کرانمندی(آغاز و فرجام) پدید آمد و دیگر آن که "اهون وئیریه" و دین- سخن و دانش- اینهمان و یکی و "آشکارکننده" زمان، آغاز و فرجام، هستند. زیرا پیدایش دین (دانش) ناگزیر در سخن (دعا) است، بی سخن چگونه می توان دانست.
وانگهی برای دانستن دین باید خدا را شناخت و برای شناختن خدا جز سخن "راه" دیگری نیست. او یا خود در سخن تجلی می کند(وحی) یا خواهنده ای نیازمند وی را فرا می خواند. گویی درسخن "سحری" است که چیزی پنهان، ناپیدا و درنیافتنی(چیزی که "نا-چیز" بود) را پیدا، آشکار و دریافتنی می کند؛ می آفریند! برای همین از آنجا که "ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود"، در سرمنزل سخن به هم رسیدیم.
در سراسر گاهان آرزوی دانستن و دیدار و نیاز گفت وگوی دو دست را باز می یابیم.۱
زرتشت می خواهد درسخن خدا اندیشه او را بداند، زیرا اندیشه جز سخن کالبدی ندارد و این کالبد جز اندیشه جانی ندارد.
این است که از آفریدگار می پرسد: آفریدگار کیست؟ آن که راه خورشید و ماه و ستارگان را نمود، این سپهر بلند را برافراشت، باد و ابر و آب را روان ساخت تا گیاه برآید و سربرکشد؟ او می خواهد همه را بداند؛ روشنایی و تاریکی را، خواب و بیداری، بامداد و نیمروز و شب را و "منش نیک" را که گوهر جان آدمی و جان جهان است. او، بی تاب دانستن از خدا می پرسد:
" این جهان بارور و خرمی بخش رابرای که آفریدی؟" او می خواهد در آینه دیدار خدا، هر دو جهان را بنگرد. نادان که از نادانی خود بی خبر است، اهل یقین است، اما زرتشت را، دو دلی و تردید ناشی از دانایی، رها نمی کند: "آیا به راستی همه آنچه به من نوید می دهم درست است؟" (یسنه،۴۴) و خدا ازل و ابد را در سخن به او می نمایاند؛ در اهون و ئیریه " که آغاز آفرینش و فرجام آفریدگان از او (آشکار) شود، باشد که دین (خوانند) چون دین به همراه آفرینش آفریده شد" (بندهش، ص ۳۷).
انگیزه و هدف آفرینش نبرد و پیروزی نهایی بر اهریمن، و دین راه و رسم این نبرد و پیروزی است. زرتشت جهان و راه درست جهان، هر دو را با هم و همزمان می بیند.
این گونه او به یاری سخن(اهون وئیریه) بر آغاز و انجام زمان و مکان دست می یابد، به زبان دیگر زمان و مکان نفسانی (درونی) او از زمان و مکان آفاقی (بیرونی و کیهانی) سرشار می شود و روح او جهان را در برمی گیرد. در این مقام او از دیدار جهان بین خدا برخوردار است؛ مانند کیخسرو و جام جهان بین و طی زمان و مکانش! اینک او خدا را "در سرآغاز آفرینش زندگی" تا پایان گردش آفرینش... می بیند" (هات ۴۳-۵) و چون "منش نیک" از او می پرسد "کیستی و از کدامین خاندانی...؟"، می گوید منم زرتشت، دشمن دروغ و دوست راستی(هات ۴۳-۷و۸). او از خانواده "راستی" است.
فرهنگ و ادبی از این دست، سخت ریشه و کهن، و شاید بیشتر نانوشته و ناخودآگاه تا نوشته و خودآگاه، از روزگار پیشین به ایران اسلامی رسید. در قرن چهارم این سنت هنوز، نه تنها نمرده بود، بلکه- به یاری تاریخ، زبان، دین (زرتشتیان و بازنویسی متن های دینی)، ترجمه دانش و ادب گذشتگان به عربی و از به فارسی، تداوم آداب و رسوم و فولکلور، جنبش های "سیاسی-اجتماعی" و جز اینها- در کار پیدا شدن و برخاستن از زیر بار آوار زمان بود. فردوسی گردآورنده، پیراستار و برکشنده این سنت، و کار و کتاب او، گویی به صورت و سیرتی دیگر، تکرار رسالت آن شاعر نخستین است. زرتشت پیامبری بود که اساطیر، ایزدان و باورهای پیشین را پیراست و از آن انبوه درهم، کتابی و دینی دیگرتر، منسجم و متعالی آورد.
فردوسی نیز مانند زرتشت شاعری سخندان و آرزومند شناختن و دانستن است. اما به خلاف او جویای هم صحبتی با خدا نیست. زیرا او شاعر دوران تاریخی است نه پیامبر دوران اساطیری. در اندیشه زرتشت میان آفریدگار و آفریدگان ورطه ای گذرناپذیر وجود ندارد. اگر کیهان "صورت" پیکرپذیر (گیتیانه) اهوره مزدا باشد(ن.ک.: فصل آفرینش)، پس او- مانند انسان- به تن خود در این جهان حضور دارد، و از این دست، هر دو در یک ساحت وجود هستند؛ مانند عالم مینوی و بودن فروهرها در کنار اهوره مزدا! از دیدگاهی دیگر اهوره مزدا به میانجی امشاسپندان تن پذیر و در آتش و فلز و آب و گیاه و خاک (زمین)، گیتیانه می شود. وجود امشاسپندان پلی است میان آسمان و زمین. پیوندی دوسویه میان گیتی و مینو برپاست و در نتیجه همزبانی انسان و خدا محال نمی نماید. به ویژه آنکه به مناسبت بودن فروهرها (گوهر مینوی و همزاد آسمانی آدمی) در مینو و اهوره مزدا در گیتی، انسان وخدا گذشته از همزبانی، همزمان نیز هستند.
در این مقام زرتشت در گفت و گو با اهوره مزدا، در ساحت بی زمان یا همه زمان قدسی به سر می برد. او در عین وصل خواهان دیدار آغاز و انجام و دریافتن همه زمان ها، آن زمان "معنوی- عاطفی" است که گاه مولانا و حافظ هم به آن دست می یابند. در این حال بی خویشی و وصل او نگران گذشت زمان نیست.
اما در اندیشه فردوسی، این محال است. آن گونه که از دیباچه شاهنامه بر می آید خدا را نمی توان شناخت، فقط می توان ایمان داشت که "او" هست و مانند هرچه به تصور درآید، نیست. و اگر در کتاب آمده که رحمان و رحیم یا مثلا قادر و جبار است، برای آن است که بتوانیم، ناچار به قدر فهم خود، او را بنامیم. شناخت خدا، آن چنانکه اوست فراتر از توانایی ادراک ماست؛ تا چه رسد به دیدار یا گفت وگو.
موسی مشتاق دیدار بود و پاسخ آمد که نمی توانی، رابطه پیغمبر اسلام هم با خدا یک سویه بود و با میانجی(جبرئیل و وحی). فردوسی به منزله مسلمانی هوشیار در اندیشه همزبانی با خدا نیست و به منزله انسانی پایبند خرد، در زمان آفاقی- این زودگذر شتابنده مرگ آفرین- به سر می برد، و می داند زیستن بسته به مردن است؛ این دو فرزند توام زمان با هم اند و هر دمی را تا نکشیم، دمی دیگر را زندگی نمی کنیم. پس دل نگران است، شتاب دارد و چون گفت و گو با خدا محال می نماید، به آن غایب همیشه حاضری روی می آورد که از همه، و بنا به روایتی (زروانی) از اهوره مزدا و اهریمن هم تواناتر است؛ به چرخ، فلک، سپهر، به زمان بیکران، به "دهر"! و حکایت حالش شکایت از بیداد زمان است، می خواهد چرایی بیداد زمان (چرخ بلند) را، ندانستنی را، بداند.
چرا مرا پروردی و حال که پروردی این بی وفایی چراست؟ و با این همه می داند که بیهوده می پرسد، پاسخی نیست و زمان مادری فرزندکش است. اما تا آن گاه که از این تیرگی نگذشته است برای گریز از گزند مرگ- بزنگاه زمان- به سخن روی می آورد. فردوسی نیز مانند زرتشت از پشتوانه گذشته گرانبار است و مانند او حرفی برای گفتن دارد، اما خیال محال حضور در ساحت بی زمان عالم بالا را در سر نمی پرورد، شاعر مرگ آگاه برای بنیاد کردن، ساختن و پرداختن خود به سخن روی می آورد تا آن را چون بنایی ماندگار پی افکند، پناهگاهی برای حضور در گذشته و آینده: زنده کردن مردگان و زنده ماندن خود؛ از مرگ درگذشتن و آن را پس پشت گذاشتن؛ مانند آزادان و پهلوانان حماسه، مانند سیاوش و کیخسرو. به تن مردن و به نام ماندن!..."