چهارشنبه 16 آذر 1384-0:0
مجلس ختم ابوی حاج آقا محسن و آهنگ بادابادامبارک بادا!
عباس(جهانگير) دانای علمی ،محقق تنکابني
ديروز آقا مراد منو ديد و گفت: شنيدي ابوي حاج محسن عمرشو داد به شما؟
گفتم: نه تازه دارم از دهان شما اينو ميشنوم! گفت: آره آدم خوب و خيّري بود و دست اين و اون و خيلي هاي ديگر رو كه دست شون به دهان شون نميرسيد ميگرفت و كمكشون ميكرد. در مراسم خاك سپاري، مردم خيلي جمع شده بودند.
گفتم: عجب! اگه من ميدونستم حتماً در مراسم شركت ميكردم. جون آقا مراد، روز سوم و برنامه بريز تا با هم بريم و به حاج آقا محسن تسليت بگيم!
آقا مراد گفت: جون عباس، نگران و ناراحت نباش كه قول ما قوله! و بعد از آن قرار گذاشته شد كه فردا در ساعت معين همديگه رو ببينيم تا به نزد حاج آقا محسن برويم. وقتي قرار و مدار گذاشته شد، ناگاه آقا مراد، موبايلش را به من نشان داد و گفت: عباسجون ميخوام برم تو اون مغازه روبهرو، همونجايي كه نوشته همه نوع آهنگ براي زنگ موبايل برنامهريزي ميكنه. بريم اون جا تا آهنگ مورد دلخواهم رو تنظيم كنه، خوش دارم تو هم با من بياي و روي آهنگ ها نظرت و بدي!
گفتم: به چشم، از تو به يك اشاره از ما به سر دويدن. وارد مغازه شديم و پس از چاق سلامتي هاي معمول شخصي كه مسئول برنامهريزي آهنگ ها بود چندين آهنگ روي نوار براي آقا مراد گذاشت كه اولينش آهنگ موتسارت بود كه سبيل حسن آقا به آي بيكلاه تبديل شد. آهنگ دوم سمفوني نهم بتهوون بود كه گره پيشاني آقا مراد همانند دريا موج برداشت كه اگر مسئول آهنگ ها، آهنگ مربوطه را خاموش نميكرد، چهبسا آن موجها به سيل تبديل ميشدند!
سرتان رو درد نميآورم چندين آهنگ لسآنجلسي و سينمايي، فرهنگي و غير فرهنگي رو گذاشت، اما آقا مراد خوشش نيومد و من براي اينكه كمكي به آقا مراد كرده باشم گفتم: آقا مراد چه نوع آهنگي ميخواي؟ ريتم اون و زير لب زمزمه كن تا معلوم بشه چه نوع آهنگي دوست داري! كه ناگاه برنامهريز آهنگ موبايل تا اسم مراد را شنيد مثل يك روانشناس حرفهاي گفت: اي بابا چرا زودتر نگفتي! يه آهنگ در دستگاه چهارگاه در وصف آقا مراد دارم كه هر دوتون اون و شنيدهايد و توش نه نداره! مراد گفت: اون چيه؟ فروشنده كه نشان ميداد رگ خواب آقا مراد را به دست آورده گفت: خوب معلومه! آهنگ، بادا بادا مبارك بادا! و سپس شروع كرد به خوندن آهنگ مبارك باد، درحاليكه روي ميز ضرب هم ميگرفت!
امشب چه شبيست، شب مراد است امشب
مراد و ببين، چه خوش و شاد است امشب
آهنگ و ببين، تو چارگاه است امشب
شش و هشت و بين، واسه مراد است امشب
بادا بادا مبارك بادا، قِر بده بيا تو چارگاه
بادا بادا مبارك بادا، قِر بده بيا تو چارگاه
مراد در همان حالي كه اون جوان ميخوند شروع به قِر دادن كرد و سرش رو مثل يك اردك به جلو عقب ميبرد و گاهي هم آن را به سمت چپ و راست حركت ميداد انگاري كه گردنش هيچ استخون نداشت. خون، خونم رو داشت ميخورد، تو دلم گفتم آقا مراد چرا اينطوري ميكنه! شانس آوردم كه در آن موقع غير از ما سه نفر هيچكس در اون مغازه نبود وگرنه پاك آبرومون ميرفت! جوون خواننده گويا ولكن معامله نبود و ناگاه به سرعت ريتم ضرب و خواندن افزود.
موبايل چقدر نازه، ايشالله مباركش باد
آهنگ چقدر شاده، ايشالله مباركش باد
مراد چقدر شاده ايشالله مباركش باد..
با آمدن يك مشتري جديد، هم خوانندة ما از خوانش باز ايستاد و هم رقاص ما از حركت واماند، انگار نه انگار كه بزن و بكوبي در كار بوده به هر روي آقا مراد با خنده و شادماني دستور ضبط آهنگ مبارك باد، بر روي موبايل را داد البته با اين تأكيد كه ريتمش طولانيتر و صدايش بلندتر باشد تا همه بشنوند. پس از انجام كار همراه آقا مراد از مغازه بيرون آمديم و هر كدام پي كار خويش رفتيم.
فرداي آن روز بر حسب وعده به منزل حاج آقا محسن رفتيم و پس از اظهار تأسف و تأثر، همانند ديگران در سالن بزرگي نشستيم. با ورود هر فرد جديد گريهها شروع ميشد و پس از روبوسي با صاحب عزا، فرد مزبور در گوشهاي مينشست. سالن پس از مدتي شلوغ شد و هر كسي سعي ميكرد خود را بيشتر از ديگران، غمزده و اندوهگين نشان دهد. هنوز زماني از آمدنمان نگذشته بود كه ناگاه آقا مراد گفت:
عباس، من يك دقيقه براي كار ضروري به بيرون ميرم و سريع برميگردم و چون منتظر يه تلفن مهم هستم، اگه كسي زنگ زد بگو من يك يا دو دقيقه ديگه ميآم يادت نره! بيا اين موبايل! رويم نشد به آقا مراد بگم كه طرز كار با موبايل را بلد نيستم و گفتم: چشم، اما چرا موبايل و كيف دستيات را با خود نميبري؟ جواب داد: جايي كه ميرم، جاي موبايل و اينجور چيزها، نيست! اگه در اونجا صحبت كنم، سوژه به دست بعضي ها ميدم و اونا بهم ميخندند! حالا فهميدي كجا ميخوام برم، دو زاريت افتاد؟!
گفتم آهان تازه فهميدم، برو و خيالت جمع باشه! هنوز از رفتن آقا مراد زماني نگذشته بود كه موبايل به صدا در اومد با آهنگ مبارك باد! بعضي از دوستان حاج آقا محسن در حال گريه كردن بودند كه ناگاه صداي گريه آنها با ريتم د، را، را، ر، راي... ايشالله مباركش باد ادغام ميشد. سريع موبايل را گرفتم نميدونستم كه چه كنم، هول شده بودم. صداي موبايل به سلامتي دوستان و به كوري چشم دشمنان تا سر خيابان هم شنيده ميشد. كمكم توجه همه به سويم جلب شد. با دستپاچگي يكي از دكمهها را فشار دادم، لحظهاي خاموش شد اما دوباره آهنگ مبارك باد شروع شد، واقعاً تو هچل افتاده بودم.
كمكم گريهها و شيون ها آهستهتر شد و آهنگ، جايگزين گريهها گرديد، بعضي زير لب ميخنديدند و بعضي ها هم با تعجب به من نگاه ميكردند. صورتم داغ شده بود. از خدا ميخواستم كه در همان لحظه زمين دهان وا ميكرد و مرا با خود به گور ميبرد. به خودم لعنت ميكردم كه چرا در عصر تمدن و پيشرفت طرز كار موبايل را ياد نگرفتهام و از اين حرفها... از آقا مراد خبري نبود كه نبود و موبايل هم مرتب آهنگ مينواخت. ناگاه قصد نمودم كه موبايل و كيف رو همانجا بگذارم و از سالن خارج شوم اما ترسيدم كه آن را بدزدند كه در آنوقت، متهم به خيانت در امانت ميشدم.
حاج آقا محسن خيلي چپچپ مرا نگاه ميكرد. طفلك حق داشت چون مراسم عزا داشت به هم ميخورد. تصميم آخر را گرفتم، كيف و موبايل رو برداشتم و قصد نمودم كه از سالن خارج شوم. همه با نگاه آنچناني نگاهم ميكردند. به نزديك حاج آقا محسن رسيدم، موبايل هم چنان آهنگ مبارك باد را مينواخت.
حاج محسن رويش رو از من برگرداند نزديك در كه رسيدم آهنگ قطع شد! در همان هنگام صداي آقا مراد رو شنيدم كه صدايم ميكرد، عباس جون، عباس جون داري ميري؟ برگشتم و گفتم بيا، كيف و موبايلت را بگير! درحاليكه داشت آن ها را ميگرفت گفت: گُلي به جمالت، نيومده داري مي ري؟ اين چه طرز اومدنه؟ فقط نگاهش كردم و چيزي نگفتم و برگشتم و به راهم ادامه دادم. از موبايل هيچ آهنگي پخش نميشد... (سوره مهر-شماره 26)