شنبه 1 بهمن 1384-0:0
جهان به آوازهاي باران برميگردد
دو شعر از محمود معتقدي،شاعر و منتقدآملي(ساکن تهران)
1-بهانههاي روياي زني باستاني!
مثل تخيل باران
يا در حوالي واژه
فرقي نميكند
در آخرين پردههاي اين سال
هنوز
به هراسي ابلهانه
پلههاي خاكي مهتاب را
به تماشايي
طي ميكنم
هيچكس
به فكر گشودن راهي به دريا
نيست
وقتي
زني باستاني
تمام روياهايش را
به گوش سنگهاي رودخانه
ميسپارد
انگار
پلي در چهار راههاي وطن
فرو ميريزد
زلالي اين شبنم
شايد كه سرشارت ميكند
به بويي تازه برميگردي
تا تصوير اين همه واژه را
دوباره بشنوي
پرسش در فاصلههاي اين خيال
حديث شنبههاي هميشهات
اينك
هيچكدام
درهاي بسته هفتههايت را
باز نميگشايد
ميدانم
ميانه راه ايستادهيي
همچنان
به جستوجوي روزها و آبيها
و گاهي هم
به نشاني رنگين كمان و آفتاب هم
سفري در پيش داري
هيچكس
راز اين شيشههاي مه گرفته را
هرگز
به يادت نميآورد
در روزهاي سياه
صداي درختان
لحظهيي
در تو نمينشينند
بزودي
تمام ترانههاي ممنوع
پستوهاي خانه را
پشت سردارند
در صف آن قطار
بايد همين تو بوده باشي
ميان انبوه يادها و يقين
همه را
به يك اندازه
دوست ميداشتهيي
در آسمانهاي تيره تهران
ما همچنان
با فانوسهاي تو
پيش ميرانيم
آنگاه كه عقابان جوان
از شليك گلولهيي
در همسايگي زمين
دو نيم ميشوند
زني باستاني
سرزمينهاي زمستاني را
دوباره نشانم ميدهد
2-جهان به آوازهاي باران برميگردد
پنجرههاي اين آسمان
از روزهاي تو
عبور ميكنند
و روح جهان
ناگاه
با خيال زمستاني ديگر
دستهاي ترا ميگيرد
لبخندهاي توست
اينك
كه دمي به قابهاي شقايق
سفر ميكنند
اين آوازهاي پاييزي
چقدر
در حرفهاي تو
شنيده ميشود
وقتي دوباره
سخن ميگويي
همچون كودكي در برف
پاي شاديهاي كوچكي
از تو همچنان برجاي ميماند
شايد
تو به نيمههاي اين راه
رسيدهيي
اما
در حجم صدايت
شيطنتي كودكانه
هنوز موج ميزند
وقتي كه تو ميخندي
جهان
به آوازهاي باران
برميگردد
راستي شعري بخوان
دارم دوباره
فكر ميكنم
كه از كدام قايق رنگيني
ميتوان به رودهاي زندگي
برگشت
در عصري باشكوه
اكنون قطاري سبز
دارد به انتظار تو
ميرسد
مثل تخيل باران
يا در حوالي واژه
فرقي نميكند
در آخرين پردههاي اين سال
هنوز
به هراسي ابلهانه
پلههاي خاكي مهتاب را
به تماشايي
طي ميكنم
هيچكس
به فكر گشودن راهي به دريا
نيست
وقتي
زني باستاني
تمام روياهايش را
به گوش سنگهاي رودخانه
ميسپارد
انگار
پلي در چهار راههاي وطن
فرو ميريزد
زلالي اين شبنم
شايد كه سرشارت ميكند
به بويي تازه برميگردي
تا تصوير اين همه واژه را
دوباره بشنوي
پرسش در فاصلههاي اين خيال
حديث شنبههاي هميشهات
اينك
هيچكدام
درهاي بسته هفتههايت را
باز نميگشايد
ميدانم
ميانه راه ايستادهيي
همچنان
به جستوجوي روزها و آبيها
و گاهي هم
به نشاني رنگين كمان و آفتاب هم
سفري در پيش داري
هيچكس
راز اين شيشههاي مه گرفته را
هرگز
به يادت نميآورد
در روزهاي سياه
صداي درختان
لحظهيي
در تو نمينشينند
بزودي
تمام ترانههاي ممنوع
پستوهاي خانه را
پشت سردارند
در صف آن قطار
بايد همين تو بوده باشي
ميان انبوه يادها و يقين
همه را
به يك اندازه
دوست ميداشتهيي
در آسمانهاي تيره تهران
ما همچنان
با فانوسهاي تو
پيش ميرانيم
آنگاه كه عقابان جوان
از شليك گلولهيي
در همسايگي زمين
دو نيم ميشوند
زني باستاني
سرزمينهاي زمستاني را
دوباره نشانم ميدهد
2-جهان به آوازهاي باران برميگردد
پنجرههاي اين آسمان
از روزهاي تو
عبور ميكنند
و روح جهان
ناگاه
با خيال زمستاني ديگر
دستهاي ترا ميگيرد
لبخندهاي توست
اينك
كه دمي به قابهاي شقايق
سفر ميكنند
اين آوازهاي پاييزي
چقدر
در حرفهاي تو
شنيده ميشود
وقتي دوباره
سخن ميگويي
همچون كودكي در برف
پاي شاديهاي كوچكي
از تو همچنان برجاي ميماند
شايد
تو به نيمههاي اين راه
رسيدهيي
اما
در حجم صدايت
شيطنتي كودكانه
هنوز موج ميزند
وقتي كه تو ميخندي
جهان
به آوازهاي باران
برميگردد
راستي شعري بخوان
دارم دوباره
فكر ميكنم
كه از كدام قايق رنگيني
ميتوان به رودهاي زندگي
برگشت
در عصري باشكوه
اكنون قطاري سبز
دارد به انتظار تو
ميرسد