دوشنبه 21 دی 1394-2:56
به امید شفای بزرگمرد موسیقی مازندران، احمد محسن پورمن همان نایم که گر خوش بشنوی...
عمو استاد! دیر زمانیست می نوازی و من نیز دیر زمانیست بر رهگذر نوازشت نشسته ام، سوز درون بر تارهای کمانچه ات شعله می کشد و ناله بر می آورد، به راستی چه می گویی؟ چرا می گویی؟ از که می گویی؟ به که می گویی؟ چرا چنین می گویی؟ استاد آنگاه که ساز برمی گیری کیستی؟ کجایی؟
مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، مومن توپا ابراهیمی: شنیده ای که احمد محسن پور یا به قول ما «عمو استاد» این روز ها حال خوشی ندارد؟ از بیمارستانی مرخص نشده به دیگر بیمارستان برده شد.
اندوه سهمگینی سراسر وجود تو را تسخیر می کند، بغضی توفانی راه گلویت را می بندد و بورانی از غم و غصه دشت سینه ات را« شِلاب» می کند.
پرنده ی خاطره در مینای آسمان خیالت به تالار اندیشه ی تهران پر می کشد که در تب همایش معروف «آواز و آینه» در ابتدای دهه ی 1380به میزبانی حوزه ی هنری... می سوزد.
خنیاگران نواحی می آیند و می روند، نوبت به مازندران که می رسد زوجی نور آگین، سربر آستان هنر می سایند و ستاره وار بر پیشانی تالار طلوع می کنند، استاد احمد محسن پورو زنده یاد نور محمد طالبی که هر دوان چشم سر فرو بسته بودند تا دیده ی دل بگشایند.
«مازندرانی سرود برمی آوردند»، آواز رسای طالبی از امیری ها حکایت می کرد و ناله کمانچه ی محسن پور از جدایی ها شکایت می نمود. آن دو جامه ی عشق چنان می دریدند که گاه با غمنامه ی امیری:«امیر گُنه جان کُهنه رِواتِ کُرمِه...» این کهنه روات دو در را به باد تمسخرگرفته، مرد و زن را به نالش می آوردند و گاه با شادیانه ی :«اَمشویِ شو کرما شوئه ته گِره تِه اَمشوبِرو هراز آُ تا زانوئه...»غریو شادی را به آسمان می بردند.
پژواک موسیقای آنان چنان در تن و جان به تالار نشستگان رسوخ و نفوذ کرده بود که چون ستارگان برخاستند، آنان نیز صاعقه وار از جای جهیدند تا صدای کف زدن های پیاپی را چون رعد درسالن بپیچانند.
تداوم تشویق ها چنان شد که محسن پور دوباره به صحنه باز گشت و با تعظیم مجدد از آنان قدردانی کرد.
دگر بار هنگامی که در بر پایی همایش 3 و 6کلارستاق که در روستای کوهستانی الیت اجرا شد، از ایشان یاری خواستیم. با تمامی تیمش درآنجا حضور یافت تا برای مردمی بنوازد که تصمیم گرفته بودند سالی یک روز را شاد باشند.
سکر ناله ساز او هنوز در سرم بود که با امداد پژواک صدای سازش نوشتاری فراهم آمد تا در رسانه ای به زیور چاپ آراسته شود که بدین گونه او وهمراهانش رابا قلم لرزان و زبان الکن خود به صدر نشانده باشیم.
آن موقع چنین نوشته بودیم که: تابستان که می رسد کوهستانیان و به تبع آنها التجیان که میزبانانند، بی قرار و نا آرام، مشوش و آشفته حال، در کوره ی انتظار می سوزند. چه انتظاری؟ انتظار اینکه روزنه ای بر سینه ی بغض آلود و دم کردۀ آنان گشوده شود تا مجال یابند دریا دریا آه را که در دل انباشته اند، شاید با تراویدن قطره ای شادی سودا کنند.
انتظار اینکه روز موعود فرا رسد، همگی زیباترین لباس های خود رابپوشند، همگی هرکجا که هستند در الیت گرد آیند و بر فراز تپه ای که دیر زمانیست آنجا را مکانی مقدس دانسته اند به شادی بنشینند، به روی هم لبخند بزنند، به همدیگر گل های وحشی دامنه ی کوهستان را هدیه بدهند و هدیه بگیرند.
زیباترین کلمه و کلامی که شاعران در طول یک سال در فالب «بوم سرایش » ریخته تا بدانان تقدیم کنند در یابند. خنیا گران و نوازندگان، این شیفتگان عشق و این جانان از بند تن رستۀ به جان جان جان رسیده بخوانند و بنوازند.
آنان بر فراز این امواج که گم شده ای از دیار و یاری دیگر است بنشینند، بشنوند و بنیوشند که دریابند ملک بودند ودرعرش برین جایگاه داشتند و دمی این دیر خراب آباد را با قیل و قالش وا نهند.
شرح اشتیاق را از نفیر نی شنیدن طُرفه دردیست که سینه ی شرحه شرحه از فراق را شاید مرحمی باشد تا سالی دیگر، همایش و جشنواره ای دیگر.
این سال و امسال تپه ی «گِرد گُلَک»-همانجا که میعادگاه همه سالۀ همایش است- میز بان بزرگ مردی از تبار نغمه بود. عمو استاد را می گویم و گروه شواش را که براین مدعا گواه است
آنگاه که هنرنمایی شواش در پژواک نغمه ی «الیتی حال»در فضا پیچید و امواج آن از سه کنج زرین کوه فرا رفت و تا عمق تنگا تنگه رسوب کرد، شعله ی آتشی در جان ها فروزان نمود که در دل گفتم :عمو استاد چگونه می تواند زخمه ی سازت مرهم زخم دل من باشد؟
در آن دم آرزو می کردم ای کاش سکر شیدایی وحیرانی از سرم می پرید تا بنویسم :عمو استاد! دیر زمانیست می نوازی و من نیز دیر زمانیست بر رهگذر نوازشت نشسته ام، سوز درون بر تارهای کمانچه ات شعله می کشد و ناله بر می آورد، به راستی «چه می گویی؟ چرا می گویی؟ از که می گویی؟ به که می گویی؟ چرا چنین می گویی؟ استاد آنگاه که ساز برمی گیری کیستی؟ کجایی؟ استاد چرا؟ استاد چگونه ؟ استاد چطور؟ استاد، استاد،استاد...؟»
استاد بر من خرده نگیر اگر نمی گویم چرا بدین گونه سرا پا پرسش و ابهام شده ام، بهت زدگی و حیرانی ام از نالۀ ساز توست، اما اگر رخصتی باشد می گویم، می گویم: نالۀ سازت نغمه ای ازدریای بی کرانگی ازلی و ابدی است. تو چون مبهوت عظمت و شکوه وسعت این بی کرانگی هستی به شرح و توصیف زخم هایی از آن بسنده کردی و الحق که این اندک را به خوبی از عهده برآمدی، آن طورکه امیر برآمد آن طور که نیما برآمد.
و اما اکنون شرح این هجران وغم از ناله ی سازت چنین در گوشم نجوا می کند:
من همان نایم که گر خوش بشنوی / شرح دردم با تو گوید مثنوی
با لب دمساز خود جفت آمدم / گفتنی بشنو که در گفت آمدم
من همان جامم که گفت آن غمگسار/ با دل خونین لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را / گرچه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود/ او نمی دانست و خود را می ستود
من همی کندم نه تیشه کوه را / عشق شیرین می کند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را / سوختم مجنون خام اندیش را
می گرست او در دلش با درد دوست / او گمان می کرد که اشک چشم اوست...
ناز داغی می نهد روی نیاز / گر دلی داری بیا اینجا بباز
با آرزوی شفا.
*مطلب مرتبط: