چهارشنبه 5 خرداد 1395-18:59

خانواده ای زیر تیغ فقر

در گوشه ای نشستن و تنها گریستن

کلیک مهربانی/ آبروی یک زن و دخترش در خطر است/ «به همه بدهکارم. دو فرزند بیمار دارم، شوهرم ترکم کرده. اعتبارم را از دست داده ام. 4 سال است که به خاطر 400 هزار تومان بدهی، کارت ملی‌ام در بیمارستان مانده است. هر چه می‌دوم نمی‌رسم. هر چقدر کار کنم باید برای بدهی‌ها بدهم. از مسئولان و نیکوکاران شهر و استان می‌خواهم هر طور که می‌توانند کمک کنند. طلبکاری آۀمده می گوید حالا که پول نمی دهی دخترت را بده ببرم! من برای حفظ آبرو کم نگذاشتم، اما نشد که نشد.»


مازندنومه، سرویس مهرورزان: «طلبکارها امانم را بریده‌اند. 50 میلیون تومان بدهکارم. به بن‌بست رسیده ام. طلبکاران وسایل خانه‌ام را می‌برند. توان پرداخت وامی را که گرفته‌ام ندارم. دولت حتی یارانه من را قطع کرده. یکی از طلبکارها آمده دختر مرا به گروگان ببرد، دیگر هیچ منبع درآمدی ندارم...»

این جمله‌ها شاید شبیه به حرف‌های یک فعال اقتصادی ورشکسته باشد. اما این‌طور نیست. حرف‌های یک زن سرپرست خانوار است. زنی که 2 فرزند بیمار دارد و حالا پس از 10 سال تنها بزرگ کردن آن‌ها، راهی به جز درددل با رسانه‌ها نمی‌یابد.

«زهرا داشاب» ساکن قائم شهر است و اهل لفور. یک پسر 27 ساله و دختری 20 ساله دارد. تا 10 سال پیش زندگی‌اش روندی تقریباً عادی داشت. تا این‌که ازدواج دوم همسرش باعث شد او و دو فرزندش مسیر زندگی‌شان جدا شود. می‌گوید: «وقتی همسرم دوباره ازدواج کرد تصمیم گرفت کلا ما را ترک کند. از 10 سال پیش با همسرش زندگی جداگانه‌ای را آغاز کرد. البته بدون این‌که ارتباطی با بچه‌ها داشته باشد. اهل اردبیل بود و پس از ازدواجش از مازندران رفت.»

مدیریت زندگی پس از رفتن همسرش برایش دشوار شد، اما از پس آن برآمد. روزها مردانه کار می‌کرد و شب‌ها مادر خانه می‌شد. پسرش -ایمان- مدتی پس از رفتن پدر برای کار به تهران رفت. هزینه‌های زندگی تا اینجا برایش به هر زحمتی که بود سر به سر می‌گذشت.

دخترش مادرزادی بیماری مثانه داشت و باید هزینه‌های کنترل بیماری او را نیز تامین می‌کرد. او خود را به عنوان زن سرپرست خانوار به کمیته امداد معرفی کرد. کمیته امداد هم شرایطش را پذیرفت و تسهیلاتی 20 میلیون تومانی در اختیار او گذاشت. طبیعتاً امیدها برایش پررنگ‌تر شد.

زهرا خانم با آن 20 میلیون تومان آشپزخانه‌ای در قائم شهر راه انداخت و کار می‌کرد. به گفته خودش کم‌کم توانست بازار و مشتریان خودش را پیدا کند.

«بازار کارم خوب بود. شهرداری و برخی شرکت‌ها روزانه از من غذا می‌خریدند. مشتری‌های خانگی هم پیدا کرده بودم. ماه رمضان‌ که حسابی سرم شلوغ بود. داشتم خودم را جمع می‌کردم که پسرم دچار بیماری عصبی شد. افسردگی گرفته بود. پزشکان می‌گویند به مرور این روند روی مغزش تاثیر گذاشت. در همان تهران برای مداوایش اقدام کردم. 7 سال پیش بیماری پسرم آغاز شد که هنوز ادامه دارد.»

ایمان، آن زمان 20 سالش بود. با تشدید بیماری ناچار شد که او را در بیمارستان بستری کند. بستری ماندن ایمان 11 ماه طول کشید. طبیعتاً در تمام این مدت باید به تهران رفت‌وآمد می‌کرد. بازار کار را به خاطر نبودنش کم‌کم از دست داد و ناچار آشپزخانه تعطیل شد. پسرش هم روز به روز اوضاع بدتری پیدا کرد. از یک طرف منبع درآمدش را از دست داد و از طرف دیگر با افزایش هزینه‌های درمان مواجه شد. تجهیزات کارش را فروخت، پول پیش آشپزخانه را پس گرفت و خرج مداوای ایمان کرد.

«من مانده بودم و کلی بدهکاری و یک پسر بیمار که گاهی مبلغ فاکتور داروهایش میلیونی می‌شد. به خاطر اثر داروها و نوع بیماری غذای پسرم هم بیشتر شد. از اطرافیان کمک خواستم. برخی اطرافیان به من کمک می‌کردند. پول قرض گرفتن هم تنها راه من بود. بعد از این‌که به قائم شهر برگشتم دیگر جز چند میلیون بدهکاری و بیکاری و یک فرزند بیمار چیزی برایم نمانده بود.»

حالا تنها درآمدش شده بود کار کردن در منزل دیگران. مدتی هم در بیمارستان ولیعصر(عج) قائم شهر کار مریض ها را انجام می‌داد یا در منازل از بیماران پرستاری می‌کرد. به هر زحمتی بود سعی کرد دوباره روی پا بایستد. اما زندگی برای او از جایی سخت‌تر شد که ضعف پسرش در راه رفتن مشخص کرد مشکل لگن دارد و پزشکان تشخیص دادند لگنش باید تعویض شود.

این معضل او را دوباره به راهروی بیمارستان‌ها کشاند. حالا نداشتن درآمد، زیر پوشش بیمه نبودن، نداشتن سرپرست، تامین داروهای دختر، بیماری اعصاب پسر و نیاز به تعویض لگن فرزندش دست به دست هم داده بود تا فشار زندگی برایش به بیشترین حدی که تصورش را می‌کرد برسد. باز هم دست به سوی دیگران دراز کرد تا خرج عمل پسرش را تامین کند.

بدهی‌ها رو به روز بالاتر می‌رفت. اوضاع از زمانی بدتر شد که دختر 15 ساله‌اش هم روز 8 اسفند سال 88 بر اثر تصادف نیاز به عمل زانو پیدا کرد!

«همه مشکلات با هم سراغ من آمد. دیگر فرصت کار کردن در خانه دیگران را هم نداشتم. نگهداری از دو فرزند بیمار و تامین داروهای گران قیمت هر دو بدترین شرایط مالی را برایم داشت رقم می‌زد. فقط دو روز بعد از تصادف دخترم پیگیر کارهای انجام عمل زانوی او بودم که خبر رسید خانه‌ام در آتش سوخت. همه چیز شبیه یک کابوس بود. انگار همه‌ی دنیا دست به دست هم داده بودند تا عذابم بدهند. نمی‌دانم آن روزها چطور گذشت. سراغ مسئولان شهر رفتم و درخواست کمک کردم. اما کمک‌هایی که می‌شد در حد چند ده هزار تومان بود که هزینه تامین داروی یک هفته پسرم هم نمی‌شد. یک پایم در بیمارستان زارع بود و پای دیگر در بیمارستان نیمه شعبان. آن هم در شرایطی که دیگر خانه‌ای نداشتم.»

به هر وضعیتی بود زهرا داشاب خانه‌ای دیگر اجاره کرد و وسایل اولیه منزل را با زحمت تامین کرد. اما بدهی‌اش به بانک و اشخاص به مرز 50 میلیون تومان رسید که به خاطر جریمه تاخیرهای بانک و سود خواستن برخی طلبکارها هر روز بیشتر می‌شد.

حالا هرچه کار می‌کرد باید بخش زیادی از درآمدش را بابت بدهی کنار می‌گذاشت. اما بدهی‌ها کم نمی‌شد. چون طلبکارها پولی که او می‌پرداخت را به عنوان جریمه تاخیر حساب می‌کردند. تامین داروهای مورد نیاز فرزندان هم به آن روندی که نیاز بود، امکان نداشت. در تمام این سال‌ها همسر سابقش هم حاضر نشد از فرزندان خودش حمایت کند.

 «چند بار بچه‌ها سعی کردند با پدرشان ارتباطی برقرار کنند. اما گفت که به من ربطی ندارد. آخرین بار هم خطش را خاموش کرد تا دیگر به او دسترسی نداشته باشند. دیگر نمی‌دانم باید چه کار کنم. به هر نهادی که فکرش را می‌کردم رفتم. بنیاد بیماری‌های نادر هر دو فرزندم را زیر پوشش دارد. اما هزینه‌ها خیلی بالاست. ضمن این‌که این بنیاد 70درصد برخی خدمات درمانی را فقط در مراکز طرف قرارداد پرداخت می‌کند که هیچ مرکزی در مازندران طرف قرراداد با این مرکز نیست. البته بیشتر نیاز من تامین هزینه داروهاست.»

مدتی پیش یکی از طلبکارها حکم جلب او را گرفت و با مامور برای زندانی کردنش سراغش آمد. فشار روحی باعث شد حالش بد شود و او را به درمانگاه ببرند. با وساطت رییس ستاد دیه زندان ساری حکم جلب را نگه داشتند. کمیته امداد هم در نامه‌ای به بهزیستی، صعب‌العلاج بودن فرزند و نداشتن منبع درآمد و تمکن مالی زهرا خانم را تایید کرد. اما می‌گوید بهزیستی به خاطر این‌که طبق قانون او قیم فرزند نیست برای پسرش پرونده تشکیل نداد. در حالی‌که وکالتنامه قانونی از فرزندانش دارد.

«پسرم تعادل روحی و روانی ندارد. پرخاشگر است. البته دست بزن ندارد. اما همیشه عصبانی است. سیگار می‌کشد و زیاد غذا می‌خورد. پزشکان هم می‌گویند این وضعیت طبیعی است. سیگار باعث تسکین دردهایش می‌شود. کارهای عجیب و غریب می‌زند و حرف‌های بی‌ربط به زبان می‌آورد. هر شب فکر می‌کند یک آدم دیگر شده است. گاهی پزشک و گاهی مهندس و گاهی هم فکر می‌کند از مسئولان مملکت است. روزها می‌خوابد و شب‌ها بیدار است. می‌ترسم کاری دست خودش بدهد. چند شب پیش از خودکشی حرف می‌زد. 27 سالش است. وقتی عصبانی می‌شود قدرت این را ندارم که جلویش بایستم یا او را کنترل کنم. پزشک‌ها می‌گویند دیگر به حالت عادی برنمی‌گردد. چند حلقه CD آموزشی دادند تا سرگرم شود. اما دستگاه پخش CD نداریم. چند روز است که بدنش متورم شده و باید دوباره او را در بیمارستان بستری کنم.»

می‌گوید در بسیاری از مواقع حتی پول خرید نان را هم ندارد. هر جا کاری باشد برای انجام دادنش می‌رود. اما پیدا کردن کار روزمره هم سخت است. «مگر مردم چقدر خانه تمیز می‌کنند که من بروم؟ همیشه که کار نیست. اگر می‌توانستم دوباره آشپزخانه‌ام را راه بیندازم اوضاعم بهتر می‌شد. اما حالا کلی بدهی دارم. هیچ نهادی به من اعتماد نمی‌کند. حق هم دارند. حتی به خاطر بدهی بانکی دولت هم یارانه‌ام را قطع کرد. اما من بدهکار بانکی که پولی گرفته باشد و کلاهبرداری کند، نیستم. یک زن تنها هستم که همه چیز برایش به شکل بدی پیش رفت. هیچ راهی برایم نمانده. اما امیدم را از دست ندادم.»

روحیه خوبی دارد. در میان حرف‌هایش هنوز گاهی می‌خندد. می‌گوید بچه‌هایش حق زندگی دارند و باید روحیه‌اش را حفظ کند. اما در تنهایی مشکلات بر او غلبه می‌کند. به خصوص وقتی که نخریدن داروهای مورد نیاز فرزندش یا بی شام خوابیدن فرزندانش را مرور می‌کند. سختی‌ها وقتی برایش بیشتر می‌شود که طلبکارها هر حرف نامربوطی را به زبان می‌آورند. به درِ خانه‌اش می‌آیند و بد و بیراه می‌گویند. حتی این بار پای یکی از آن‌ها به داخل منزلش باز شد و یخچال‌شان را برد.

«یکی از این طلبکارها با این‌که شرایط زندگی‌ام را می‌داند، آمد و یخچالم داخل خانه را برد. یخچالی که الان دارم هم از یک سمساری گرفتم. شرایط زندگی‌ام را گفتم و از او کمک خواست. تازه این هم خراب است و فریزرش کار نمی‌کند. در آشپزخانه‌ام اجاق گاز هم ندارم. فرشی که در خانه هست را هم یکی از آشنایان به من داده که وسطش سوخته هم هست.»

دخترش 20 سال دارد. مانند مادرش سعی می‌کند روحیه خوبی از خودش نشان دهد و صورتش را با سیلی سرخ نگه دارد. برای کار کردن و کمک خرج شدن به چند جا برای فروشندگی مراجعه کرد. اما حقوقی که می‌دادند در حدی نبود که بتواند وقت بگذارد. دوره آرایشگری هم دید. اما به خاطر شرایط مالی نتوانست پول شهریه را تامین کند.

«تا دیپلم را خواندم. اما چون نتوانستم شهریه مدرسه را بپردازم هنوز مدرک را نگرفتم. مدرک دوره آرایشگری را هم به همین دلیل نتوانستم دریافت کنم. البته کار کردن هم برای من سخت است. چون یکی از من یا مادر باید در منزل بمانیم تا دیگری کار کند. نمی‌توانیم برادرم را تنها بگذاریم. یکی از آشناها که در کار پوشاک است چند وقت پیش اندازه 3 میلیون تومان لباس داد تا در خانه بفروشم. قرار بود اصل پول را به او برگردانم و سودش برای خودم باشد. اما وقتی یکی از طلبکارها فهمید آمد و همه لباس‌ها را به جای بخشی از طلب از خانه برد. حالا ما مانده‌ایم و بی‌اعتمادی صاحب لباس‌ها. به او هم بدهکار شدیم.»

مادرش می‌گوید چند وقت است که خانه‌شان را دوباره عوض کرده‌اند. قرار بود یک میلیون تومان پول پیش بدهند. اما هنوز نتوانست که پول پیش را تامین کند. صاحبخانه یک سفته از او گرفت و حالا پولش را می‌خواهد. اما ندارد که بپردازد. صاحبخانه هم گفته که وسایلش را جمع کند. چند روز است که آب گرم این واحد را بسته و نمی‌توانند حمام بروند.

«نمی‌دانم باید چه کار کنم. فکر می‌کنم هیچ راه درستی نیست که نرفته باشم. در تمام این سال‌ها سعی کردم برای پول در آوردن درست‌ترین راه ممکن را انتخاب کنم و پول حلال در بیاورم. اما دنیا با من همراه نشد. اعتبارم را از دست دادم. 4 سال است که به خاطر 400 هزار تومان بدهی، کارت ملی‌ام در بیمارستان نیمه شعبان مانده است. هر چه می‌دوم نمی‌رسم که به نیازهای اولیه برسم. هر چقدر کار کنم باید برای بدهی‌ها بدهم. از مسئولان و نیکوکاران شهر و استان می‌خواهم هر طور که می‌توانند کمک کنند. طلبکاری آۀمده می گوید حالا که پول نمی دهی دخترت را بده ببرم! من برای حفظ آبرو کم نگذاشتم، اما نشد که نشد.»

نگران است که اگر به زندان بیفتد تکلیف بچه‌هایش چه می‌شود. خانواده‌اش هم از نظر مالی ضعیف هستند و نمی‌توانند کمک کنند. پرونده‌های بیماری فرزندانش را می‌آورد. صدها صفحه. برای هر کدام‌شان پرونده پزشکی دارد. از بیماری اعصاب و مشکل لگن پسرش تا بیماری مثانه و مشکل زانوی دخترش. خودش هم بیماری قلبی دارد. اما پرونده‌های پزشکی‌اش را باز نمی‌کند. قلبش به آنژیوگرافی نیاز دارد. می‌گوید حتی وقت این‌که به بیماری خودش فکر کند را ندارد.

شاید ساده‌ترین تصویری که از زندگی او می‌توان به ذهن آورد، ایستادن روی لبه پرتگاه در هوایی طوفانی است. ممکن است حرکت کردن چند دستِ نیکوکار او و فرزندانش را به آرامش نسبی برساند.

شماره کارت برای کمک به این بانوی نیازمند:

6037691536694235

زهرا داشاب
بانک صادرات

* مخاطبان در صورت نیاز به شماره تلفن یا نشانی این خانواده، زیر همین گزارش، پیام خصوصی بگذارند تا برای شان ارسال شود.