سه شنبه 9 مرداد 1386-0:0
آشنايان غريب(هفتهاي در دوشنبه)
سفرنامه زين العابدين درگاهي،پژوهشگر مازندراني به تاجيکستان.(بهره سوم وپاياني)
اشاره:
نوشتار زير ديدهها و شنيدههاي يك مازندراني دانشجوي دورهي دكتري زبان و ادبيات فارسي به جمهوري تاجيكستان است.زينالعابدين درگاهي ،پژوهشگر و کتاب شناس قائم شهري است که خاطرات سفرش را براي ما فرستاده است.اين مجموعه حاصل اين سفر يك هفته اي است که پيش تر در مجله كيهان فرهنگي،س 24،ش249،تير 1386، ص 71- 65 هم چاپ شده است.
بخش سوم وپاياني "آشنايان غريب"در زير آمده است.
---------------------------------------
ميدان بزرگي بود. جالب و ديدني. از روزي كه « تبرتقسيم» شوروي سابق بر سر تاجيكستان فرود آمد، به شدت تلاش براي اثبات هويت خود شروع شد. هر كاهي ميتوانست كوه شود و بهانهاي براي اثبات در برابر انكار دشمنان، به راستي يا غير آن. از افتخارات بزرگ تاجيكان، حكومت سامانيان است. ميدان دوستي تنديسي از امير ساماني، با شكوه و نماد اقتدار. هر اميري كه از ديار ديگر بيايد، تاج گلي بايد نثار كند.
شامگاهان به ميدان رسيدم. اندكي فضاي پليسي داشت. توجهي نكردم. از كنار نردهها پا به فضاي ميدان گذاشتم. پليسي مانع شد. علت را پرسيدم. رئيس جمهوري اسلامي ايران، دكتر احمدينژاد حضور يافته بود. تاج گلي نثار كرد. گل هم چنان خودنمايي ميكرد. برگشتم. يكي دو روز بعد دوباره براي ديدن بهتر رفتم. همان قصه تكرار شد. رئيس جمهور افغانستان آمده بود.
اين بار پليس همه جا را نگرفته. پا به فضاي ميدان گذاشتم. شامگاه نبود. نيمهي روز. اندكي هوا گرم. چند قدم پيشتر نرفتم كه صداي سوت پليسي متوجهم كرد، برگردم. پي سوت رفتم. دو پليس بيرمق در سايهي درختي آرميده. گفته بودند با كسي نپيچ. سرت پايين. پي كار خود باش. اما ممكن است چند ساماني يا چند دلار و شايد شيرينتر برگ سبز ايران به كار آيد. من كه باور دارم از اين سو و از آن سو، هر دو در قهر خشم خدا خواهند بود. سكوت كردم. سوتش هم فايده نكرد. اين بار نيز ديدن ميدان دوستي نصيبم نشد. شايد حكمتي بود.
تنديس صدرالدين عيني از قهرمان ملي تاجيك در ميدان عيني، جا خوش كرد. چند تنديس ديگر در جاي ديگر. در ميدان دوستي، همان ميدان ساماني توجهم به ستونهاي بلند خيابان رودكي جلب شد. ستونها با شكوه مينمودند، اما شگفتانگيز! نماد حكومت كمونيست شوروي سابق بر آن مانده، داس و چكش.
در كشاكش و اوج انقلاب اسلامي ايران، مردم نمادهاي حكومت مستبدانهي پهلوي را يكيك شكستند. تنديسها واژگون شد. حتماً واژگون شدن تنديس محمدرضا پهلوي و نيز لنين و استالين را در فروپاشي شوروي به خاطر داريد.
تعجبانگيز فقط داس و چكش نيست كه ما هم خاطرات بسيار تلخي از آن داريم. در پارك ملي (عمومي) شهر، تنديس لنين همچنان خودنمايي ميكند. عجيبتر و جالبتر تنديس اولين رئيس كا.گ.ب در تاجيكستان است كه در خياباني سابقا به نام او، همچنان سايه انداخته. آيا شأن يك ملت با سابقهي ديرين - كه چند سالي است استقلال خود را با شادي و پايكوبي به رخ ميكشد - داس و چكش و تنديسهاي آنچناني است؟
اولین شب بود. تلویزیون را روشن کردم. با تعجب حسامالدین سراج و گروه موسیقی ایرانی را دیدم. اجراي موسيقي با حال هواي عرفاني. بدون كشش براي بيشتر جوانان تاجيك كه موسيقي لوسآنجلسيها سخت آنها را به خود گرفته است.
گفتم عجب! فرستندههای ایران را دریافت میکنند. پس از لحظاتی متوجه شدم نه، به مناسبت حضور رئیس جمهوری ایران، دکتر احمدینژاد بود. بلافاصله پخش برنامههايي به مناسبت افتتاح تونل انزاب. همگان معترف بودند تونل انزاب تحولی در تاجیکستان ایجاد خواهد کرد، به شرطی كه افتتاح شود. قسمتهایی از سخنرانیها و مراسم جشن و شادی، اجرای کنسرتها و رقص تاجیکی.
نمیدانم تا کجای مراسم رئیس جمهوری ايران حضور داشت، اما به نظر برنامه چندین ساعت به درازا کشیده بود، شبهای دیگر هرگاه کانال یک تاجیکستان را ميگرفتي، یا اخبار بود آن هم در بارهی افتتاح تونل و يا برنامهاي موسیقی و رقص آن مراسم.
علاقه مندی تاجیکها به موسیقی ظاهرا حد و حصری ندارد. میانسالان و سالخوردگان موسیقی و رقص سنتی که مدام از تلویزیون پخش میشود و جوانان به موسیقی جدید غربی. لوسآنجلسیهای ایرانی را به خوبی میشناختند. خوانندگان و نوازندگان موسیقی سنتی و حتی موسیقی پاپ ایران ناشناخته. به چندین نوار فروشي و CD فروشی موسیقی سرک کشیدم.
از موسیقی سنتی ايراني هیچ نداشتند. از خوانندگان لوسآنجلسی هر چه بخواهید... . تعجب میکردند، بعضیها را نميشناختم و يا حتي اسمشان را نشينده بودم. بعد از ظهري كانال يك تلويزيون فیلم بچههای آسمان مجیدی را پخش میکرد. از خیلیها پرسیدم. میگفتند سريالها و فیلمهای ایرانی خیلی قابل فهم نیست.
اصطلاحات و کنایات فارسی امروز ايران براي آنها دشوارفهم است. فیلمهاي روسی تا دلت بخواهد، اخبار به زبان روسی جاي خود دارد. یک هفته یکی و دو برنامهي ادبی و علمی دیدم. فرصت نبود، خیلی برنامههای تلویزیون را ندیدم، شاید قضاوت نادرست باشد، اما هر چه بود اين كه جوانان با موسیقی و رقص جدید و غربی، میانسالان با موسیقی و رقص سنتی سرگرم.
میانهی روز به اتاق یکی از فرهیختگان رفته بودم. سرگرم تماشای رقص و موسیقی مبتذل یکی از کانالها، شاید هم ماهواره. دیشهای ماهواره هم که کم دیده نمیشد. كانال يك كه آن چنان است، از بقیه چه انتظاری.
تاكسي به سرعت در خيابان به نسبت خلوت ميگذشت، به چراغ قرمز نزديك شد. پشت چراغ قرمز ايستاد. نظم در امور ترافيكي عالي است. برخلاف خيابانها و چهارراههاي ما كه رانندهي بيچاره نميداند چه كند، برود يا بايستد. حتي در اتوبانها با سرعت زياد ماشين، ناگهان فردي را بيتوجه وسط خيابان ميبيند و ... . رانندهي تاكسي خوشمشرب بود، به ماشين توقفشدهي كنارش نگاهي كرد، من هم كه جلو نشسته بودم نيز. راننده زن بود. سيگاري به لب داشت.
با تعجب گفتم: عجب! زنان تاجيك هم سيگار به لب رانندگي ميكنند!؟ راننده و نيز دو زن جوانتر ديگر كه در صندلي عقب ماشين نشسته بودند، برافروختند، نه، زنان تاجيك چنين نيستند! و شمار اينان اندك! كشوري با آداب و رسوم ويژه، فرهنگ درخشان، انسانهاي فرهيخته و ... صحنههاي تأملبرانگيز و قابل توجه بيش از اينهاست. جلوههاي فرهنگي غرب كم نيست. دشمنان سودجوي بازار طلب بيدارند. صد افسوس غفلت و بيخبري ما در حفظ هويت خود.
روز رستاخيز بيداري نميدارم اميد/ تا چنين خواب گران بار مژگان من است(گل نظر– شاعر تاجيك)
بهانهها بسيار است: تجدد، پيشرفت، آزادي، مدنيت، و مدرنيته و ... و انباني از اين حرفها .
اصرار كرد كه حتماً شب شام مهمانش باشم. انكار من فايده نداشت. ميخنديد و ميگفت من حرف خانم را گوش نميكنم، اما ايندفعه ناگزيرم، وي اصرار داشت شما را دعوت كنم. با شرمساري تمام قرار گذاشتيم. عصري از ماشين پياده شدم. كنار خانهي تئاتر جوانان ايستاده بود.
نشاني كه ميداد از خانهي تئاتر جوانان و چند تنديس سخن گفت. پس از سلام و عليك، به تنديسها نگاه كردم. با لبخند گفت ديديد، چند زن را مجسمه كردند!! بي حركت ايستاده!! و لبخند تلخ هر دو. قدم زنان به سوي منزلش رفتيم. از يك و دو پيچ گذشتيم. تعجب كردم. قسمتهايي خاكي بود.
پارك كوچكي هم چند كودك و نوجوانان را به خود سرگرم كرده بود. چند زن كودك به بغل، در هواي خنك شامگاهان به گفتگو نشسته بودند. طبقهي دوم منزل داشت. تصورم آن بود كه تحصيلات عالي دارد، در دانشگاه درس ميدهد، در ضمن مثل خيلي از ما ايرانيها براي گذران زندگي دو شغله هم هست. پس خانهاي و تشكيلاتي و ... هر چند آپارتماني است.
در را باز كرد. از يك راهرو بسيار تنگ وارد اتاق پذيرايي شديم. به گمانم حدود 20 متر و يك و دو اتاق، دستشويي و حمام با هم. از نوع ساختمانهاي آپارتماني كه حكومت شوروي سابق، اشتراكي نساخته بود. مجتمعهاي بعدي ظاهراً بهتر از آن بود و قبليها بسيار بدتر. تنگي معيشت و فضاي به شدت محدود، تعجب برانگيز بود، چگونه طاقتها طاق نميشود.
يك سوي اتاق به بالكن باز ميشد. درست نقطهي مقابل تماماً كمد. روي ديوار فرشي را آويخته. چيزي شبيه تشك زير پا انداخته. وسط اتاق سفرهاي كاملاً به رنگ آشنا، ترمهي اصفهان. در سفري به ايران. براي كدبانويش به ارمغان آورده بود. سفره تقريباً پر. گاه گاه به همراه مادربزرگ به روستاي زادگاهش( با فاصلهي حدود 5 و 6 كيلومتر از محل زندگيمان) ميرفتيم.
بلافاصله سفرهاي را ميانداختند و حسابي با نان تنوري خوشمزه، بهتر از هر شيريني و كيك پذيرايي ميكردند، اين رسم تقريباً اينك برافتاد، اما عمهي عيال، همان شيوهي گذشته را دارد. هر وقت به ديدارشان ميروي به شدت ابراز محبت و پذيرايي مفصل به همان روش. انواع شيريني و تنقلات و ميوه و چاي و... . اين سفره هم دست كمي نداشت. چند نوع شكلات، پسته، بادام، چند نوع ميوه، چند نوع نان، يكي از ديگري خوشمزهتر.
تازه چاي سبز(كبود) هم بود. هنوز تمام نشده بود، شوربا رسيد. اما انصافاً اين شوربا قابل خوردن بود، گر چه زياد نتوانستم بخورم. خلاصه سنگ تمام گذاشتند، اظهار شرمندگي كردم. ديدم تمامي ندارد، هنوز آشپلو مانده و بايد بخورم. اندك زيادهروي كار دستم ميداد. از شوربا، چيزي در مايهي آبگوشت ما، بيبي مكرمه، همسرش توضيح داد و من هم كه اصلاً آشپزي نميدانستم، انگار ساليان دراز مهارت كسب كرده بودهام. از آبگوشت برايش گفتم.
تازه از برنج و انواع آن، نيز چگونگي پخت. اندگي زعفران هديه برده بودم. نميدانستند چگونه از آن استفاده ميكنند. مفصل توضيح دادم. اولين بار بود نقش آشپزباشي را گرفتم. آن چه شنيده و ميدانستم به دقت توضيح دادم. برنج تاجيكستان كه غذاي اصلي نيست، خيلي نامناسب، گرد. شبيه دانههاي ارزن (گاورس)، اندكي مايل به سرخي و زردي. با روغن زياد پخته ميشود.
نميتوان زياد خورد. من كه در شمال ايران، سرزمين برنجهاي متنوع به ويژه برنج معطر صدري و طارم و ... بسيارخوشپخت آشنا بودم، خيلي جلب توجه نكرد. كمتر از يك چهارم را خوردم و حسابي هم تعريفها كردم. دوران تحصيل در تهران، برنجهاي پاكستاني و تايلندي را به خورد ما ميدادند. پس از آن كه غذا تمام ميشد تازه احساس ناراحتي معده و هزار گرفتاري ديگر.
اين تجربهي تقريباً قديمي به كار آمد. واقعاً پيشتر از آشپلو كه گوشت بسيار خوشپخت را به همراه داشت، شوربا و ميوهها كار خود را كردند. آنجا دريافتم كه چرا ميهمانان جشنواره ميراث مشترك اقوام حاشيهي درياي خزر در ساري (فروردين 1385) چندان به برنج توجهي نداشتند و يا با اشتها نميخوردند. بيروغن و كم روغن بود. تازه بيبي مكرمه هم شاكي بود كه آقا اندك ناراحتي دارد و نميگذارد پر روغن كنيم بيبي مكرمه كه تحصيلات دانشگاهي داشت، شاغل هم بود، سخت مشتاق ديدار ايران. از او دعوت كردم. آهي كشيد و انگار حسرت ديدار ايران عزيز، بر دلش خواهد ماند.
چيزي نگفت. اما ميدانستم تقريباً غير ممكن، كار و زندگي و فرزندان خردسال، از همه مهمتر درآمد اندك كه كفاف زندگي معمول را نميدهد و ... باور كنيد زياد اهل ميهماني نيستم. اما اين يكي به نظر فراموشنشدني.
اگر ناراحت نميشويد، بپرسم. با تعجب نگاهم كرد. بفرما گفت. چند روزي ذهنم سخت مشغول است. نماز ظهر و عصر را نميدانم كي بخوانم. يكي دو ساعت صبر ميكنم. پس از اطمينان اداي فريضه. خنديد، چرا؟ گفتم در اين چند روز اصلاً صداي اذان به گوشم نيامد. به اوضاع سياسي و اجتماعي و مذهبي اشارهاي كرد. بسيار سربسته. من كه چيزهايي را ميدانستم، حدسهايي داشتم، اما نميتوانستم دقيق بفهمم چرا اذان؟
اذان هم مانند بسياري چيزهاي ديگر قرباني شد. « و من يعظم شعائر الله ... » تعظيمي نداشت. حالا كه مذهب افيون تودهها نيست هم. پس بهتر در همان كنج خانهها و صد البته شخصي. دين را چه رسد به اجتماع. عجب!! عدهاي معترض كه اذان سلب آرامش ماست. بهانهاي بسيار روشنفكرانهي عامپسند. پس بايد حذف شود. اگر نه متهم به بنيادگرايي و سلب حقوق ديگران و عقب افتادن از قافلهي امروز ... و از اين مزخرفات.
قصهي يك بام و دو هوا ( نه، چند هوا !!) را شنيدهايد... در عدالت حكومت خلقي كمونيستي و اقتدار بيچون و چراي استاليني، هر چه آثار مذهب بود و بويي از آن داشت: مساجد، مدارس، كليسا ، قرآن، انجيل، هر كتابي كه رنگي از آنها داشت و جالبتر كتابهاي به خط فارسي، به اتهام افيوني بودن نابود شدند. قرآنها و ديوانها به اتهام خلقي نبودن به آتش كشيده شدند و ... .
20مرداد 1385 - مازندران – قائمشهر
- (zn_dargahi@yahoo.com)