پنجشنبه 8 آذر 1386-0:0

رفت پای لنگشو خوب کنه ، زد کمرشو شکست!

جواد بيژني،بابل.


نمونه واقعی یه آدم سرخوش بود. همیشه می خندید. از ته دل. بعضی وقتها از شدت خنده رو کف کوچه غلت می زد . اونقدر می خندید که آب دهنش سرازیر میشد واسه همین تموم بچه های کوچه پهلوون بهش می گفتیم "مرتضی گِلِزو" (گِلِز به مازندرانی میشه آب دهن).مرتضی که می خندید همه می خندیدم نه به موضوع خنده  .به تیپ خندیدن مرتضی. به خاطر همین خنده های همیشگیش بچه ها مرتضی رو اصلاً جدی نمی گرفتن...

یکی از قشنگترین صحنه های کوچه تو اون سالها وقت هایی بود که بابای مرتضی از سفر برمی‌گشت. باباش چون راننده کامیون بود همیشه تو سفر بود. وقتی با اون هیکل درشتش لنگون لنگون وارد کوچه دراز و بن بستمون میشد مرتضی و داداشِ بزرگش مهدی، تا اونو سر کوچه میدیدن، تیله هاشونو وسط بازی ول می کردند و می دویدن طرفش. مرتضی بود آویزون به باباش و همون خنده ها و همون آب دهن آویزون...

تو اون سالها مرتضی رو فقط یکبار جدی دیدم. فقط یکبار! اونم وقتی که بچه ها در مورد لنگیدن پای باباش پرسیدن. گفت: « پاش تو یه تصادف اینجوری شده ولی مطمئن باشین درسم که تموم شد و دکتر شدم خودم پاشو عمل می کنم. خوبِ خوب میشه. مثِ اول! ». مطمئناً همه بچه ها داشتن به یه چیز فکر میکردن: مرتضی درسش خیلی بد بود چه جوری میخواست دکتر بشه!

از سال 67  68 که از خونه اجاره ای شون تو کوچه ما تو محله سبزه میدون اسباب کشی کردند و رفتن دیگه مرتضی رو ندیدم...

پارسال که داشتم تو خیابون قدم میزدم یه اعلامیه فوت قدیمی روی دیوار که نصفش هم پاره شده بود نظرمو جلب کرد. سیبیل عجیبی داشت خدا بیامرز. از اون سبیلای درازی که تا چند سانت دو طرف لب آویزون میشه . راستشو بخواید ته دلم خندم گرفت از سیبلش. چشمم به اسم روی اعلامیه افتاد.خشکم زد. دوباره عکسو دیدم. اِ ! آره خودشه! عکس مرتضی بود.مرتضی گِلِزوی خودمون. مرتضی که ظاهراً راننده شده بود نه دکتر! تو یک تصادف مُرد...

چند وقت پیش بابای مرتضی رو دیدم .سخت شناختمش. موهاش کاملاً سفید شده بود و پیشانیش پر شده بود از چین و چوروک. چرا اینجوری شد؟ مرتضی میخواست پای لنگ باباشو خوب کنه ولی با بی احتیاطیش تو رانندگی کمر باباشو شکست!!!(axkhane)