يکشنبه 22 مرداد 1402-10:32

سفری به «نیاسته» با کوله‌باری از غم هجر

آخر دل من ز غصه خون خواهد شد

این روزها خبر مهاجرت(بخوانید فرارِ) دوستان و بستگانت را که در میان روزمرگی‌های بی پایانت می‌شِنوی، شگفت‌زده نمی‌شوی، حق می‌دهی به مردمی که فکرشان رفتن و نماندن است.


مازندنومه، سردبیر: ترانه‌ای از «حبیب» را گذاشته‌ای و می‌رانی سمت «نیاسته»:

به یاد یار و دیار، آن چنان بگریم زار / که از جهان ره و رسم سفر براندازم.

ذهنت رفت سمت «حبیب»؛ از آن روزی که نامه نوشت و برگشت، تا روزی که خواند و گرفتندش و دق کرد. این‌جا کشور وعده‌های طولانی و آرزوهای بی‌سرانجام است.

 

«حبیب» همچنان می‌خواند: جهان را برده آب و ما به خوابیم...

 

هُرم هوای داغ مردادماه، ناگزیرت می‌کند همان اول صبح، کولر ماشینت را روشن کنی. صدای «حبیب» را حالا بهتر می شنوی. داری فکر می‌کنی الان کسی حاضر است عشق و زندگی‌اش را آن طرف رها کند و برگردد ایران؟

بیش از ۴ میلیون ایرانی، بیرون از مرزهای وطن‌شان زندگی می‌کنند. هر چند برخی، این آمار را تا دو برابرِ آمار رسمی تخمین می‌زنند. مهاجرت‌های بزرگ در دنیا معمولاً در پی فقر، جنگ و حوادث بزرگ طبیعی رخ می‌دهد، اما میل بزرگ مهاجرتِ ایرانیان، وابسته به هیچ کدام از این عامل‌ها نیست؛ ایرانیان گروه‌گروه می‌روند و یک‌یک بازنمی‌گردند، از بس که رفاه و رضایت ندارند.

هنوز پرندۀ پر بسته، به فکر پروازه / بگو بگو مگه این گریه، شکل آوازه؟

***

دخترَت باید در آزمون «سیستم جهانی ارزیابی زبان انگلیسی» -آیلتس- شرکت می‌کرد، لغو کردند. می‌گویی: «از قرار سئوال‌ها لو رفته.»

 پوزخندی تحویلت می‌دهد و با تمسخر می‌گوید: «آره! لو رفته! اونا گفتند و ما باور کردیم! می‌خوان راه مهاجرت رو ببندند!»

 

زبان این نسل متفاوت است و تاثیرپذیری اندکی در برابر باورهای رسمی و ایدئولوژیک دارند. فکرشان از صدای‌شان بلندتر است، هرچند صدای‌ بلندشان را نیز شنیدیم.

 

اینها آیندۀ سرزمینم هستند. اما پیش‌بینی می‌کنند در آیندۀ نزدیک، تنها می‌توان برای بیست درصد نیروی کار ایرانیانی که متولد می‌شوند، برنامه‌ریزی کرد.

مهاجرت به اتاق کوچک طبقۀ بالایی خانۀ تو هم نفوذ کرده!

«حبیب» همچنان می‌خواند:

منم منم مثِ برگی که خسته از باده / چی شد، چی شد که یه عاشق به این روز افتاده.

 

ذهنت درگیر این مهاجرت بزرگ است. یا می‌روند یا به رفتن فکر می‌کنند.

 

حکمرانی با مدل معیوب وکهنۀ سی-چهل سال پیش، کار را به جایی کشانده که نزدیک به هفتاد درصد نیرو‌های متخصص ایرانی را وارد فرایند مهاجرت کرده است.

تصمیم‌های خلق‌الساعه، بدون اندیشه، غیرمسئولانه، ضدمردمی و برخوردهای سخت‌گیرانه و چکشی راهی جز کوچ برای ایرانی‌ها باقی نگذاشته.

 

گاه حق می‌دهم به آن هم‌زبانان افغانستانی که هنگامۀ ورود طالبان، خود را به چرخ‌ها و بال‌های هواپیما چسباندند تا بُگریزند، هرچند می‌دانستند عاقبتش ناکامی است.  چه بمانند و چه بمیرند.

. اگر مرزها را بازکنند، شاید میلیون‌ها ایرانی، حتا پیاده ترجیح دهند مهاجرت که نه، فرار کنند.

 

چندی پیش دوست مداحت پرسیده بود:

- به مهاجرت فکر نمی‌کنی؟

نه. دلم نمی‌خواد ایران را ترک کنم. مگه تو فکر می‌کنی؟

-آره. مدتیه دارم بهش فکر می‌کنم.

به شوخی گفتی: که بری کانادا واسه خاوری روضه بخونی؟

 

فکر کوچیدن سراغ این جماعت هم آمده. نادانی و بی‌کفایتی کاربه‌دستان، سبب نسل‌کُشی سرمایۀ انسانی در ایران و میل به مهاجرت، به همۀ طبقات، حتی نیروی کارساده کشیده شده.

 

یاد توییتی افتادی که همین چند روز پیش خواندی: «کار از مهاجرت گذشته، فرار بزرگ‌ رخ داده! در خیابان‌های اصلی تورنتو فقط چند ثانیه طول می‌کشد تا اولین هم‌وطن را پیدا کنی.»

***

به نیاسته نزدیک شده‌ای و «حبیب» ‌مشغول خواندن است:

صدا صدای شکستن صدای فریاده

توو هر شکسته دل

جای پای فریاده...

 

نیاسته در دوازده کیلومتری رامسر و سه کیلومتری جادۀ رامسر-تنکابن قرار دارد. مردم این‌جا بیشتر کشاورز و باغدارند، زمین هم فروخته‌اند به غریبه‌ها و گاه ویلا اجاره می‌دهند.

«حبیب» هم ویلایی این اطراف اجاره کرده بود و هفت سال پیش، در صبح جمعه‌ای مثل امروز، هنگام ورزش در نیاسته درگذشت.

 

خیابان ورودی نیاسته، کم‌عرض، اما خلوت است. یکی دوجا را هم کنده‌اند و تنگ‌تر هم شده.

جلوی آرامگاه نیاسته، چند خودرو پارک و عده‌ای فاتحه‌خوان حبیب شده‌اند. مردی که بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفته بود. شاید رفتن‌اش از سر اجبار، ولی برگشت‌اش به اختیار بود؛ این‌جا اما عواقب اجبار و اختیار پای خودت نوشته می‌شود.

 

کجا بودم کجا رفتم کجائم من، نمی‌دانم / به تاریکی در افتادم، ره روشن نمی‌دانم

 

گِرد آرامگاه نرده‌کشی شده و کنارش مسجد محل است. پارک می‌کنی و می‌روی سمت قبری که شلوغ‌تر از بقیه است و بیشتر جلوه می‌کند. سنگ قبرها را می‌خوانی، فامیلی‌ها بیشتر نیاسته است و «حبیب محبیان» انگار غریبه‌ای است میان این نام‌های یک‌دست و بومی. 

 

به خانۀ ابدی حبیب می‌رسی در آستان «آقا سید محمد نیاسته»، فاتحه‌ای می‌خوانی. این‌جا هم به مهاجرت می‌اندیشی.

سال گذشته چهارده درصد ایرانیانی که بیرون از کشور زندگی می‌کنند، تصمیم قطعی برای بازگشت به کشور داشتند و شصت‌و دو درصد، به هیچ عنوان قصد بازگشت به کشور را نداشتند. حق با اکثریت است، بیایند که بروند؟

در داخل اما تنها و تنها شانزده درصد از مردم مایل به مهاجرت نیستند. همه می‌خواهند بروند.  مهاجران عموما افرادی هستند که دویده‌اند و نرسیده‌اند.

***

هوا کلافه کننده و شرجی است. چند عکس می‌گیری و برمی‌گردی سمت ماشین‌ات. هوای ماشین اما هم‌چنان هوای حبیب است:

در این زمانۀ بی هیاهوی لال پرست / خوشا به حال کلاغانِ قیل و قال پرست.

 

به سمت خانه رانندگی می‌کنی. به نوشهر که رسیدی یاد خبری می‌افتی که همین هفته خواندی. نماینده این شهر گفته بود: «داروهای داخلی، بی‌کیفیت شده‌اند و گلویت که درد بگیرد، با شش ورق آموکسی‌سیلین هم درمان نمی‌شوی!»

این روزها خبر مهاجرت(بخوانید فرارِ) دوستان و بستگانت را که در میان روزمرگی‌های بی پایانت می‌شِنوی، شگفت‌زده نمی‌شوی، حق می‌دهی به مردمی که فکرشان رفتن و نماندن است.

چشم‌ات مرتب می خورد به آگهی‌های فروش منزل با همۀ وسایل و اثاثیه به قصد مهاجرت.

 گاه دعوت می‌شوی به جشن خداحافظی‌شان. مرده‌شور ترکیب‌ات را ببرد: جشن خداحافظی؟ چه قدر متضاد و نامتجانس؟! مگر برای وداع و دوری و ندیدن هم باید جشن گرفت؟

 

 بعد بلافاصله می‌گویی این جشن وداع نیست، جشن رهاشدن است، آزادی است، رسیدن به رویاها و آرزوها و خواسته‌هایی است که در وطنت نرسیده‌ای.

***

صدای حبیب می آید:

آخر دل من ز غصه خون خواهد شد / وز روزنۀ دیده، برون خواهد شد

با این افق تیره خدا داند و بس / کین مملکتِ خراب، چون خواهد شد.

***

به خانه‌ات نزدیک شدی و حال و هوای رفتن و ماندن رهایت نمی‌کند. وضعیتی بین گزیر و گریز.

داری فکر می‌کنی حبیب چرا برگشت. و تو چرا نمی روی؟

به خودت می‌گویی آن‌هایی که دل به این خانه دادند و نرفتند، کار سخت‌تری کردند و شایستۀ تحسین‌اند. رفتن سهل‌تر است. هرکس ماند و نرفت، دلی بزرگ‌تر دارد.

 رفتن هموطنانت را با تلخکامی و درد تماشا می‌کنی، اما قول داده‌ای به خودت که بمانی. می مانی به امید روزهایی روشن که رفتگان آن راه دراز، همراه چلچله های بهاری به آشیانه برگردند و کنار هم پس از آن همه «جشن خداحافظی»، «جشن سلام» بگیرید.

***

حبیب داشت می خواند که...

اما یه روزخورشیدخانوم دوباره برمی‌گرده / ابر غمو باد می‌بره، ماه دوباره می‌خنده

شقایق‌ها گل می‌کنن، دوباره عاشق می‌شن / قصۀ عشق وطنو به غنچه‌هاشون می‌گن

ماشین‌ات را خاموش و سلام کردی به همسایۀ روبه‌رویی‌ات. فقط دو روز نبودی، اما دلت برای خانه، کوچه، دو درخت نارنج کنار در و همسایۀ نازنین‌ات چه‌قدر تنگ شده!

 داداش تمومش کن، تو مرد رفتن نیستی. مهاجرت هم آدم خودش رو می‌خواد.