شنبه 28 تير 1404-22:25
خانهموزۀ رضا یحیایی اتفاقی بزرگ است!
رضا یحیایی -نقاش اهل بابل- در اروپا پر آوازه تر از ایران است واین جای دریغ دارد که ما بهای گران گوهرهای خود را نمی دانیم.

مازندنومه، بیژن هنریکار:
دریچه
رضا یحیایی از چهره های جهانی نقاشی ایران، در وطن خود غریب افتاده است. این اولین نکته ای بود که پس از دیدار از خانه موزۀ شگفت و پرشور او در بابل به ذهن می رسید. رضا یحیایی در اروپا پر آوازه تر از ایران است واین جای دریغ دارد که ما بهای گران گوهرهای خود را نمی دانیم. همچنان که به جان و چشم بیدار، نه به حرف و لقلقۀ زبان، به ستون های کهن فرهنگ این سرزمین، در پهنه های علم و هنر و هر چیز دیگر ارجی در خور و بارآور نمی نهیم.
نمونه های آشکارترش بهره وری از تاریخ و جغرافیای موجود این خاک است. دکتر اسماعیل کهرُم می¬گفت کوهنوردی انگلیسی به دماوند رفته بود و پس از دیدن وضعیت اسف بار آن گفته بود: چرا کوهی با این¬همه آوازه و اهمیت، چنین¬ بی سر و سامان افتاده است؟! اگر ما دماوند را در انگلستان داشتیم، کشور را با آن اداره می کردیم!
بی توجهی به آثار تاریخی کهنی چون تخت جمشید و نقش رستم و کعبۀ زردشت و...نیز از همین دست است. مولانا را ترکیه و نظامی گنجه ای را جمهوری آذربایجان به سود خود مصادره کرده و از آن ها به لطایف الحیل بهره می برند. حال آن که مگر این دو ستون ادب پارسی، چند بیت ترکی دارند؟ ما در کجای تاریخ ایستاده ایم و خیره بر چه ایم؟ راست می گوید نیما:« غم این خفتۀ چند، خواب در چشم ترم می شکند!» پس حکایت همچنان باقی ست!
● دیدار از خانه موزۀ یحیایی
سه شنبه بیستم خرداد ۱۴۰۴ با هماهنگی پیشین به همت و مهر رضا موحدی همراه دوست ارجمندم محمد فرخنده؛ عکاس و طبیعت گرد، که خود حکایتی دیگر است و پسر جوان ونامدارش«بهراد» را در این راه از کف داده- که آن را در نوبه¬ای دیگر باز خواهم گفت- به دیدار خانه موزۀ رضا یحیایی در بابل رفتیم. این وجیزه بر آمده از همان سیر آفاقی و انفسی است. رضا یحیایی را دورادور می شناختم و هم دوسه باری به مناسبت هایی حضرت¬اش را دیده بودم از روبرو. نخستین بار در دفتر دانشنامۀ مازندران، به سرپرستی استاد حسن انوشه در دانشگاه فرهنگیان ساری، که با گروهی از دوستان¬اش از جمله مهدی سماکوش آمده بود و قراری نهاد بر نظارت خود به همراهی سماکوش با ما در بخش هنرمندان تجسمی در دانشنامۀ مازندران، که نشد و آن کار نابسامان ماند. اما این دیداری دیگرتر و درنگی درونی تر بود با این مرد. وقتی که کارهایش و حجم شگفت آن را دیدم، به نظرم آمد که او همه زندگی¬اش را فدای اعتقاد و ایمانش به هنر کرده و در این راه از خود و بهره¬اش از روزمره¬گی های زندگی مایه گذاشته است ویاد این بیت مولانا از دیوان شمس افتادم:
هر که به جز عاشقان، ماهی بی آب دان
مرده و پژمرده است، گرچه بُوَد او وزیر!
سیری در خانه موزۀ رضا یحیایی مرا شرمندۀ خود کرد. دیدم که او همه عمر سر در پی عشق اش دویده است. یاد حرف هانیبال الخاص افتادم که یک بار می گفت: ببین! کیفیت از دل کمیت در می آید. راست می گفت مرد، کار نیکو کردن از پر کردن است.
به نظرم استاد یحیایی مصداق روشن و نمونۀ مثال زدنی پرکاری و افزونی کیفیت است. او حتا یک روزش را معطل و بی کار نگذاشته و قطره قطرۀ عُمر را در جام هنر نهاده و نوشیده است!
رضا یحیایی در خانهٔ موزهٔ اش در گِلِ محلهٔ بابل، خرداد ۱۴۰۴
● خانه موزۀ رضا یحیایی
پدر رضا خیاط بود، این است که وقتی وارد خانۀ بازسازی شدۀ پدر و مادری¬اش می¬شوی، نخست روی ردیف پله های بالا رونده، چرخ های خیاطی را می بینی که با تو از زندگی سخن می گویند. از گردش همین چرخ ها بود که معاش و زاد و رود این خانه تأمین می¬شد و این پسر در آن می بالید. رضا زود راه را یافت. در همان کودکی و کمابیش ۸-۹ سالگی پی برد که عشق اش هنر و نقاشی است، از همان لحظه تا کنون بر دریای پرموج زندگی، بی دَمی درنگ به سوی آن فانوس پیش می¬رود. این مداهنه و داعیه¬ای بی¬گواه نیست. انبوه کارهای درخشانش این را نشان می¬دهد. او می تواند الگوی روشنی برای عاشقان باشد با کار، کار و کارهای کارستان. نکتۀ دیگر این که او با نظمی¬شگرف، به رغم¬سفرهای دراز بسیار که در سرزمین¬های دیگر و زندگی در آن دیارها داشته، آثار نوجوانی و جوانی¬اش را نیز خوب نگاهداشته و در برابر چشمان مخاطب موزه¬اش نهاده است. معنای دیگر این عبارت آن است که او به کارهایش عشقی ژرف می¬ورزیده است، ورنه کاری از پسِ پنجاه سال پیش را چگونه می توان این¬سان نگاه داشت و نشان داد؟!
● یحیایی، رضا(بابل ۱۳۲۷ش_)
زندگی او در دانشنامۀ مازندران چنین¬آمده است: نقاش و پیکره ساز. دوره های دبستان و دبیرستان را در زادگاهش به پایان برد. در ۱۳۵۰ش، نخستین مرکز نقاشی مدرن در بابل را به نام آتلیۀ زرد به راه انداخت. در ۱۳۵۱ به ایتالیا رفت و در هنرکدۀ میکل آنژ فلورانس آموزش دید. دورۀ تکمیلی پیکره سازی را درآکادمی کارارا و دورۀ نقاشی¬را درفلورانس-پیمود. با پایان¬نامۀ «زبان مجسمه، زبان فیگور، زبان جان» از دانشگاه سوربن پاریس دکتری هنرگرفت. او چندی در آکادمی هنرهای زیبای فلورانس، مدرسۀ هنر اسپینلی و دانشگاه جُندی شاپور اهواز درس می¬داد. از ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۳ معاون دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه جندی شاپور، و پس از آن مدیر گروه مرمت موزۀ ایران باستان بود. یحیایی نمایشگاه های گوناگونی را در ایران، ایتالیا، فرانسه، آمریکا و... برگزار کرده و آثارش در کشورهای دیگری چون اسپانیا، اتریش، سوئد، شوروی، لهستان و هلند به نمایش در آمده است. از جمله کارنماهای جداگانۀ اوست: اسپارت گالری (پاریس،۱۹۸۹م)، ویلا گوچاردینی( فلورانس، ۱۹۹۵م)، گالری حوریان( سانفرانسیسکو، ۲۰۰۱). برخی از آثارش روی کارت تلفن و کارت مترو در پاریس چاپ شده است. او با موادی چون پلاستیک، مرمر، برنز، آهن، مس، مفرغ و چوب پیکره می¬سازد. در آثار او زن و مکعب نقشی بنیانی دارند. از مهم ترین آثار او گنبد آسمان بر فراز برج¬ میلاد است که از آن به عنوان تنها پیکرۀ داستانگو یاد می کنند. این اثر ۶۲۰ متر مربعی، ۱۹ تُن وزن دارد!
● جشن نامۀ بارفروش برای رضا یحیایی
شمارۀ ۹۱ نشریۀ بارفروش در اسفند سال ۱۳۹۰ برای رضا یحیایی است و کسانی چون بهروز دارش(نقاش و مجسمه ساز)، حسن کیائیان(مدیر اندیشمند نشر چشمه)، سعید خاور نژاد(نقاش و موزیسین)، فیلیپ لووی، پائولا گراتزی، ناتالی شامبون؛ (منتقدان هنری) و پی یر وات استاد تاریخ هنر دانشکدۀ هنرهای زیبای پاریس) از او سخن گفته اند.
پی یر وات می گوید: «رضا یحیایی با کار طولانی و پر شکیب نشان می دهد که ماده چه خمیر رنگی باشد چه گِل یا مرمر، ویژگی گمان نابردنی بس شگفتی دارد...» گراتزی می نویسد: «آثارش، چه نقاشی¬ها و چه مجسمه ها از لطافت عمیق مادرانه، احساس توأم با عشق، درد رها شدن و ظرافت زنانه سرچشمه می گیرند...»
در یادداشت دارش آمده است: «اثر رضا یحیایی بر بلندای برج میلاد، لازمان و لامکان! در نگاه کردن به آن بايد بی¬تعلق بود. گذر از عادت ها، فراتر از نشانه¬ها و قراردادها، با آسان دیدن پیوند نمی خورد.»
و حسن کیائیان نیزشگفتی¬اش را چنین ابراز می¬کند: «اوج¬ شادمانی¬من زمانی¬بود که دفتر بزرگی از آثار حجمی خود را برایم آورد. اعتراف می¬کنم که از دیدن این همه اثر رضا شوکه شدم. مگر شبانهروز برای هنرمندی چون او چند ساعت است؟ سی ساعت، پنجاه ساعت، صدساعت؟ چگونه ممکن است یک نفر بتواند در طول سه_ چهار دهۀ عمرش این همه کار کند؟ با مرور آنچه کرده دانستم که چگونه با کار و پشتکار هر چه بیشتر، نوجوانی بدون پشتوانه از اتاقکی در شهری کوچک می¬تواند به چنين جایگاهی دست یابد!»
فیلیپ لووی کار او را چنین تصویر می¬کند: « مجسمۀ او به دلیل درخشش خود چون موجودی جاندار به نظر می¬آید که در برابر ما متولد می¬شود، می¬میرد و بلافاصله به زندگی باز می¬گردد. به یقین می¬توان¬گفت که نبوغ در رضا وجود دارد.»
● رضا برای رضا
این نام کتاب - تندیسی ده کیلویی و مکعب شکل است که یحیایی در دوجلد، در سال ۲۰۰۶ میلادی در ایتالیا به چهار زبان انگلیسی، ایتالیایی، فارسی و فرانسه منتشر کرده است. جلدی از این کتاب آثار وی را از ۱۳۳۹ تا ۱۳۸۳ در بر می¬گیرد و جلد دیگر شناخت نامۀ اوست. ناتالی شامبون منتقد هنری چنین می¬نویسد:«چه انگیزه¬ای رضا را مصمم می کند تا بتان یا الهگان ناشناخته را در پناهگاهی فضایی متشکل از بازی ساختمان مکعب ها شناور کند. او می¬گوید: «مکعب، اطمینان بخش انسان در نیاز او به عقلانیت و منطق است. همۀ قدرت های ماده را در خود گرد آورده و بنیاد و بذر آن است. از این رو آن ها را با نقش زنان که زهدان¬های حیات اند، همانند می¬کنم.»
باری این کتابی دیدنی و درنگ کردنی است در ورزیدن تَن و روان. باید نشست و ساعت¬ها و روزهای دراز بر آن خیره شد و سیر و سلوک کرد.
طراحی چهرهٔ یحیایی، کار هوشنگ سیحون معمار برجستهٔ ایرانی.
● اندکی از حرف های دل رضا یحیایی
او در پاسخ به پرسش حسن اکبریان طبری( در همان جشن نامۀ بارفروش) که «هنوز هم خانواده ها در برابر گرایش فرزندانشان به هنر و تحصیل در رشته های هنری می ایستند، آیا شما هم چنین مشکلی داشتید؟» می گوید:
«من خیلی زود از خانواده¬ام جدا شدم. این یک مسئلۀ اجتماعی و فرهنگی¬است که در بین خانواده ها هنر جایگاهی نداشته، اما وقتی پای عشق در میان می آید شعور دیگر کاری نمی¬کند. آنچه که برای من مقدس بود این بود که مقاومت و خودخواهی¬ام برایم نوعی فرهنگ شده بود. متاسفانه در جامعۀ ما خودخواهی بد فهمیده شده. در جامعۀ اروپا یک هنرمند خودخواهی دارد، یعنی یک خواستۀ درونی ویژۀ خود دارد. این خواسته مقدس¬تر از این¬است که شما به من چه لقبی می¬دهید. من در دبیرستان خیلی زود نسبت به آدم هایی که به من بها می¬دادند آگاه شدم.
افرادی چون آقای ¬عبدالکریم صبوری، آقای مهندس¬قاسمی و دیگران. بعضی روزها آقای صبوری به ناظم مدرسه آقای یوحنا می گفت به یحیایی بگو بیاد به بچه ها درس بده. من از این سال و این¬اتفاقات عکس هم دارم. یادم می آید در دبیرستان شاهدخت که خانم بیکایی در آن جا بودند، می گفت فقط یحیایی بیاید و به بچهها درس نقاشی بدهد. ارتباطات ما در آن زمان خیلی عمیق¬تر بود. مثلا یکی¬از اولین کسانی¬که مرا پذیرفت و کار مرا در ویترین¬اش گذاشت آقای میزداش¬عابدین بود. من، علی¬زمانی ودیگران-کارهایمان را در ویترین مغازه¬اش¬می¬فروختیم.
جالب این¬که در سال ۱۳۴۶، زمانی که حقوق ماهیانۀ یک دبیر ۲۷۰ تومان بود، میزداش یکی از تابلوهایم را به مبلغ هشت هزار و هفتصد تومان فروخت که با همان پول خانه ای خریدم. یادم هست که به خانوادۀ آقای استرآبادی و دخترهایش هم نقاشی درس می دادم. ارتباطی که من با خانوادۀ مالیانس و اعرابی و خیلی-های دیگر داشتم، باعث شد که وارد خانواده ها شوم و همزمان یاد بدهم و یاد بگیرم.
در کارهای من عشق به زن و مادر خیلی حضور دارد. در واقع من به دلیل انتخاب اومانیسم به ایتالیا رفتم. می خواستم انسان مورد بررسی قرار بدهم و بشناسانم. همین کاری که همچنان در حال انجام آن هستم. ولی در نظر داشته باشید در کارهای من از نظر آن¬ها انسان واقعی به عنوان انسان عکاسی وجود ندارد. این ها همه ذهنی هستند، در این ها تلألو طبیعت زیاد است.
بهترین مدل برای کشیدن تصاویرم درخت و گل هستند. در تمام زندگی، آن قدر درخت و گل کشیدم که خودم هم شکل¬آن ها شده ام. این نتیجۀ مطالعۀ زیاد، دیدن با بصیرت و کار کردن در طبیعت است. همۀ این ها در کار من تلألو انسانی دارند؛ در پوشش بدن، فرم ها، رنگ ها و حرکت ها. در این کتاب آخری که مجموعه ای از چهل سال فعالیت من است، یک مدل هم نداشتم و همه ذهنی هستند. اما برای رسیدن به این جا، مطمئن باشید که سال های سال از روی مدل کار کرده ام و در حال حاضر هم به دنبال مدل های تازه هستم. تاش های قلم من قوی است. من چهارسال ماهیچه و استخوان بندی خواندم. سال اولی که رفتم آکادمی فلورانس، با آلبرتو برتی، که یکی از بزرگ ترین مجسمه سازان ایتالیا و معلم مرینو مرینی بوده، کار می کردم.
در یکی¬از دیدارها، یک طراحی¬خطی، ازبین¬کارهای زیادی که انجام می¬دادم را به ایشان نشان دادم و با همان یک طرح به من دیپلم سال آخر را دادند. شش سال پیش از این که به ایتالیا بروم، در همین ایران طراحی های من از بدن بود و مطالعه ام را بر روی بدن انسان انجام می دادم. همان موقع هم این مسئله برای خیلی ها خلاف عادت بود. اما دوست داشتم کاری را انجام بدهم که خلاف جهت حرکت رودخانه باشد.»
از نقاشیهای یحیایی که شور و حرکت در آن موج می زند.
● حکایت کتاب آخر
او ادامه می دهد: «زمانی که کتاب آخرم را خواستم چاپ کنم. با خودم گفتم می خواهم کتابی چاپ کنم که وزنش ۱۰ کیلو گرم باشد، و با دلایلی که برای خود داشتم، کاری باشد که دیگران نتوانند آن را نبینند. گفتم این اثر می تواند همچون یک مجسمۀ چهار زبانه باشد. زیرا در این اثر، مخاطبان من فقط ایرانی¬ها نیستند. مخصوصا فارسی را هم در آن گذاشتم که خارجی¬ها ببینند. دقت کنید در یک کار حوادث باید چند جانبه باشند تا تأثیر گذار شوند. ایفل هم همین¬کار را کرد، آن برج یکسره فلزی را ساخت تا بگوید مرا ببینید، من هستم، چون فرانسه هست. این کتاب منتشر شد تا بگویم ما نیز هستیم. در این کتاب از تن و جان صحبت می کنم که زمانی جزو مقدس¬ترین و با ارزش¬ترین چیزهای جامعۀ من بوده، چیزی که دیگر توجه به آن از میان رفته است. در فیگورهای من لختی و برهنگی دو چیز متفاوت است. این فیگورها، در واقع الهگان برهنه¬ای هستند که سر ندارند و درونی پاک¬تر از خود دارند. این¬ها اشاره¬ای هستند به همان الهگان باروری و زایش درايران باستان.»
● اندر کرامات عشق
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم از هم شکافت...
این همه از کرامات خورشید عشق است که چون بتابد، همه نور و سرور می کندآدمی¬را.
حال یحیایی چندان خوب نیست، آرزو می کنیم که خداوند خورشید عشق، تندرستی و آرامش را به او باز گرداند تا باز همچنان کارکند و بر روشنی های جهان بیفزاید.
تکلیف است بر اهالی فرهنگ تا بکوشند و موزه اش را، که به واقع موزه ای از موزه های میراث فرهنگ بشری است، به گونهای شایسته و نیک نگاه دارند و این چراغ روشن مهر را به آیندگان بسپارند.
برای رضای پدید آورندۀ این همه آثار جانانه، از ژرفای دل، آرزوی تندرستی و آرامش و شادمانی دارم.