سه شنبه 1 مرداد 1387-0:0
زندگي در مسير كوچ
نگاهي به منظومه«كوچ» اثر غلامرضا كبيري-(عادل جهانآراي،روزنامه نگار سوادکوهي)
«تازِه اِفتابْ بَكِندِس بييه دِنياي تَنِ پيرهَنِ سو رِه
بوردِه مَغربْجِه فِرو،
بَيْتِه خجالت جِه، شِ رو رِه»
وقتي كه نيما يوشيج، شاعر بزرگ مازندران و ايران، جامه تنگ قافيه را از تن شعر درآورد، گويي كالبد زيباي آن را بيشتر و بهتر نمايان كرد.
بعد از او در ايران تعداد شاعران افزايش يافت، چون درقالب جديد افرادبيشتر توانستند سخنهاي تازه و نگاههاي جديدي را مطرح كنند، سخنهايي كه برخي از آنها بيترديد در سخن فارسي سرآمد شدند و اشعار آنها امروز جزيي از مفاخر سخن فارسي است.
نيما گر چه اين قالب را آزادتر و رهاتر ارائه كرد، اما براي زبان مادري خود(تبري) آن را نيازمود و بهرسم قدما در قالب دوبيتي شعرهاي زيبايي سرود كه برخي از دوبيتيهاي او شعرهاي فارسياش را هم تحت تأثير قرار ميدهند. اما اين شيوه را در مازندران شايد اولين كسي كه به بهترين شكل بهكار برد، استاد غلامرضا كبيري معروف به «سحر» است.
اين شاعر خوب و با احساس مازندراني ترانههاي زيباي فراواني سروده است كه بسياري از آنها در مناسبتهاي مختلف اجرا و منتشر شده است. ترانههايي كه امروزه به بخشي از نجواهاي مردم مازندران تبديل شده است، ترانههايي چون «بيه شو»، «گلنسا» و منظومه زيباي «كوچ». اما منظومه كوچ، كه بخشي از كتاب «تِلاونگِ تيتيها» يا شكوفههاي سحر اوست از وزانت و فخامت خاصي برخوردار است.
در اين جستار بهطور گذرا با «كوچ» همسفر ميشويم تا به راز مانايي كوچ دست يابيم.
شعر كبيري از درونمايهاي كاملاً بومي و تاريخي برخوردار است. گاهي شنونده حس ميكند كه اين ترانههاي احياناً بخشي از ترانههاي فولكلوريك مردم مازندران است، ولي شگفتي زماني رخ ميدهد كه شاعر آن معاصر باشد و متوجه شويم كه اين ترانهها، اگر نمايهها و نشانههاي فولكلوريك دارند، برساخته ذهن وقاد و نظاممند شاعري است كه فرزند همين عصر و دوره است.
كبيري شاعر باسواد، عميق، متفكر و تصويرساز است. در ذهن او جنگل و طراوت آن با همه زيباييها و موجوداتش حس و جريان دارند. او اگر در خانه نشسته است، اما روح او در طبيعت سيلان دارد و در عالم خيال فيلمهاي زيبايي از طبيعت ميگيرد. بدايع زباني و دركت شعر او قوي است و شعرهايش گواهي ميدهند كه او شاعري كامل است.
او را گرچه شاعري تبريزبان ميشناسيم، ولي شعرهاي نغز و زيبايي هم به زبان فارسي سروده است كه در حقيقت گويي برگردان افكار و خيال و روياهاي مازندراني اوست. كبيري اگر ميخواست ميتوانست همان مفاهيم و مسائل شعر فارسياش را به زبان تبري هم بسرايد. شعرهاي كبيري مملو از تصويرهاي طبيعي است، شاعر به هر مناسبت از طبيعت و زادههاي او بهره ميگيرد تا سخن متفكرانه و عميق خود را در نقشي رنگين و زيبا ارائه دهد، مگر نه آن است كه انديشه با واژه جاري ميشود و شكل ميگيرد و واژهها با نمادها و تشبيههاي گوناگون رنگوبو ميگيرند.
در ميان شعرهاي كبيري «كوچ» درخشش و رنگ ديگري دارد. كوچ نادرترين منظومه مازندراني و در عين حال فنيترين آن است؛ اگر بگوييم تنها منظومهاي به اين سبك و سياق است، گزاف نگفتهايم، يا حداقل من منظومه ديگر چون «كوچ» نديدهام. من با شعر كوچ جوانيهاي خود را سپري كردم و حال كه به ميانسالي رسيدم، حداقل كوچ براي من همان خاطره جواني را به همراه دارد.
شعر كوچ از چند جهت قابل بررسي است: از نظر زبانشناختي، زيباييشناختي و جامعهشناختي.
كوچ شعر جامعه مازندران است؛ در آن زندگي جامعهاي از مردم مازندران تصوير شده است كه تصويري بكر و بديع از شكل زندگي و حتي داراييها و بضاعت آنها را ارائه ميدهد. شاعر در اين منظومه تصويرساز و تصويرگري تواناست، شب، روز، ماه، ستاره، گرگ، اسب، گوسفندها و گاوها، چنان در كنار هم چيده ميشوند كه اگر هر واژه را از مصراعهاي آن حذف كنيم، به پايهها و بدنه شعر خلل وارد ميشود.
چينش شاعرانه و معماري منظومه بهگونهاي است كه در عين طولاني بودن، خواننده را به دنبال خود ميكشاند. كبيري در منظومه كوچ نيماترين شاعر است. گرچه ميتوان گفت او نيماييترين شعر تبري را سروده است، اما او چون در شعر همان بدايع زباني را بهكار برد كه نيما استفاده ميكرد، به همين دليل او را نيماييترين شاعر مازندراني ميتوان گفت.
منظومههاي فارسي نيما گاه همين خصلت را دارند؛ طولاني، اما گيرا، صميمي و داراي فضاي جديد و با زباني شيرين. خواننده در فضاي اين منظومهها ميتواند هم تأمل كند و هم استراحت و بعد دنباله داستان را پيبگيرد، گرچه زيبايي و روند منظومه چنان جذاب است كه خواننده را بهآرامي به پايان خود ميكشاند.
كوچ شعري رئاليستي و واقعگرايانه است؛ كه در عين حال در فضاي ناتوراليستي و طبيعتنگري آن گاهي ميتوان از فضاي موجود واقعي دور شد و در كوچههاي رويا و خيال پرسههاي شاعرانه و گاه عاشقانه زد. آدمها، فضا و موجودات آن قابل لمس و ديدنياند؛ حتي اگر كسي زندگي دامداري را تجربه نكرده باشد، اما با فضايي كه در شعر تصوير شده است، ميتواند با آن همذاتپنداري كند، گرچه سخت است، اما واقعي است.
شعر كبيري از يك منطق و در عين حال خط مستقيم آغاز ميشود و با پيوندهاي منطقي به سرانجامي درست و قابل انتظار ميرسد و اينجا قهرمان نه «مختاباد» - به عنوان عقل كل و ناطق منظومه- و نه كارگران و يا گالشهاي او، بلكه قهرمان خود شاعر است كه خود را در پس ذهن مختاباد پنهان كرده است تا حرفهاي تازهاي بگويد، فضاي جديدي خلق كند و بتواند به اين شيوه تفكر و انديشههاي ذهني خود را بيان كند.
گفته شد كه فضاهاي منظومه واقعي است و تا سالها پيش زندگي اغلب مردم مازندران، خصوصاً مناطق كوهپايهاي، به آن شكل بوده است و هنوز هم در برخي از مناطق مازندران زندگي دامداري رواج دارد. با اين وجود اين شاعر دنياي غيرواقعي و ناملموسي نميآفريند، همين دنيا و زندگي موجود را تصوير ميكند و آدمهاي آن را كنار هم ميچيند و سخن ميگويد...
كوچ با توجه به زبان سرايش آن يقيناً يك ابتكار و نوآوري است. كوچ در حقيقت يك جامعه است، جامعهاي زنده با تمامي فرازوفرودهايش. فقط مختص زندگي شباني يا دامداري نيست. شاعر اساساً نميخواست فقط يك نوع زندگي ديرينه و اصيل مردم مازندران را تصوير كند، كه اگر اين نوع زندگي به مرور زمان حذف شد، حداقل از حافظه تاريخي مردم اين خطه محو نشود، اما اين همه منظور شاعر نيست، بلكه او بر آن است تا جامعه حال- حال زايش شعري منظومه(سال 1354)- را به تصوير در آورد.
جامعهاي كه از تشتت، چند دستگي و گوناگوني آرا و عقيدهها رنج ميبرد؛ وجه مشترك آنها هم چيزي است كه بايد با آن زندگي خود را تأمين كنند، گوسفندها اگر طعمه گرگها شوند، شبانها، نان زندگي خود را از دست خواهند داد. در نگاه كلان شايد اين فصل مشترك ميهن و خاك مادرزادي باشد.
كوچ يك كشور و يك ملت را به تصوير ميكشد، ملتي كه اگر چشم آنها به خواب رود، چه بسا گرگها و يا دشمنان، كه مدام در همسايگي برهها و گوسفندها هستند، فرصت را غنيمت بشمرند و مهماني مفصلي براي خود تدارك ببينند. كوچ از چند بخش تشكيل ميشود كه هر كدام اگر چه به ظاهر از هم جدا هستند، ولي از نگاه خواننده فاصلهاي بين آنها حس نميشود، چون شعر، جرياني جويباري دارد و اگر كسي سوار قايق خيال هم نشود، جويبار او را با حركت خود به پيش ميبرد.
در بخش اول شاعر فضاسازي ميكند، تابلويي نقاشي ميشود زيبا؛ اما هم شب است. در اين تابلو فضايي تاريك نمايش داده ميشود، فضايي كه آفتاب پا پس كشيده است و شب فرمانروايي خود را آغاز ميكند.
«تازِه اِفتابْ بَكِندِس بييه دِنياي تَنِ پيرهَنِ سو رِه» واقعاً تصويري چنين شگفت وزيبا و در عين حال جانآميز از خورشيد دم غروب، يا خورشيد شامگاهان، كمتر ميتوان ديد.
تصويري بديع و نادر از جهاني كه اتفاقا هر روز ميتوان ديد، اما ما نميبينيم. چشمهاي شاعر عمق هستي را ميبيند. چنين تصويري را كه جايي گفته باشند«آفتاب خود پيراهنش روشنايي دنيا را از تنش در ميآورد» كمتر ميتوان سراغ داشت، اين كشف خاص شاعر مازندراني است.
حالا شب لنگان لنگان پا پيش ميكشد و تاريكي در حال سيطره است:«بورده مغرب جه فرو، بيته خجالت جه شهرو ره» از اينكه آفتاب از شرم و خجالت روي خود را پوشانده باشد، هم آنكه به خورشيد جان ميدهد و ذات او را كه روشنايي است پنهان ميكند و در عينحال آن بخش از فرهنگ سرزميني كه خورشيد را جنسي زنانه ميپندارد و اين شرم و روي گرفتن معمولاً بيشتر ويژگي زنانه دارد، در شعر حسي و ملموس ميشود و ذهن را آماده ميكند تا درفضايي تازه، اما سياه و شباگين، قرار بگيرد.
ابتدا نبرد خير وشر ويا روشنايي و تاريكي، نبرد بيپاياني كه هميشه بود و خواهد بود، توسط شاعر تصوير ميشود و جالبتر آنكه شب- نماد شر و تاريكي – ميآيد تا سلطه خود را بر جهان تثبيت كند:«شو هرسا، بهيته ون جاره»
شب ايستاده است كه جاي او را بگيرد. «هرسا»(ايستاد) يا ايستادن نوعي طلبكاري و تعجيل را تصوير ميكند. انگار شب منتظر است تا در غروب آفتاب مأموريت خود را آغاز كند.
شب در اينجا جان دارد، زنده است و گويي فكر ميكند، مانند انساني است كه انتظار ميكشد و انتظار را ميفهمد. وظيفه شب بعد از آنكه پيراهن سفيد و روشن را از تن عالم و زمين ميگيرد، پوشاندن پيراهن سياه روي همين عالم است:«عالم تن ره د پوشند يه تنپوش سيا ره»
در بيت اول «پيرهنسو» (پيراهن روشنايي) و بيت چهارم «تنپوش سيا» از حساميزي و رنگآرايي خاصي حكايت دارد. پيراهن روشنايي، يا به قول شاعر «پيرهنسو» تركيبي بديع و زيباست كه كمتر شاعري از آن بهره برده است، يا من به خاطر ندارم؛ لباس عافيت يا جامه عشق و... كاربرد و آشنايي بيشتري دارد، اما پيراهن روشنايي تركيبي آرامشبخش است.
ضمن آنكه خودمانيتر و جديتر است تا تنپوش؛ تنپوش شكل و شاكله مشخصي ندارد، هر چيزي ميتواند باشد، اما پيراهن جنسيت مشخص و معلومي دارد، فقط رنگ و آرايههاي آن ميتواند تغيير كند؛ نشست واژهها در جاي خود باعث ميشود تا خواننده دچار دوگانگي موضوعي و تصويري نشود. اما وقتي مأموريت آفتاب به پايان ميرسد، شب كه جاي خورشيد را گرفت، كار خود را به خوبي انجام ميدهد.
چيز ديگري كه در اينجا به ايجاز شعر كمك ميكند واژه خورشيد و شب است؛ نه روز وشب. شاعر نگفت كه شب موجوديت ندارد، در حالي كه خورشيد، حتي اگر جان نداشته باشد، موجوديت دارد، اما شب در اين شعر موجوديت مييابد و نقش بازي ميكند. وظيفه او راندن پرندهها از دشتها و صحراهاست، پرندههايي چون «چالهخس» و «شونهبهسر» است. پرندهها نماد آزادي، رهايي، پرواز و شكوه زندگياند.
شب همه را ميراند وهمه آنهايي كه به ظاهر حركت دارند، مثل بره، گوسفندپير، اسبها و گاوها به سمت «كرس» (خوابگاه) يا شبپناه خود ميروند. شاعر آرام آرام ويژگي ديگر شب را به تصوير ميكشد، وقتي كه ميگويد«نكنه اَتا وره كج بوره راه ر بهووه گم»(مبادا برهاي راهش را كج كند و گم شود.)
چون گرگها در تاريكي شب منتظر همين اشتباه كوچك برهها هستند. شب محل جولان گرگهاست؛ اما زندگي روند طبيعياش را طي ميكند. تصويرسازي بديع ديگري كه در شعر هست، قد كشيدن شب است. شاعر ميگويد:«شو كه اَتكه كشنه قد» (وقتي كه شب كمي قد ميكشد) شب رشد ميكند، بزرگ ميشود.
در حقيقت هر چه زمان تاريكي افزايش مييابد، از نگاه شاعر شب بزرگتر ميشود و هر چه بر زمان آن اضافه ميشود، قدش بلندتر ميشود. در چنين حالوهوايي چوپان نياش را ميگيرد و به هواي دلبرش ني ميزند و ميخواند:«ليليجان آي، ليليجان آي، ليلي بلاره» ليليجان قطعهاي موسيقايي است و اغلب هم چوپانان آن را اجرا ميكنند، به نوعي موسيقي چوپاني يا كوچ و دامداري است.
صداي ني شب را ميشكند، موسيقي شب را آزار ميدهد. سكوت و وهم شب را صداي روحانگيز و نوازشگر ني (لَلهوا) ميشكند. صداي لَلهوا سكوت شب را تلنگر ميزند و تمامي هوا را آواز ني در آغوش ميگيرد. فضا را شاعر در دست ميگيرد، با رشتهاي شاعرانه ارتباط خوانندهها با متن را حفظ ميكند، ذهن آنها را درگير تصويرهاي شاعرانه خود ميسازد و همچنين خواننده را هم وارد فضاي شبانه و وهمانگيز ميكند تا در صورت همذاتپنداري و يا درك واقعيتهاي تصويري، با قهرمانها يا شخصيتهاي منظومه يكي شود و حتي اگر يگانگي را نتوانست حفظ كند، حداقل با موسيقي و فضاي آن ارتباط برقرار كند.
زندگي قدم بهقدم ادامه دارد؛ رمهها نيمهشب به بنه ميرسند، زمان، زمان استراحت و آرامش است، شب با همه وهمناكي خود، دريچهاي چنين را پيش روي اهالي منظومه ميگشايد، حالا حتي درختها هم خوابيدهاند، چشمهاي «اوجا»، «انجيلي» و «توسكا»-درختهاي بومي مازندران- مست خواب است، غير از بنه چوپانها، همه جا، سكوت و تاريك و خاموش است.
اينجا فقط چوپان و رمههايش تصوير نميشوند، سايههايي حركت ميكنند، صداهايي شنيده ميشود، كنار آغل چند نفر زن و مرد و دختر و پير وجوان، همه قاطي و درهم با هم زندگي ميكنند. داستان به روندي طبيعي خود ادامه ميدهد، شخصيتها، يكييكي پديدار ميشوند و جامعه طبيعي و جنگلي صرف به جامعه انساني تبديل ميشود، تعبيرها و تصويرهاي شاعرانه از روي فضاي شبانه به سمت جايي كشيده ميشود كه محور و مدار منظومه هستند. شاعر مهمترين شخصيت را وارد داستان ميكند، او كه تا حالا كناري نشسته بود و ديده نميشد، نقش پير، راهنما و داناي كل را ايفا ميكند. همه عوامل سفر يا كاروانيان، از اسبها و گوسفندها، تا چوپانها و زنان ومردان و دختران، منتظرند تا «مختاباد» - داناي كل- دهانش را بگشايد و دستور حركت را صادر كند.
تا قبل از آن همه ساكت و خاموشاند. وسايل مختصر كاروان روي گرده –پالون- اسبهاست. شاعر داراييهايشان را هم به زيبايي تصوير ميكند: لحاف و تشك پاره و كهنه و آفتابه شكسته و حتي يك تخته نمد نو، اينها مجموعه داراييهاي آنهاست. يك جامعه دامداري با عوامل آن و همه تاروپودشان، چيزي است كه برآمد جامعه عشايري مردم كوهنشين و كوچروي مازندران است.
در طول تابستان ابزارهاي خوب و شاعرانه، سخن را شكل ميدهد و تركيبهايي ساخته ميشود كه بدعت و زايش نويي است:«دَرِهْ بيجان كفنه شو» شب دارد نفسهاي آخرش را ميكشد؛ بيجان شدن شب و يا به قول شاعر «بيجان كفنه» كه اتفاقاً در زبان تبري نوعي بدعت و نوآوري است و به زبان معمول نميگويند «شو بيجان كفنه» اين فقط ساخت شاعرانه ذهن شاعر است؛ ضمن آنكه در زبان فارسي هم شب جان خود را از دست ميدهد، بسيار غريب است. بي جان شدن شب و يا انتظار مثل زالويي كه اهالي كاروان را آزار ميدهد.
اين شب، همان شب ابتدايي است كه قد ميكشد و همه جا را زير سيطره سياه خود ميگرفت، اما اينك دارد عمر جانش را از دست ميدهد. حال كه شب دارد به پايان عمر خود نزديك ميشود، انتظاري رخ مينمايد:«انتظاري دره لمبيك واري خورنه وشون رِ» لمبيك يا زالو، اگرچه ذاتش مكيدن خون موجودات است، اما اينجا خيلي هم منفي نيست، بيشتر در مقام تشبيه مينشيند و نقشي كليدي ندارد، فقط وصفي است و زالوصفتي آن به چشم نميآيد؛ اتفاقاً اين انتظار سخت، اما شيرين است.
انتظار كشيدن گرچه سخت است، اما نشان از آيندهاي روشن دارد. انتظار هم بخشي از زندگي اهل كاروان ميشود. همه آماده و حاضر هستند، اما زمان حركت را بايد فرد ديگري اعلام كند؛ آنها گرچه منتظرند، اما «ذوق جم هسه وشونِ دل و جان پِر» از سويي ديگر ذوق و شوق در جان آنها موج ميزند؛ شوق و ذوق رفت. البته در اينجا فقط شوق و ذوق در جان آدمهاي منظومه نيست، گوسفندها، اسبها، برهها و ورزا(گاو نر اخته باربر) و منگو(گاو ماده) همه مي خواهند به سوي ييلاق يا كوه حركت كنند، مقصد آنها كوه است و خنكاي آن. دامدارها معمولاً در اوايل بهار احشام خود را از مناطق قشلاقي و گرمسيري به مناطق خنك و ييلاقي كوچ ميدهند و اين رسم براي آنها عادت ميشود و بالتبع به اين كوچ عادت ميكنند و در آغاز بهار بيقراري ميكنند.
شاعر گويي اين بيقراري را ميداند و از آن آگاه است. به هر حال گله و آدمهايش بايد به طرف كوه يا به قول شاعر «كو» راه بيفتند. بعد از انتظار نوبت مختاباد است. همان چوپان پيري كه گرموسرد روزگار را چشيده است و ميداند گرگها چه زماني حمله ميكنند و چه خو و خصلتي دارند. او همه را از نظر ميگذراند:«دو جنه چش، زن و مرد، پير و جوون رِ» چشم ميدوزد به اهالي كاروان. مختاباد قبل از حركت چون از مشكلات راه، منزلگاهها و خطرات هر منزل آگاه است، به آنها پند و نصيحت ميكند.
شاعر خود را اگر چه به ظاهر كنار ميكشد و ميخواهد كمتر حرف بزند، اما فكر و انديشه او در حرفهاي مختاباد متجلي ميشود. در عين حال فقط فضا خاص گفتوگو و انتظار نيست. تصويرهاي شاعرانه همچنان در سطرسطر منظومه خود را نشان ميدهد. «دره بيجان كفنه شو»، همان شبي كه گفتيم در آغاز با غرور منتظر بود كه جاي روز را بگيرد، حالا دارد جان ميدهد و در حال احتضار است؛ روشنايي در چند قدمي منتظر است. مختاباد قبل از حركت از كاروانيان ميخواهد كه كدورت و دشمنيها را فراموش كنند، يا به قول او«همه ره اينجه هادين او»، همه در اينجا به آب بسپاريد.
كينه به آب سپردن، در حقيقت خود را تطهير كردن است. به آب دادن اين كينهها و فراموش كردن آن باعث ميشود كه آنها بتوانند در ادامه مشكل كمتري داشته باشند. كينه و دشمني خوديها با هم سبب ميشود كه دشمن – در هر شكل و شاكلهاي- بتواند آنها را شكست دهد. از زبان مختاباد وقتي واژهها و اصطلاحات مازندراني بيان ميشود، در حقيقت در عين حال برخي از واژههاي بكر مازندراني چنان در شعر خوش مينشيند كه شايد در نگاه اول خواننده به لطف زبان آنها توجه نكند. «لكولا» (ظرف وظروف) ،«دوآج»(لحاف) يا كل و كور و... گرچه خيلي ساده و معمولياند، اما بار معنايي و اجتماعي آنها روايت از ويژگيهاي زندگي اهل كاروان است.
كساني كه نه از روي فقر بلكه به دليل طبقه اجتماعياي كه در آن قرار دارند، چنين وسايلي در زندگي آنها به چشم ميخورد، ضمن آنكه نبايد بضاعت آنها را از نظر دور داشت. كساني كه از روي فقر – همه- روي زمين ميخوابند. «زيرانداز وشون خالي زمينه». زيرانداز در اينجا همان تشك است، كه شاعر ميگويد كه آنها روي زمين ميخوابند. تشك آنها زمين خالي، سفت و سخت است. شاعر ميخواهد از زبان مختاباد حرفهاي ديگري هم بزند؛ حرفهايي كه از نان براي مردم واجبتر است.
مردم اول بايد درد مشترك خود را بشناسند و بدانند كه چه كسي حامي آنها و چه كسي بدخواهشان است. از نگاه او، آنها به جاي آنكه از هم بدگويي كنند بهتر است دشمن مشترك را بشناسند و او را از سر راه بردارند. مختاباد به آنها راه و زمان حركت را نشان ميدهد.
«فِردا، گيرگيرِ نماشون»(فردا نزديكهاي غروب). گيرگير واژهاي زيباست كه تنگي زمان را نشان ميدهد، يعني كاملاً در ميان غروب آفتاب و طلوع شب. آنجايي كه روزوشب دستوپنجه نرم ميكنند؛ شايد الآن خيلي از مازنيها از اين واژهها كمتر استفاده كنند. «گيرگيرِ نماشون» يا دمدمهاي غروب را بگويند. اما شاعر سعي دارد كه از واژههاي بكر و اصيلتر مازني استفاده كند.
او ميگويد شما در گيرگيرنماشون به فلان نقطه ميرسيد. كاروان به جايي ميرسد كه «سبزه و دشت» است يا دشت و علفزار است. مختاباد به آنها ميگويد كه فكر نكنيد كه در علفزار، اگرچه آب روان و زلالي جاري است و ميتوان دمي در آن آسود و آرامش داشت و همه چيز و همه كس را فراموش كرد،از نگاه همه زندگي هم در يك علفزار خلاصه نميشود.
شاعر يا همان مختاباد ميگويد بايد مواظب خود باشيد و فريب اين زيباييها را نخوريد. از نظر او در دشت سرسبز هم گرگ و شغال به شكلهاي ديگري پيدا ميشوند، آنجا هم بايد هميشه آماده باشيد و اگر يك ثانيه غفلت بكنيد، خود و رمههايتان از دست خواهند رفت. «اگر بوين شه جه يك ثانيه غافل يا بكندي رمه جم دل يا كه هم ره هاكنين ول هم شم و هم رمه كار تمومه» از نظر مختاباد نبايد به گرگها مهلت داد و يا ميدان را براي آنها خالي گذاشت. گرگ گرسنه دشمن ودوست نميشناسد.
شاعر در اين منظومه گرهگشايي ميكند و شاخصها رابه تصوير ميكشد. شاخص دوست و دشمن را. در عين حال نوعي شيرينكاري و يا طنازي شاعرانه در منظومه رخ مينمايد. آنجايي كه به مردم ميگويد نبايد توقع داشته باشيد كه گرگها خدمت شما برسند و از شما خواهش كنند كه آنها را ببنديد. «نكنه دارنني ورگا جا توقع/ كه شه ميل په بيين پيش و بخواهن/ كه وشوناره بهيرين و دوندين.» (نكند كه توقع داشته باشيد كه گرگها به ميل خود پيش شما بيايند و از شما بخواهند كه آنها را دستگير كنيد و ببنديد.)
يا آنكه گرگها از شما بخواهند:«بابا لطف هاكنين و امه دندون ر بكنين.» (بابا لطف كنيد و دندان ما را بكنيد) از نظر شاعر آدمها بايد واقعبين باشند تا خوشباور و يا سادهلوح. به نظر او با خوشباوري هيچ كاري درست نميشود و گرگها نميتوانند حامي و ياور گوسفندها باشند. مختاباد ميداند كه زياد صحبت كرده است و به قول معروف پرحرفي كرد، اما او وظيفهاش شناساندن راه و آگاهكردن افراد است.
شاعر گويي رسالت خود را در آگاهي دادن به مردم ميداند و بدون آنكه نشانيهاي غلط بدهد، مصاديق و معيارها را هم مطرح ميكند. شاعر در ادامه سخنش فضا را از حالت قبلي تلطيفتر ميكند و از چارچوب زندگي شباني و يا گلهداري خارج ميشود.
در اين بخش حس و حال تفاوت دارد، درعين حالي كه يك ارتباط منطقي هم بين آنها برقرار است، ولي هم زبان و هم نگاه كمي فيلسوفانه ميشود، اما با تمثيلات خاص روستاگونه. شاعر در اين پرده از سخن، فقط روستاييمرد آگاه و مطلع نيست، داشتههاي ذهني و فكري او از پس سخنان مختاباد مشهود است. سخنان حكيمانه ميزند، حرفهاي قوي و محكم به اهل كارواني ميگويد كه سواد چنداني ندارند، اما شعور انساني آنها بالاست و ميتوانند سخنان مختاباد را درك كنند.
مختاباد از عشق و زيبايي سخن ميگويد؛ مقولهاي عرفاني- فلسفي كه ميتواند تكميل كننده زندگي انسانها باشد. اينجا كاروانيان نماد يك جامعه زنده و پوياست، علاوه بر آنكه نياز است تا گرگهاي بيروني را بشناسند، بهتر است از روابط دروني هم آگاهي يابند. چيزهايي كه حاصل تجربه مختاباد است، نه علم كلاسيك و دانش اكتسابي او. شاعر اذعان دارد كه مختاباد او همه چيزها را خودش كشف كرده و به تجربه فهميده است:«هر چه گمبه حاصل تجربه هسه» هر چه ميگويم حاصل تجربه است.
در بخش آخر سخنهاي او باز شيرينكاريها به چشم ميخورد. طنازي ميكند و به جوانها پند و نصيحت ميكند كه مواظب دل خود باشند. آنهايي كه تازه نامزد كردهاند، مواظب باشند كه فقط به فكر نامزد خود نباشند و رمه رها نكنند. «نَكُنِه عاقِبتِشْ باز شِمه دَسْ كارْ هادِ اين دل؟» (نكند كه عاقبت دل كار دست شما بدهد.) و شما رمهها را براي نامزد خود رها كنيد.
«اگه كه نومزه شماره گُنِه كه شو/شِمِه خاطر نَشونِه خو/(اگر نامزدت به شما ميگويد كه به خاطر تو شب خوابش نميبرد.) «يا فلون جا و فلون كس/ خاسْ بييه بَيْ رِه وِنِه دَسْ»(يا در فلان جا، فلان كس ميخواست دست او را بگيرد) «يا كه يك عالمه خواهون/ داشت بييه بين جوونون»(يا كه عده زيادي خواهان او بودند) به نظر مختاباد نبايد رمهدار يا چوپان زود تحت تأثير اين كرشمهها قرار بگيرد و رمه خود را رها كند، رها كردن رمه رها كردن زندگي است.
زبان در اين قسمت لحظه به لحظه شيرين، تصويري و عاشقانه ميشود. دختري كه لباس سياه ميپوشد، البته از بهر زيبايي شايد بخواهد دلت را بربايد. اما عشق را مختاباد بد نميداند ميگويد خوب است و زيبا، اما سازنده باشد:«عشق نئومه كه بَده، دومبه چه شيرين و چه خاره/ عشق اما ونه سازنده بوئه معني و مقصد ونه داره» از نگاه او عشق وقتي كه هدف داشته باشد، مانند عيدوبهار باشكوه است.
«عشق سطحي مرضِ، ناخِشي، آفتِ كارِ». «كوچ» فقط روابط بيروني جامعه روستايي يا شباني را تصوير نميكند. كوچ بازبان حال روستايياش، گريزهاي انديشمندانهاي به روح و روان آدمها ميزند و در لحظههايي به آنها نهيب ميزند كه فقط به مشكلات و دغدغههاي بيروني اكتفا نكنند، بلكه گاهي مقولهاي چون عشق، كه در هر جا و همه جا گردنآويز بشري است، شايد كجنمايي كند و باعث غفلت آنها از زندگي شود.
مختاباد از عشق ميگويد؛ عشق انساني و عميق. اينكه كاروانيان به عشق سطحي دل نبندند و تحت تأثير آن قرار نگيرند. او در پندي حكيمانه تفاوت عشق سطحي كه زميني است و عشق عميق و دروني را كه انساني و آرماني است به شكل ساده و با زبان مردم همان كاروان بيان ميكند.
از نظر او عشق سطحي مانند مرض و بيماري فرد را از پا در ميآورد. اما عشقي كه سازنده باشد، هدف و مقصودي عالي داشته باشد، آدمي را نجات ميدهد. گويي مختاباد ميخواست با اين همه مقدمهچيني به اين نقطه برسد و عشق را تعريف ميكند، وقتي كه حرفش به پايان ميرسد و آخرين پيام خود را ميدهد، حالا ديگر وقت صبح است، با اين وصف اهل كاروان تا صبح نخوابيدند و داشتند حرفهاي مختاباد را گوش ميكردند.
مختاباد وقتي كه حرفهايش تمام ميشود، ميگويد رمهها را به شما ميسپارم و شما را به خدا، وقت اذان است، هنگام راز و نياز: «شو هدا رنگو، سحر تازه دره زنده علامت ديگه حركت هاكنين، دِر بونه ديگه، به سلامت، به سلامت.» (شب دارد رنگ خود را از دست ميدهد، سحر دارد علامت ميدهد، شما حالا حركت كنيد،دير ميشود، به سلامت به سلامت.)
كبيري تابلوهاي زيباي خود را با اين تصوير به پايان ميبرد كه شب رنگش را از دست ميدهد. شو هدا رنگ، درحقيقت شب مغلوب ميشود و روز از راه ميرسد، شاعر دمي ميآسايد و آرام ميگيرد. كوچ شعر زندگي و عشق است كه با زباني شيوا و بياني عميق دريچههاي نو و تازهاي را به روي خوانندگان ميگشايد. با منظومه كوچ ميتوان زندگي كرد و با شيرينيها و سختيهاي زندگي آشنا شد.
گرچه فضا و تصوير و مكان همه در دل طبيعت و خارج از آهن و دود است، اما زندگي همه جا شبيه هم است، فقط اشيا و ابزار متفاوت است. با كوچ حتي ميتوان در هزارههاي ديگر به راحتي همذاتپنداري كرد. زندگي در گذرگاه كوچ زيباست.(adeliya)
ایمیل:jahan_adel@yahoo.com