چهارشنبه 4 دی 1387-0:0
باورم نمی شد!
يادداشتي از:عبدالله شاهيني-گرگان
باورم نمي شد كه انسانی خندان و شاداب اين چنين قلب و دلی مالامال از غم و غصه داشته باشد و من يكي از دانشجويانم را اينگونه ديدم ، جوانی سرحال و خندان ،اما دریایی از حزن و اندوه در پشت آن لبخند ها پنهان داشت، اجازه بدهید، حکایت جوانی را برایتان بنویسم، که با شنیدن حرفهایش خیلی چیز ها دستگیرم شد، هدفم این است که پدر ها و مادر ها بخوانند، شاید به کارشان آید،
چندی قبل دانشجوئی برایم زنگ زد، که علاقه دارد با من گفتگوئی کند، گفت که مسئله هم بر می گردد به مشکلاتی که در خانه برایش پیش آمده است، من هم پذیرفتم و قرار شد، سر ساعت مشخصی به دفترم در حوزه علمیه بیاید و با هم صحبت کنیم، می شناختمش، جوانی رو به راه، سرزنده و پرتحرک بود، اما وقتی شروع به صحبت کرد، تازه فهمیدم، چه دل پر غصه ای دارد، برای من خیلی سخت است که همه ی آنچیزی که گفت را بنویسم و سخت تر اینکه احساس او را به شما منتقل کنم، گاهی کلمه ها از اینکه احساس را سوار بر خود کنند، ناتوانند ! به هر حال مسئله به این بر می گشت که پدر در داخل خانه چیزی شبیه به" شمر ابن ذی الجوشن" می خواهد که همه تحت سیطره ی او باشند نه محبتی، نه احساسی، نه عشقی و نه لبخند یا بوسه ای بر گونه های فرزند !
شما را پای صحبت هایش می برم تا از زبان خودش بشنوید :
"........هیچگاه پدرم به من نگفته که دوستت دارم، کوچکتر که بودم وقتی خواب بود گاهی صورتم را به لبانش می چسباندم تا احساس کنم که او مرا بوسیده ! ....الان هم که جوان بیست ساله ام، هر جا با من باشد، باید منتظر تحقیر ها و سرکوفت زدن هایش باشم، مقابل جمع و دیگران ....فرقی نمی کند به هر حال تحقیرم می کند و وقتی که تحقیرم کرد و غرورم را شکاند، نفرت از او تمام وجودم را می گیرد ......پدرش هم همینطور بوده، چطور احساسی نسبت به من ندارد عین همین، باباش احساسی نسبت به او نداشت یک روز به او گفتم، پدر، فکر کن من همان تو هستم که دوست داری پدرت به تو محبت کند !! این را گفتم، اما فقط زل زل به من نگاه کرد و چیزی نگفت ! .. خیلی سوختم ... از اینکه جوابم را نداد، بیشتر سوختم ... می فهمی یعنی چه ؟ ... روزی دعوا مان شد، چهار بغل شدیم، هر چه از دهنم بیرون می امد، به او گفتم به من حمله کرد، مشت محکی به صورتم زد، خون مثل فواره می جهید، گریه افتاده بودم ،اما خیلی خونسرد رفت و دستهاش را زیر شیر آب شست ! از خونسردی اش بیشتر لجم گرفت، اگر مرا می کشت ...نه .. عین خیالش نبود ... محبت های دریغ شده را در جای دیگر پیدا کردم، اهل نماز و روزه بودم اما همه را کنار گذاشتم، چند تا دوست از جنس مخالف دارم ،که شب ها تلفنی با آنها حرف می کنم ، صحبت ها شان آرامم می کند، با آنها درد دل که می کنم انگار خالی می شوم .... حالا آمده ام که شما کمکم کنید .... "
باری شما الان پای صحبت آن جوان نشستید و قسمتی از حرفهاش را شنیدید، اشکالات کارش را به خودش گفتم، اما بد نیست شما هم به خصوص به دو نکته از حرفهایش توجه کنید :
1 – " ....وقتی تحقیرم کرد نفرت از او تمام وجودم را گرفت ... "
2 – " .....محبت های دریغ شده را در جای دیگر پیدا کردم ..."
خواهش می کنم پدرها و مادرهایی که نوشته ی من را می خوانند به دو جمله ی فوق توجه بیشتری کنند به نظرم ریشه ی مشکل همین جاست بعضی مردها فکر می کنند هر چه خشک تر و عبوس تر باشند، مرد ترند !! چند مرتبه به پسر یا دختر و یا همسرت گفته ای " دوستت دارم " بچه ها بزرگ هم شوند، باید بوسیدشان ! تحقیر نفرت می زاید ! چه در فرد و یا جامعه ! جوانی که تحقیر شد عقده ای بار می آید و دائم نگاهی منفی و متنفرانه به دیگران خواهد داشت، این نفرت پراکنی ها که گاهی هم به آن افتخار می کنیم برای این است که از مکتب عشق و محبت فاصله داریم ،بچه ها که داخل خانه محبت نبینند خارج خانه سراغ محبت های دیگری می روند که چه بسا ساختگی و مصنوعی است ! آن وقت ،هی توی سرشان می زنیم که ".. هرزه ....بی دین ... لا مذهب ...! "
در حیرتم که دریغ از یک جو محبت داخل خانه آن وقت انتظار داریم بچه هايمان دل داده ی کسی نشوند !! زهی خیال باطل !!
خانواده وقتی کانون محبت باشد ،همه ی نیاز یک جوان را پر می کند، صادقانه ترین محبت ها هم محبت پدر و مادر است، وقتی جوانی خود را محروم از آن ببیند آن وقت دنبال بدلی ها می رود ! آن جوان را نباید ملامت کرد، فقط نیاز به آگاهی دارد، کسانی که از نثار عشق و محبت غافلند، مستحق ملامتند
نگارنده با این سن و سالش، که البته گمان نکنید خیلی زیاد است ! گاهی با بچه ها داخل خانه "گرگم به هوا" بازی می کند ! فصل برف ریزان ، " برف بازی " می کند و با پسرش کشتی می گیرد !... همه ی اینها برای آن است که بچه ها احساس محبت و عشق کنند، بچه ای که مزه ی محبت نچشیده باشد وارد جامعه که شد نمي تواند به دیگران عشق بورزد ، باید بچه های ما تجربه ی عشق صادقانه را داشته باسند تا اسیر دوستی های دروغین نشوند ،البته دوست داشتن ،کافی نیست باید به زبان بیاوریم که دوستشان داریم و اما چند جمله از مادر ترزا :
"......به هر کجا که پای می گذاری عشق را بگستران اول از همه در خانه خویش بگذار هر کس که پیش تو می آید با روحیه ای بهتر و شادتر حضور یابد مظهر مهر خداوندی باش مهر در چهره ات مهر در چشمانت مهر در تبسمت و مهر در بر خوردت ... "