چهارشنبه 28 اسفند 1387-0:0

ساری پلک می گشاید...

فاطمه پورلاریمی


آفتاب بالا می آید، وزندگی در رگهای این شهر به جریان می یابد.همه می روند به مدرسه ،دانشگاه،اداره، مغازه،خیابان.... ومن ماندم در بین رفت وآمد این مردم؛مانده ام در پی انتخاب موضوعی برای گزارش درس مردم نگاری.

بارها ازاین خیابان گذشتم. هر بار فقط چون باید می گذشتم، گذشتم.این بارمی گذرم تا موضوعی بیابم.شاید در پی این جریان عادی وتکراری زندگی موضوعی برای گزارشم پیدا کردم.

بارها از مسیر میدان ساعت تا انقلاب را گذشتم.خیابانی شلوغ پرازآدم، پراز مغازه های جوراجور: -  سیاوش،باربد، ملودی...اسم ها عوض شدند.

یادمه سه سال پیش صاحبان این مغازه ها این نام ها را نداشتند.کبابی هوشنگ خان شده کبابی یاشار... شهر گرسنه می شود.

دیگر خبری از آش رشته ودیزی و آبگوشت نیست، اما تا دلت بخواد می تونی پیتزا با طعم های مختلف وکباب فرانسوی وساندویچ مغز بخوری.

نگاهی به این میدان می کنم برای دیدن ساعت بزرگ آن باید سرت را بالا کنی.چقدر عوض شده.چقدر چراغ های رنگارنگ آویزانش کردند.

انگاری این میدان با داشتن بینی قدیمی خجالت می کشید.این آدما به این میدان هم رحم نکردند! حالا باید گفت این میدان هم بینی شو عمل کرده. میدان ساعت یکی از قدیمی ترین میدان های ساری است. ساعتی که روی یک برج قرار دارد که از همان زمان های قدیم نام ساعت بر آن گذاشتند خیلی دلم می خواست بدانم که قدمت این میدان چند سال است ؟

 از پیرمردی که ظاهرا 60یا 70سال داشت پرسیدم. با لهجه محلی می گفت:از وقتی یادمه این جا بوده! انگاری این آدما هم مثل من به آن فقط چون یک میدان است می بینند .میدان ساعت (به مازندرانی: پاساعت‌) نام میدانی در مرکز شهر ساری مرکز استان مازندران است.

در گوشه ای از این شهر بزرگ در میدان جدال زندگی وحرکت پسری با یک دسته گل نرگس در ابتدای نوجوانی در حسرت فروش آخرین دسته گل است. و شهر را به خرید گل دعوت می کند .

با خود می گویم اگر تمام گلهایش  را بخرم خوشحال می شود؟...آفتاب کنار می رود بچه مدرسه ای ها برمی گردنند. هرکدام از آرزوهای شان می گویند. در بین آرزوهایی که گفته می شود آرزوی سارا دلم را می لرزاند. سارا به دوستش می گفت وقتی بزرگ شدم دماغم روعمل می کنم وبا انگشت اشاره به دوستش نشون می ده  مثل اون دختره که شال گردن بنفش داره...

 نگاهی به مانکن های پشت ویترین مغازه ها می کنم که با دختران آن طرف ویترین فرقی ندارند. نمی دانم که چرا همه سعی در پنهان کردن چیزی که هستند دارند. اما در میان همه آن آشناهای نا آشنا آقارضا همان طور مانده وتغییری نکرده .

با دیدن آقا رضا کمی آروم شدم. همان آقا رضا ای که با یک ترازو توی خیابون انقلاب کنار بانک ملت سالهاست که می ایستد، با ترازوی سفید که هر کسی که رد میشه با چشمانش آدمهای این شهر را به وزن کردن خودشان دعوت می کند.

توی دلم گفتم خوب شد که آقا رضا اسمش را آرش نذاشت....شهر کم کم پلک هاشو می ببندد.به ایستگاه تاکسی می روم .کنار میدان ساعت صف عظیمی شده. فکر می کنم باید یه نیم ساعتی توی صف باشم. پیرمردی با شکم گنده وشوخ طب که صف ها را مرتب می کند مواظب است که کسی غیر نوبت سوار نشود.سید آقا.همه به اومی خندند. نمی دانم به چه می خندند؟

شاید به بزرگی شکمش که دکمه های پیراهنش به خاطر بزرگی شکمش باز شده؟ دختر پشت سریم با لبخند می گوید خوب شیرین عقله!!منظورش از شیرین عقلی چه بود؟...در این فکر بودم که سید آقا گفت خانم کجایی نوبت شماست، برو سوار شو...

می خواستم سوار شم گفت نه برو جلو سوار شو،سه تا از آقایون برن پشت سوار شن...وباز دراین فکر که چرا مردم این شهر به سید آقاها می خندند؟! در این فکرکه چرا سارا می خواهد وقتی بزرگ شد دماغشوعمل کند؟ چرا اسم های ملودی و آرسام وفاطیما و آربد جای علی، فاطمه وهوشنگ وسهراب را گرفتند؟در این فکر که چرا میدان هر سال دماغشو عمل می کند؟ در این فکر که چرا آقارضا در این هیاهوی زندگی همچنان با همان ترازوی سفید ماند؟